برای این شماره دقت کردم تا شخصیتها متنوع باشند و بتوانیم قصۀ پلیسهای متفاوتی را ببینیم. از ماموری مخفی شروع میکنیم که هویت دوگانهاش کارد را به استخوان رسانده، بعد سراغ ژاندارمی میرویم که باید خرافات را در بند کند، از پلیس سیاهپوستی میگوییم که باید جاسوسی سیاهها را کند و در نهایت، پلیس زنی که همزمان با پیدا کردن قاتل، باید زندگیاش را روی ریل برگرداند. طبق روال محفل، تمرکز را روی بررسی شخصیتپردازی در فیلم میگذاریم.
رفتگان 2006

به محض اینکه سردبیر گفت موضوع این شماره پلیس است، ذوق کردم که بالاخره بهانهای پیدا کردم تا دربارۀ فیلم موردعلاقهام بنویسم. «رفتگان» دربارۀ جاسوسی از پلیس بوستون در مافیای شهر و خبرچینی از مافیا در پلیس است که باید یکدیگر را شناسایی کنند. پلیسهای زیادی در این اثر درخشان برندۀ اسکار نقش دارند، اما تمرکز را روی شخصیت ویلیام کاستیگان با بازی لئوناردو دیکاپریو میگذارم، برای ادای دین آرامش و غم شیرینی که کاراکترش با هر بار دیدن فیلم به من هدیه داده است.
ابتدای کار، ویلیام را، که در بیشتر فیلم او را به نام جعلیاش «بیل» صدا میزنند، با ظاهر آراسته و لباس پلیس میبینیم که در حال آزمون دادن است. آزمونی که آنقدر مطمئن گزینهها را انتخاب میکند که انگار جوابها را از قبل دارد. او را در میدان تیراندازی هم میبینیم که همۀ تیرهایش به هدف خورده است. مجموع این صحنهها به همراه دیالوگ «توی آزمون نمره 1400 گرفتی پسر. تو باید فضانورد بشی، نه پلیس!» واجد شرایط بودنش را نشان میدهد. به نظر میآید که ظاهرا مشکلی برای پلیس شدنش وجود ندارد. اما دردسر اینجاست که همین استعداد به علاوۀ سابقه نهچندان خوشایند خانوادگیاش او را به گزینۀ خوبی برای نفوذیشدن تبدیل میکند. این یکی از مهمترین تصمیمهای کاراکتر است که ویلیام قرار است تمام فیلم با عواقبش دستوپنجه نرم کند.
معمولا برای نوشتن لایۀ عمیقتر شخصیتها در فیلم باید تا نیمههای فیلم یا حداقل یکسوم ابتدایی صبر کنم، اما در «رفتگان» در همان ده دقیقۀ ابتدایی، شروع به موشکافی کاراکتر میکند. با این کار این پیام را میرساند که در کنار خط اصلی روایت قرار است شاهد خردهروایتهایی پررنگ و قوی در زمینۀ شخصیت ویلیام هم باشیم. این یعنی داستانی جذابتر و عمیقتر! بیدلیل نیست که اسکار فیلمنامهنویسی و بهترین فیلم را از آن خود کرده است. تنهایی یکی از پررنگترین المانهای کاراکتر است. برای پررنگ نشان دادن این مسئله، در صحنههایی دو کاراکتر رقیب را باهم مقایسه میکند. مثلا جایی که ویلیام با نگاهی حسرتآمیز به پرستاری نگاه میکند که دستش را گچ میکند، رقیبش را میبینیم که در حال خوشگذرانی با دختر موردعلاقهاش است. این نوع پرداخت، مشکلات ویلیام را برجستهتر نشان میدهد و همذاتپنداری بیشتری از مخاطب میگیرد.
