وقتی فکر می‌کنی یک من ماست خیلی کره دارد

4.5
21 بازدید
🔗 کپی لینک
مانیتور
مثل کسی که خوابانده باشند بیخ گوشش و پرت شود روی زمین، افتادم روی تخت. نمی‌دانستم از کجا آمده­‌ام؟ کجا هستم؟ چرا این‌قدر تاریک است همه جا؟ به خودم آمدم.

مثل کسی که خوابانده باشند بیخ گوشش و پرت شود روی زمین، افتادم روی تخت. نمی‌دانستم از کجا آمده­‌ام؟ کجا هستم؟ چرا این‌قدر تاریک است همه جا؟ به خودم آمدم. صدای جیغ ممتد از توی راهرو می‌آمد. انگار دیگی گذاشته بودند روی سرم و یکی آن زیر فریاد می‌کشید. صدا پر از انعکاس بود. سمت راستم را نگاه کردم. پسرم پهلو به پهلویم خوابیده بود. بلند شدم. یکی با مشت می‌کوبید روی یک چیزی و عربده می‌کشید: «ساحل…ساحل…»

تنم چه‌قدر سنگین شده بود. به هر زوری بود کنده شدم و نرده ی جلوی تخت کودک را بالا کشیدم. صدا مدام بلندتر می‌شد. چاشنی‌­اش التماس بود. انگار گردن صاحب صدا را گذاشته باشند زیر ساطور. در را که باز کردم دیدم تمام اتاق‌های بخش ریخته‌­اند بیرون. انگار یک مشت میّت ریخته بودی توی راهرو. همه فقط سرپا ایستاده بودند. حتی حرکت نمی‌کردند. حتی پلک نمی‌زدند. خشکِ خشک بودند. عین چوب‌های تراش خورده. آمدم جلوتر تا صحنه را ببینم. ویندوزم هنوز بالا نیامده بود.

بین این همه مجسمه، یک زنی مدام می‌‌رفت سمت اتاق پانسمان. توی چهارچوب نگاهی می‌انداخت. دوباره برمی­‌گشت عقب. مشتی می‌کوبید روی تخت کنار دیوار. می­‌نشست روی دوپایش. نفس‌نفس می­زد. دولا می­‌شد و زانوهایش را می‌گرفت. جیغ می‌کشید: «ساحل…ساحل»، دوباره می‌رفت توی چهارچوب اتاق پانسمان و بیرونش می‌کردند.

می­‌کوبید روی سینه که: «چه غلطی کردم آوردمت این‌جا، کاش پام می‌­شکست.» به مغزم فشار آوردم. زنِ اتاق روبه‌رویی بود. همان که چندروز بود فقط از پنجره‌ی سی در چهلِ روی در می‌­دیدمش. دختردوسه ساله­‌ای داشت که با وجود سوراخ‌های توی قلب، مریضی شبه کرونا گرفته بود. توی اتاق ایزوله بود. از بین این همه آدم فقط چشم‌ها حرکت می‌کرد و زن، و دوسه تا پرستاری که فاصلۀ اتاق پانسمان و ایستگاه پرستاری را می‌دویدند.

از پشت سرم صدای باز شدن درهای راهرو آمد. برگشتم. دکترِ شیفت شب بود. پرستار فریاد زد: «اتاق پانسمان.» دکتر حتی نگاهش نکرد و تا انتهای راهرو دوید. پرستار دستش را نشانه گرفت به روبه‌رو و دوباره عربده کشید: «دکتر، اتاق پانسمان.»

دکترچشمانش پف کرده بود. معلوم بود مثل من هنوز ویندوزش بالا نیامده. دلم می‌خواست بدوم دنبالش، لباسش را بکشم و پرتش کنم توی اتاق پانسمان. بلاخره راهش را عوض کرد و رفت توی اتاق.

