قیچی متن‌زنی

4.2
189 بازدید
🔗 کپی لینک
tailors-skills-00

مامان با یک سینی چای وارد اتاق می‌شود. جوری که انگار می‌خواهد پا روی سنگ‌های ریز و درشت بگذارد و از عرض یک رودخانه رد شود، بین پارچه‌ها دنبال جای پا می‌گردد. «چه بازار شامی درست کردیدا!» حمیده روی میز دنبال چیزی می‌گردد. چند وسیله را کمی پس‌وپیش می‌کند. بعد از جایش بلند می‌شود. زیر پا، زیر میز، زیر صندلی را هم نگاه می‌کند. سرگردان نگاهش را در شعاع دورتری می‌چرخاند و آهسته می‌گوید: «اِ، پس کجا گذاشتمش؟!» دستم را زیر چانه‌ام می‌زنم و می‌گویم: «این پارچه چطوره؟ پایین پیرهنو بشکافم، جاش اینو مثل یه نوار پهن بدوزم؟» گوشی جیرینگی صدا می‌کند. قفل صفحه را باز می‌کنم. سردبیر پیام داده: «حدیثه جان، تا آخر امشب بازنویسی متنتو برسون.» عزا می‌گیرم. کلماتِ روایتی که نوشتم از جا بلند می‌شوند و توی سرم رژه می‌روند. نگاهی سرسری به پارچه‌های تلنبار شده در کمد می‌‌اندازم. انگشتم را روی یکی‌شان می‌گذارم و می‌گویم: «کاش گلاش این رنگی بود!» مامان می‌گوید: «خوب همونو بردار.» می‌گویم: «آخه جنسشون به هم نمی‌خوره. ناجور میشه.» مشکل روایتم هم همین است. یک طور ناجوری شده. جنس کلمات به محتوا نمی‌خورد. جملات شبیه آن پارچه‌های آهارداری شده‌اند که مامان قبلاً از حراجی‌ها کیلویی می‌خرید؛ خشک و غیر منعطف. می‌پرسم: «نظر تو چیه حمیده؟»

حمیده اصلا نگاه نمی‌کند، فقط می‌گوید: «خوبه.»

 افتاده روی دور تسلسل و همچنان دارد دور خودش می‌چرخد.

می‌گویم: «چی خوبه؟ حواست نیستا. دنبال چی می‌گردی؟»

«قیچی. قیچی نیست. الان دستم بودا. نمی‌دونم کجا گذاشتمش.»

شاید اگر بند توصیفی آخر روایت را ببُرم و جایش یک خرده‌روایت بگذارم بهتر شود. درحالی‌که پارچه‌ای را توی بغلم مچاله می‌کنم، سمت زمین خم می‌شوم و می‌گویم: «اینجا خیلی شلوغ‌پلوغ شده. بیا این پارچه‌ها رو جمع کنیم؛ شاید پیدا شه.» کاش می‌توانستم ذهنم را هم کمی خلوت کنم. من هم انگار قیچی متن‌زنی‌ام را گم کرده‌ام. باید پیدایش کنم و بیفتم به جانش. جوری هر تکه پارچه‌ را با اطمینان از این‌ که قیچی زیرش است، برمی‌داریم که شعبده‌بازها کلاه را از روی خرگوش؛ ولی هر بار از ندیدن قیچی بیشتر حیرت می‌کنیم.
یاد چیزی می‌افتم، خنده‌ام می‌گیرد. مامان استکان چای را به دهانش نزدیک می‌کند. قند مکعبی ایستاده بین لب‌هایش زرد می‌شود. مامان کمی‌ می‌چشد. قیافه‌اش در هم می‌رود. می‌گویم: «یادته مامان هروقت خیاطی می‌کرد، قیچیش گم می‌شد، عصبی می‌شد، می‌گفتیم پاشو حتماً زیرته. بعد که بلند می‌شد می‌دیدیم زیرشه؟» مامان یک ابرویش را بالا می‌اندازد و با ابروی دیگر اخم می‌کند و چپ‌چپ مرا نگاه می‌کند. حمیده همین‌طور که با ناباوری دوباره روی میز و زیر میز را برای بار چندم نگاه می‌کند، با خنده می‌گوید: «جالبش اینجاست که براش درس عبرت هم نمی‌شد و هر بار این ماجرا تکرار می‌شد.» گلوی مامان شیرینی قند را پس می‌زند و خنده‌هایش به سرفه می‌افتند.