از همان ابتدای دیدارِ شخصیت و رئیسش، رابطهای پدرپسری شکل میگیرد. برای ویلیام که مادرش، یعنی آخرین بازمانده از عزیزانش را هم از دست داده است، این رابطه بسیار باارزش است. «بهخاطر من انجامش بده.»، «بهخاطر من طاقت بیار.» و «بیا برات شام بکشم.» با وجود ساده بودن، از محبتآمیزترین دیالوگهای فیلم است. در «رفتگان» عوارض زندگی دوگانه و سختی تظاهر کردن را بهخوبی مشاهده میکنیم. شاید ما هیچوقت جاسوس نبوده باشیم، اما درک این مدل زندگی و تظاهر کردن به چیزی که نیستیم احتمالا خیلی خارج از تصورمان نیست. همین حس اشتباهی بودن ویلیام و خستگی او از این مسئله، پررنگترین ویژگی این فیلم است که در برههای از زندگی عمیقا در آغوشم گرفت.
زالاوا 1391

مردم روستای زالاوای دهۀ پنجاه اعتقاد دارند سالی یکبار جن به سراغ آنها میآید و اگر کسی جنزده بشود باید به پای او شلیک کرد تا خون خارج بشود و جن رهایش کند. اینجاست که استوار مسعود احمدی وارد فیلم میشود و تفنگهایشان را میگیرد تا به دختر جوانی شلیک نکنند. دختر تصادفا از بلندی میافتد و جان میدهد و انگشت اشارۀ مردم به سمت مسعود میرود. از همان اول داستان متوجه میشویم مشکل مردم روستا با استوار عمیقتر از آن است که بهزودی حل شود. استوار مسعود احمدی کاراکتر مدنظر ما برای بررسی شخصیتپردازی است.
استوار، که تقریبا همه او را با همین عنوان صدا میزنند و نه به اسم واقعیاش، ابروهای تیره و سبیلی پرپشت دارد با صورتی آفتابسوخته و هیکلی ورزیده. این ویژگیها شبیه کلیشهای است که از یک شخصیت نظامی سختگیر در ذهن داریم. به نظرم انتخاب نوید پورفرج برای این نقش با توجه به فیزیکش و نشان دادن ابهت کاراکتر درست بوده است. در مسیر داستان روی تنهایی کاراکتر تاکید زیادی میشود. بعد از ماجرای مرگ تصادفی دختر، او را از خدمت معلق میکنند، در حالی که او میخواسته جان او را نجات بدهد و مردم را متوجه باورهای اشتباهشان کند. حتی با وجود دانستن عاقبت کارش، کوتاه نمیآید. در صحنهای دیگر، یقۀ جنگیر را میگیرد و او را به جرم کلاهبرداری بازخواست میکند که باز هم مردم سرزنشش میکنند و او همچنان روی نظرش پافشاری میکند. انگار که باور داشته باشد اگر بخواهد به نفع مردم کاری کند و کمکشان کند تا از خرافه دوری کنند، اول باید در مقابلشان بایستد. همین ویژگی او را در نظر مخاطب جذابتر میکند.
از جهتی میتوان گفت استوار نماد عقل در داستان است؛ اگرچه تردیدهایش را هم دارد. مثلا با اینکه مطمئن بوده جنگیر کلاهبردار است و او را حبس کرده، میترسد در شیشه را باز کند و واقعا جنّی در آن باشد، یا وقتی که کیسۀ جنگیر تکان میخورد و او اسلحه به سمتش میگیرد، چهرهاش دیدنی است وقتی متوجه میشود فقط پای یک خرگوش در میان بوده است!
شخصیت استوار با اینکه عاشق خانم دکتر جوان روستاست، تا بهحال دربارۀ خودش به او نگفته است. تنها دلیلی که باعث میشود کمی از این خودداریاش کم کند، این است که میداند ممکن است بعد از تعلیق و انتقالش به محلی دیگر نتواند دوباره خانم دکتر را ببیند. همین کوتاه آمدن اوست که پای ما را به دلیل زخم قدیمی او از خرافات و لایۀ عمیقتر کاراکترش باز میکند. مسعود انگشت اضافهای در بدو تولد داشته که بچهها در پرورشگاه مسخرهاش میکردند. بعدتر که خانوادهای به سرپرستی قبولش میکنند، مادربزرگ خانواده میگوید این انگشت اضافه شیطانی است و نحسی میآورد. زن و مرد هم آنقدر میترسند که شب در طویله نگهش میدارند و صبح به یتیمخانه پسش میدهند. خرافات باعث شده مسعود هیچوقت خانوادهای نداشته باشد. در اینجا همذاتپنداری مخاطب با او بیشتر میشود، مخصوصا که در انتهای فیلم معشوقش را نیز بر اثر خرافات از دست میدهد. راست میگفت که «آدمهای خرافاتی فقط آزارشون به خودشون نمیرسه، برای همۀ مردم خطرناکن.». این ماجرا لایۀ عمیقتری به رفتارهای مسعود در برابر مردم خرافاتی میدهد که از نظر داستانی کیفیت ماجرا را بالاتر میبرد.