رفتم جلو. پاهایم می‌­لرزید. نزدیک اتاق شدم.  دوست داشتم بروم و دوست نداشتم. می‌­دانستم اگر ببینمش حالم بد می‌­شود. می‌دانستم اگر نبینمش از فضولی می‌­میرم. نزدیک در رسیدم، همان گوشه میخکوب شدم. پرستارها ریخته بودند دورش. دکتر هم آن وسط‌ها بود. از ساحل فقط انگشتان پایش را دیدم. خدا را شکر کردم که ندیدمش. نگاهم به مانیتور افتاد و پرستارهایی که عین گندم برشته دور دکتر را گرفته بودند. یکی­‌شان که دید ما جلوی درِ اتاق جمع شدیم، آمد در را بست. قبل از بستنِ در، رو به مادر ساحل گفت: «نگران نباش خوبه ، می­‌برنش آی‌سی‌یو.

گفت خوب است. گفت زنده مانده. پس خط صاف مانیتور چه می‌گفت؟ خودم دیدم دکتر دیگر ثابت ماند. پرستارهای دورش همه یک قدم رفتند عقب. دیگر تلاشی نکردند. کوه‌های پشت همِ توی مانیتور، دشت صاف و یک‌دست شده بود.

این را گفت و مادر ساحل آرام شد. معلوم بود که باورش نشده. چون هنوز داشت زیرلب ناله می‌کرد و اشک می‌ریخت. توی چهره‌اش دقیق شدم. زیر چشمانِ گشاد شده و ماتش، کبود بود. لب‌هایش به سفیدی می‌زد. به صورتش را که نگاه می­‌کردی انگار همین حالا با حضرت عزرائیل دیدار داشته.

پاهایم می‌لرزید و لرزشش را به تمام اجزای دیگرم سرایت داده بود. احساس می‌کردم راه برگشت ندارم.  می­‌خواستم پسرم را بزنم زیربغلم و از بیمارستان فرار کنم. دیگر نتوانستم آن‌جا بمانم. برگشتم توی اتاق. نشستم روی تخت، کنار پسرم. خودم را چسباندم بهش. تصورم این بود که اگر دوثانیه دیرتر برسم ملک‌الموت بچۀ من را هم می­‌برد. می­‌خواستم با همه چیز بجنگم. می‌خواستم زبانم لال اگر سر رسید، دستم را قلاب کنم دورش و نگذارم ببردش.

یاد دیشب افتادم که داشتم جلوی خدا قُپی می‌آمدم. می‌خواستم خودشیرینی کنم. به خودم ‌گفتم تو آن‌قدر قوی هستی که مثلا زد و بچه هم یک چیزیش شد خودت را نبازی. تو که می‌دانی خدا هرچه را بدهد یک روزی می‌گیردش. پس این ننه‌من‌غریبم بازی‌هات را کجای دلم بگذارم؟ یک کسی هم ببیند می‌گوید: «نگاش کن چه کولی بازی در می‌آورد.» پاشو خودت را جمع کن ، دوسه تا سوراخ توی قلب بچه که این حرف‌ها را ندارد. فردا هم که عمل قلب باز کردند و آدم‌ها یکی یکی زنگ زدند برای چاق سلامتی، بادی بنداز توی غبغب و یک جوری تئاتر بازی کن که انگشت به دهان بمانند. بگویند عجب مادر فرزانه­ایست. عجب زن با کله­‌ایست. بچۀ یک‌ساله‌­اش را برده­‌اند سینه‌­اش را شکافته‌­اند و قلبش را دوخت و دوز زدند و حالا توی آی‌سی­‌یوست و این زن خم به ابرو نیاورده. زن که نیست گردآفرید است.

یادم هست یک جایی مقاله‌ای درمورد ارنست همینگوی می‌خواندم که اذعان داشت شخصیت‌هایش را جوری ساخته و پرداخته که مثال بارز «شرافت در شکست» باشند.

وقتی شما داستان­‌های ارنست همینگوی را می‌خوانی بگویی به‌به عجب شخصیتی. تا سرحد مرگ، بلا و مصیب و شکست را تجربه کرد ولی شرافتمندانه زیست. از آسمان، بلا نازل شد و از زمین یأس و ناامیدی جوشید ولی این شخصیت به نظم طبیعی پایبند بود و خود را مدیریت کرد.