دست‌هایم را از پشت، در هم قلاب می‌کنم و تا می‌توانم کش می‌دهم. می‌توانم تصور کنم چه بدریخت شده‌ام. شاید شبیه روایتی که نوشتم؛ اما مهم نیست. به کیفش می‌ارزد. خمیازه‌ای هم می‌زنم تنگش که عیشم کامل شود. کلمات توی فضای گشاد شدۀ دهانم برای خودشان جولان می‌دهند و تا بیایند بیرون یک جفتکی هم می‌اندازند: «بگو دیگه حمیده، کدوم یکی از این پارچه‌ها رو بردارم؟» حمیده نخی را که به دندان گرفته محکم می‌کشد. نخ چشم‌سفیدی می‌‌کند. صورت حمیده به سرخی می‌زند‌. نیم‌نگاهی به پارچه‌ها می‌اندازد و می‌گوید: «هیچ کدوم، همون که تو پارچه‌فروشی دیدیم رو باید می‌خریدی.» نخ سرتق را دو دور به انگشت سبابه می‌پیچد و می‌کشد. انگشتش شبیه یک پاپیون صورتی می‌شود با نواری سفید در میان. برای بار هزارم همان جاهای قبلی را در جستجوی قیچی می‌گردد.

به روی خودم نمی‌آورم که حمیده چه گفت. دوست دارم فقط غر بزنم: «اَه! انقدر از کار تعمیری بدم میاد که نگو. آدم یه لباس از نو بدوزه راحت‌تره.» از متن تعمیری هم. واژه‌های پراکندۀ توی ذهنم را مثل مگس یکی یکی می‌تارانم؛ بلکه سرم کمی سبک شود.
مامان می‌گوید: «چرا انقدر خودتو اذیت می‌کنی؟ انقدر به این لباس ور نرو. پاشو برو یه پارچه دیگه بخر؛ یه پیرهن کامل بدوز. این دیگه درست بشو نیست. هی وصله‌پینه‌ش نکن.»

جوابی نمی‌دهم. مأیوسانه به انبوه پارچه‌های نامرتب و درهم نگاه می‌کنم. یعنی قید روایت را هم بزنم و یکی دیگر بنویسم؟ تبلت را روشن می‌کنم و می‌روم روی صفحۀ یادداشت‌ها. پوشۀ مجله را باز می‌کنم و متن آخر را می‌آورم. انگشت سبابه‌ام را فشار می‌دهم روی دکمۀ ضربدرنشان. ناخنم مثل چراغ‌های بی‌رمق شب‌تاب روشن‌ می‌شود. مثل نوار فیلمی که توی آپارات از آخر به اول می‌رود، واژه‌های سیاه یکی یکی محو می‌شوند. خطوط باسرعت عقب‌گرد می‌کنند و سفیدی زمینه، چشم را می‌زند. حمیده کلافه و مردد می‌گوید: «نکنه لای پارچه‌های توی کمد جا گذاشتم.» مامان از خداخواسته جواب می‌دهد: «همۀ پارچه‌ها رو بریزید بیرون؛ از نو بچینید؛ شاید پیدا شه. بلکه به این هوا این کمد بیچاره هم یه سروسامونی بگیره.»
قلبم هری فرو می‌ریزد. شاید من هم فقط باید یک سروسامانی به متنم بدهم. انگشتم را از روی دکمۀ ضربدر برمی‌دارم و روی دکمۀ غلط‌کردم می‌گذارم. دوباره یک مشت پریشانی می‌ریزد روی صفحه. یک مغناطیس قوی لب‌های مامان را به لب استکان می‌چسباند. پارچه‌های درهم برهم را بیرون می‌ریزیم و با دقت لابلایشان را نگاه می‌کنیم. می‌گویم: «می‌دونید که من به خودم قول دادم تا این پارچه‌ها رو ندوزم پارچۀ جدید نخرم؛ پس از بین همینا یکیشو بگید انتخاب کنیم.»