«زالاوا» به دلیل انتخاب موضوع جسورانه و متفاوتش قطعا ارزش دیدن دارد. گرچه شخصیتپردازیهایش هنوز میتوانست بهتر باشد؛ اما قدم روبهجلویی در ژانر وحشت ایران و نقد باورهای غلط برداشته است.
بلک کیکلنزمن 2018

«ران استالورس» سیاهپوست زمانی پلیس شده است که یکپارچگی و ازدواج میاننژادی به نظر عجیب میآید. او در اولین ماموریتش باید به انجمن سیاهانی نفوذ کند که قصد اصلاح و شورش علیه سیستم را دارند. شنیدن سخنرانیهای آن انجمن میتواند نویدبخش این باشد که ران از جهان فانتزی ذهنیاش بیرون بیاید و با دیدن روی ناخوشایند جهان، شاهد تحول جذابی در لایههای ظاهری و پنهان کاراکتر باشیم.
از طریق صحنۀ مصاحبۀ اولیه برای پلیس، اطلاعات خوبی دربارۀ کاراکتر به دست میآوریم. برای رئیسپلیس عجیب است که مردی سیاهپوست به سنوسال ران نه معتاد به الکل است و نه زنباره. دیگر سوالات مصاحبه هم حول محور رنگینپوست بودن اوست و نه مهارت و دانش نسبت به کارش. از همینجا متوجه میشویم که راه سختی پیش روی ران است. به این ترتیب او اولین پلیس سیاهپوست شهر کلرادو میشود تا خطشکن باشد. یکی از پررنگترین ویژگیهای شخصیت، تلاشگر بودن و یکجا ننشستن اوست. مثلا وقتی همان اوائل خدمتش داوطلب میشود تا نفوذی شود یا زمانی که خودجوش با شمارۀ انجمن سفیدپوستها تماس میگیرد تا سر از ماجرا دربیاورد. این کنجکاوی و نتایجش خط اصلی روایت را رقم میزند.
در اولین شب نفوذی بودنش با دختری آشنا میشود که رئیس انجمن دانشجویان سیاهپوست است. گرچه گاهی گفتگوی این دو نفر رو به شعاری شدن میرود، اما فیلمساز از این فرصت استفاده کرده تا نظرات عمیقتر ران را دربارۀ وضعیت جامعه متوجه شویم. در پاراگراف بعدی به نمونهای اشاره میکنم. این دو برای یکی از دیدارهایشان به کلاب سیاهپوستان میروند و ناهماهنگی ران در رقص جمعی، استعارهای از متفاوت بودن اوست.
استالورس در کل با رفتارهای تندرو و رادیکال مخالف است. چه سیاهها وزغ خطاب بشوند، چه پلیسهای سفید خوک! این دوری از پیروی از کلیشههای سفیدها و سیاهها او را از نظر درونی دچار بحران هویت میکند. یکی از بزرگانشان اعتقاد دارد که آنها یا باید آمریکایی باشند یا سیاه. این جمله به همراه دیگر کلیشهها باعث شده است ران همیشه حس کند دو نفر است. هم آمریکایی، هم سیاهپوست. در دیالوگی خطاب به دختر موردعلاقهاش، مستقیماً به این مسئله اشاره میکند: «اگه کاپشن سیاه چرمی نمیپوشم، عینک ریبن نمیزنم و فریاد «سفیدا رو بکشید!» سر نمیدم، فکر نکن اهمیتی برای مردمم قائل نیستم!» به نظرم انتخاب چنین کاراکتری برای به تصویر کشیدن مسئلۀ دردناک و البته پرحاشیۀ تبعیض نژادی، گزینۀ درستی بوده است. به این ترتیب تا حد ممکن مخاطب با دید بدونتعصبی میتواند شاهد ماجرا باشد و در نهایت خودش تصمیم بگیرد.