من هم دوست داشتم این­‌جور باشم. تصورم این بود که شب قبل از عمل، مثل مادرهای خوب، مثل همان مادرهایی که برای‌مان مثال می‌زدند یاسین بخوانم و خودم لباس اتاق عمل را تن بچه­ کنم و راهی‌­اش کنم زیر تیغ. ولی من این‌جور نبودم. من خودم را باختم. من همان لحظه­‌ای که می‌خواستند با سلام و صلوات وسط ریسه رفتن‌های پسرم از من جدایش کنند و او را ببرند توی اتاق عمل، فاتحه‌ی دین و ایمانم را خواندم.

من باید اعتراف می‌کردم که مثل شخصیت‌های همینگوی شرافتمندانه نجنگیدم. همان ساعت‌های بعد از نماز صبح وقتی توی سجاده بودم به خدا گفتم که شِکر خوردم. حرفِ زیادی زدم. من آدم این جور امتحان‌ها نبودم. باید همان چندروز پیش که شیر پرید بیخ گلوی پسرم و صورتش داشت می‌رفت که سیاه شود می‌فهمیدم که «یک من ماستِ دین و ایمانم چقدر کره دارد.»

حالا فکر می­کنم آدم روبه‌راه تری شده‌ام. تا ببینیم توی امتحان‌های دیگر چه‌طور خدایی نکرده کله می­‌شوم.

4.5

امتیاز بدهید:

(3)

راضیه سادات طهرانی

نویسنده

راضیه سادات خلیلی طهرانی، متولد ۱۳۷۲، فارغ التحصیل کارشناسی زبان و ادبیات فارسی و کارشناسی ارشد ادبیات معاصر. سال‌هاست در میان انبوهی از کتب و متون کهن و نو به دنبال گمشده‌اش می‌گشته. گمشده‌ای که گویی ردپایش را نخستین بار در کلاس‌های درس پیدا کرد. این جست‌وجو، او را به سردری کشاند به نام : “مدرسه نویسندگی مبنا”. علاوه بر دوره‌های مقدماتی تا حرفه‌ای نویسندگی مبنا از محضر اساتیدی مثل استاد محمدعلی رکنی، استاد جزینی، استاد عباسلو و استاد قیصری استفاده کرده. ایستگاه داستان و روایت خانم طهرانی در بله: @istgah72

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است. شما اولین نفری باشید که دیدگاه می‌گذارید!

دیدگاه خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌هایی از همین پرونده
وقتی فکر می‌کنی یک من ماست خیلی کره دارد
مثل کسی که خوابانده باشند بیخ گوشش و پرت شود روی زمین، افتادم روی تخت. نمی‌دانستم از کجا آمده­‌ام؟ کجا هستم؟ چرا این‌قدر تاریک است همه جا؟ به خودم آمدم.
مانیتور
مرور کتاب «میان آن‌ها»
ریچارد فورد نویسنده‌ی آمریکایی و برنده‌ی جایزه پولیتزر در کتاب «میان آن‌ها»، به کنکاش در خاطرات خود پرداخته و پدر و مادرش را از نمایی دور و از پشت چندین سال فراغ، رصد کرده است.
میان آن‌ها
مرور کتاب «انقلاب به ما چه داد»
نادر ابراهیمی در کتاب “انقلاب ما به ما چه داد” به بررسی مفاهیمی مانند عدالت، فقر، روشن‌فکری و به طور کلی آرمان‌های انقلاب می‌پردازد.
انقلاب به ما چه داد
مرور کتاب «چشم‌هایش»
رمان «چشم‌هایش» به قلم بزرگ علوی یکی از آثار شناخته شده ادبیات معاصر ایران است که روایت‌گر داستانی عاشقانه، اجتماعی و سیاسی در فضای خفقان و استبدادزده دوران رضاشاه پهلوی است.
مرور چشم‌هایش