«تو قول داده بودی تا همۀ کتابای توی کتابخونه رو نخوندی هم کتاب جدید نخری؛ ولی همچین که نمایشگاه کتاب باز شد، همۀ قولات یادت رفت. اینم مثل اون. چه فرقی می‌کنه؟» حق این است که اعتراف کنم و بگویم: «دهانم دوختی»؛ اما نمی‌گویم. مثل آشی که تزیینات کشک و پیازداغ و سیرداغش را قاشقی به هم بزند، ترکیبات صورتم به هم می‌خورند و برایش شکلک درمی‌آورم. حمیده بی‌تفاوت شانه بالا می‌اندازد: «من نظرمو گفتم. از تو اینا نه یه پیراهن مجلسی سکه‌دار درمیاد، نه می‌تونی خرج کار کنی واسه پیرهن قبلیت. نصف بیشتر این پارچه‌ها رو از حراجی‌ها خریدیم. توقع نداری با پارچۀ کتان و لی و تترون، لباس شاهانه بدوزی و تو مجلس مثل نگین انگشتری بدرخشی که؟!» چند جمله از ابتدای روایت را دوباره می‌شکافم و می‌برم‌ پایین‌تر کوک می‌زنم؛ ولی جور در نمی‌آید. سردبیر می‌گفت: «باید روی جملات سُر بخوریم؛ ولی ما یک جاهایی گیر می‌کنیم و متن یکهو سکته می‌زند.» راست می‌‌گوید. متن باید شبیه پارچه‌های ریزش‌دار باشد که چین و شکن‌هایش هم نرم نرم سُر بخورند روی هم. مامان دست از سر استکان برنمی‌دارد. حتی یک سانتی‌متر از چای هم کم نشده است. «خوب پاشید برید بخرید؛ هنوزم دیر نشده.» از اینکه دارند در کمال خونسردی مقاومتم را در هم می‌شکنند حرصم درمی‌آید. معترض می‌شوم که: «هنر یه خیاط به اینه که با همین تکه‌پارچه‌ها معجزه کنه؛ وگرنه پارچۀ زربفت و زری‌دوز رو که یه کیسه هم باهاش بدوزی بکشی سرت به‌خودی‌خود جلوه داره.» هنر یک نویسنده چه؟ آیا با مواد اولیۀ بی‌کیفیت و درجۀ چندم می‌تواند یک متن خوب از آب دربیاورد؟ قطعاً با چهار تا واژۀ پیش‌پاافتاده و تکنیک‌های ضعیف نمی‌شود شاهکار خلق کرد؛ اما صرف چیدن تکنیک‌ها کنار هم، بدون هیچ توجیه و ظرافتی هم کمکی به متن نمی‌کند که بدتر یک آش شلم‌شوربا می‌شود.
حمیده پارچه‌ای را چند بار توی هوا تکان می‌دهد به این امید که قیچی از لای تاهایش روی زمین بیفتد. «ما از این هنرا نداریم. شما داری، بفرما! این ریش و این قیچی. البته قیچی فعلاً گم شده» و می‌خندد. مامان استکانش را کمی بالا می‌گیرد و نگاه می‌کند. چای به نصف آن رسیده است. «دل بکن از این پارچه‌ها. اینا به درد کار الانِ تو نمی‌خورن.» کاش دل بکنم از آن دو سه بندی که به زور سنجاق کردم به روایتم. به قول مامان باغبان باید جگر هرس کردن داشته باشد؛ وگرنه که باغ و باغچه‌اش می‌شود جنگل.
«وای آخ جون!» من و مامان هم‌زمان فریاد می‌زنیم: «پیدا شد؟»