میِر اهل ایستتاون 2021

این مینیسریال هفت قسمتی ماجرای پلیس زنی را روایت میکند که در کنار پیدا کردن قاتل و آدمربا، باید زندگیاش را هم از پاشیده شدن نجات بدهد. طبیعتاً ظاهر کاراکتر بخش پررنگی از شخصیتپردازی اوست. «مِیر» در اولین صحنه از فیلم به صورت کلوزآپ نمایش داده میشود و از نزدیک موهای دورنگی را میبینیم که پیداست مدتی طولانی است که دوباره رنگ نشده و با بیقیدی بسته شدهاند. صورتش هم بدون رنگ اضافه است و خط و چروکهایی دارد که دیگر شبیه کیت وینسلتِ تایتانیک نیست. در طول سریال هم میبینیم که همیشه لباس معمولی و سادهای به تن دارد که پیداست با دقت خاصی انتخاب نکرده است. در چند موقعیت هم که مجبور است آراستهتر باشد، برای انتخاب لباس به مشکل جدی برمیخورد. فقط از روی همین ظاهر متوجه میشویم چیزی در زندگی مِیر لنگ میزند.
با چند صحنۀ مربوط به غذا خوردن توی ماشین یا دیر غذا خوردن به علاوۀ چند دیالوگ، متوجه میشویم زندگی منظمی ندارد و این فرضیه را در بیننده قوی میکند که یا آدم بیخیالی است یا دارد از چیزی فرار میکند. عصبانی و خسته بودن دائمیاش در دو صحنه خیلی به چشم میآید: جایی که حاضر نیست دستگیری یکی از مظنونین را که دختری جوان است، به جایی خلوتتر ببرد و به نظرش حق دختر است که وسط رستوران شلوغ این کار را انجام دهد و صحنهای دیگر مربوط به بازجویی است که با وجود وکیل خواستن متهم، شخصیت ما همچنان به صحبت ادامه میدهد و به درخواست قانونی او بیتوجهی میکند. نویسنده برای پررنگتر نشان دادن آشوب زندگی مِیر، آرامش زندگی شوهر سابقش را در تقابل با او نمایش میدهد. همسر سابقش به تازگی نامزد کرده است، خانهای جدید خریده و رابطهاش با بچهها دوستانهتر است. از آنجا که مِیر آدم خودداری است و به قول دوستش «همه را پس میزند»، طول میکشد تا ما هم متوجه لایههای عمیقتر کاراکتر و ماجراهایی که از سر گذرانده بشویم. گرچه این صبر ارزشش را دارد؛ چون با هر ماجرا، بیشتر به فشاری که مِیر تحمل میکند پی میبریم و شوکه میشویم.
دو سال پیش پسرش در خانه، خودش را حلقآویز کرده است. شخصیت خودش را مقصر میداند و انگار عصبانیتی که در رفتار او با دیگران میبینیم، بازتابی از حس او نسبت به خودش است. نوهای هم که از پسرش دارد رفتارهایی نشان میدهد که او را ترسانده است و نگران است مشکلات روانی و حتی میل به خودکشی به او هم رسیده باشد. این مسائل در کنار گرههای کاریاش که مسئلۀ مرگ و زندگی هستند، فشار زیاد روی کاراکتر را نشان میدهند. با این حال، او کلهشقتر از این حرفهاست و به این زودیها قرار نیست کمک بگیرد یا حتی درددل کند. این مقاومت او همزمان با سنگین شدن موانع، مخاطب را به دنبال خود میکشاند تا ببیند مِیر کجا قرار است وا بدهد.
کیت وینسلت مثل همیشه بازی جذابی را ارائه داده است. این مینی سریال علاوه بر شخصیتپردازی خوب، معماهای جذاب و پایانی غیرقابلپیشبینی دارد که ارزش دیدنش را بالاتر میبرد.