«قیچی نه؛ ولی مترم که چند ماهه گم شده پیدا شد. چقدر دنبالش گشتم. آخر مجبور شدم یکی دیگه بخرم
متر را از دست حمیده می‌گیرم و قدوبالای روایتم را اندازه می‌زنم. عجب لباس بدقواره‌ای دوخته‌ام. محاسباتم دارند می‌گویند که متن ایرادات اندامی جدی دارند. کلمات به تن روایت زار می‌زنند؛ لحن توی ذوق می‌زند. حتی ساسون‌هایی که گرفته‌ام تا بخشی از این بی‌قوارگی را درز بگیرد، ظریف‌کاری ندارند. کیست‌ افتاده زیرشان.
کف کمد را که حالا از پارچه‌ها خالی شده است نگاه می‌کنم: دکمه‌ی افتادۀ یکی از ژاکت‌هایم؛ یک مداد؛ چند سوزن ته‌گرد؛ عکسی قدیمی؛ چند تکه کاغذ الگو؛ یک دامن گل‌دارکه دیگر فراموشش کرده بودم و یادگار ایامی است که تازه داشتم دوره‌های آموزشی خیاطی را می‌گذراندم. دامن را بلند می‌کنم. مثل کسی می‌ماند که در جوانی ناگهان پیر شده و چین‌و‌چروک‌ها هم نتوانستند زیبایی‌اش را زیر خط‌وخش‌هایشان به طور کامل پنهان کنند.

مامان، با ذوق از این که کمد دارد مرتب می‌شود، دستۀ‌ پارچه‌های تا شده‌اش را دستم می‌دهد. انگار اصلاً یادش رفته برای چه چیزی کمد را خالی کردیم. حمیده خسته و ناامید روی صندلی ولو می‌شود و چشم‌هایش به نقطۀ نامعلومی راه می‌گیرد.

دامن توی دستم را کمی توی هوا می‌رقصانم. نگاهم می‌افتد به تور پهن طرح‌داری که پایین دامن دوخته‌ام. اصلاً جلوه نمی‌کند. گل‌های تور و گل‌های دامن دارند همدیگر را له می‌کنند. نه این‌ها مجال نفس کشیدن به آن‌ها می‌دهند، نه آن‌ها عرصه‌ای برای خودنمایی و خوش‌رقصی به این‌ها. بی‌خود دارم مقاومت می‌کنم. صفحۀ تبلت را دوباره روشن می‌کنم. هرچه تور گل‌دار به روایت دوخته‌ام می‌شکافم. متن سبک می‌شود؛ نفس می‌کشد. تا شب نشده باید بروم پارچه را هم بخرم.

مامان استکان خالی خودش را دست می‌گیرد و سینی چای را کمی جلو هل می‌دهد. «بخورید یخ می‌کنه. من برم به غذا یه سر بزنم.» از جا بلند می‌شود و من و حمیده نگاهمان روی قیچی می‌‌‌ماند!

4.2

امتیاز بدهید:

(4)

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است. شما اولین نفری باشید که دیدگاه می‌گذارید!

دیدگاه خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌هایی از همین پرونده
مرور کتاب «میان آن‌ها»
ریچارد فورد نویسنده‌ی آمریکایی و برنده‌ی جایزه پولیتزر در کتاب «میان آن‌ها»، به کنکاش در خاطرات خود پرداخته و پدر و مادرش را از نمایی دور و از پشت چندین سال فراغ، رصد کرده است.
میان آن‌ها
مرور کتاب «انقلاب به ما چه داد»
نادر ابراهیمی در کتاب “انقلاب ما به ما چه داد” به بررسی مفاهیمی مانند عدالت، فقر، روشن‌فکری و به طور کلی آرمان‌های انقلاب می‌پردازد.
انقلاب به ما چه داد
مرور کتاب چشم‌هایش
رمان «چشم‌هایش» به قلم بزرگ علوی یکی از آثار شناخته شده ادبیات معاصر ایران است که روایت‌گر داستانی عاشقانه، اجتماعی و سیاسی در فضای خفقان و استبدادزده دوران رضاشاه پهلوی است.
مرور چشم‌هایش