مثل کسی که خوابانده باشند بیخ گوشش و پرت شود روی زمین، افتادم روی تخت. نمیدانستم از کجا آمدهام؟ کجا هستم؟ چرا اینقدر تاریک است همه جا؟ به خودم آمدم. صدای جیغ ممتد از توی راهرو میآمد. انگار دیگی گذاشته بودند روی سرم و یکی آن زیر فریاد میکشید. صدا پر از انعکاس بود. سمت راستم را نگاه کردم. پسرم پهلو به پهلویم خوابیده بود. بلند شدم. یکی با مشت میکوبید روی یک چیزی و عربده میکشید: «ساحل…ساحل…»
تنم چهقدر سنگین شده بود. به هر زوری بود کنده شدم و نرده ی جلوی تخت کودک را بالا کشیدم. صدا مدام بلندتر میشد. چاشنیاش التماس بود. انگار گردن صاحب صدا را گذاشته باشند زیر ساطور. در را که باز کردم دیدم تمام اتاقهای بخش ریختهاند بیرون. انگار یک مشت میّت ریخته بودی توی راهرو. همه فقط سرپا ایستاده بودند. حتی حرکت نمیکردند. حتی پلک نمیزدند. خشکِ خشک بودند. عین چوبهای تراش خورده. آمدم جلوتر تا صحنه را ببینم. ویندوزم هنوز بالا نیامده بود.
بین این همه مجسمه، یک زنی مدام میرفت سمت اتاق پانسمان. توی چهارچوب نگاهی میانداخت. دوباره برمیگشت عقب. مشتی میکوبید روی تخت کنار دیوار. مینشست روی دوپایش. نفسنفس میزد. دولا میشد و زانوهایش را میگرفت. جیغ میکشید: «ساحل…ساحل»، دوباره میرفت توی چهارچوب اتاق پانسمان و بیرونش میکردند.
میکوبید روی سینه که: «چه غلطی کردم آوردمت اینجا، کاش پام میشکست.» به مغزم فشار آوردم. زنِ اتاق روبهرویی بود. همان که چندروز بود فقط از پنجرهی سی در چهلِ روی در میدیدمش. دختردوسه سالهای داشت که با وجود سوراخهای توی قلب، مریضی شبه کرونا گرفته بود. توی اتاق ایزوله بود. از بین این همه آدم فقط چشمها حرکت میکرد و زن، و دوسه تا پرستاری که فاصلۀ اتاق پانسمان و ایستگاه پرستاری را میدویدند.
از پشت سرم صدای باز شدن درهای راهرو آمد. برگشتم. دکترِ شیفت شب بود. پرستار فریاد زد: «اتاق پانسمان.» دکتر حتی نگاهش نکرد و تا انتهای راهرو دوید. پرستار دستش را نشانه گرفت به روبهرو و دوباره عربده کشید: «دکتر، اتاق پانسمان.»
دکترچشمانش پف کرده بود. معلوم بود مثل من هنوز ویندوزش بالا نیامده. دلم میخواست بدوم دنبالش، لباسش را بکشم و پرتش کنم توی اتاق پانسمان. بلاخره راهش را عوض کرد و رفت توی اتاق.
رفتم جلو. پاهایم میلرزید. نزدیک اتاق شدم. دوست داشتم بروم و دوست نداشتم. میدانستم اگر ببینمش حالم بد میشود. میدانستم اگر نبینمش از فضولی میمیرم. نزدیک در رسیدم، همان گوشه میخکوب شدم. پرستارها ریخته بودند دورش. دکتر هم آن وسطها بود. از ساحل فقط انگشتان پایش را دیدم. خدا را شکر کردم که ندیدمش. نگاهم به مانیتور افتاد و پرستارهایی که عین گندم برشته دور دکتر را گرفته بودند. یکیشان که دید ما جلوی درِ اتاق جمع شدیم، آمد در را بست. قبل از بستنِ در، رو به مادر ساحل گفت: «نگران نباش خوبه ، میبرنش آیسییو.
گفت خوب است. گفت زنده مانده. پس خط صاف مانیتور چه میگفت؟ خودم دیدم دکتر دیگر ثابت ماند. پرستارهای دورش همه یک قدم رفتند عقب. دیگر تلاشی نکردند. کوههای پشت همِ توی مانیتور، دشت صاف و یکدست شده بود.
این را گفت و مادر ساحل آرام شد. معلوم بود که باورش نشده. چون هنوز داشت زیرلب ناله میکرد و اشک میریخت. توی چهرهاش دقیق شدم. زیر چشمانِ گشاد شده و ماتش، کبود بود. لبهایش به سفیدی میزد. به صورتش را که نگاه میکردی انگار همین حالا با حضرت عزرائیل دیدار داشته.
پاهایم میلرزید و لرزشش را به تمام اجزای دیگرم سرایت داده بود. احساس میکردم راه برگشت ندارم. میخواستم پسرم را بزنم زیربغلم و از بیمارستان فرار کنم. دیگر نتوانستم آنجا بمانم. برگشتم توی اتاق. نشستم روی تخت، کنار پسرم. خودم را چسباندم بهش. تصورم این بود که اگر دوثانیه دیرتر برسم ملکالموت بچۀ من را هم میبرد. میخواستم با همه چیز بجنگم. میخواستم زبانم لال اگر سر رسید، دستم را قلاب کنم دورش و نگذارم ببردش.
یاد دیشب افتادم که داشتم جلوی خدا قُپی میآمدم. میخواستم خودشیرینی کنم. به خودم گفتم تو آنقدر قوی هستی که مثلا زد و بچه هم یک چیزیش شد خودت را نبازی. تو که میدانی خدا هرچه را بدهد یک روزی میگیردش. پس این ننهمنغریبم بازیهات را کجای دلم بگذارم؟ یک کسی هم ببیند میگوید: «نگاش کن چه کولی بازی در میآورد.» پاشو خودت را جمع کن ، دوسه تا سوراخ توی قلب بچه که این حرفها را ندارد. فردا هم که عمل قلب باز کردند و آدمها یکی یکی زنگ زدند برای چاق سلامتی، بادی بنداز توی غبغب و یک جوری تئاتر بازی کن که انگشت به دهان بمانند. بگویند عجب مادر فرزانهایست. عجب زن با کلهایست. بچۀ یکسالهاش را بردهاند سینهاش را شکافتهاند و قلبش را دوخت و دوز زدند و حالا توی آیسییوست و این زن خم به ابرو نیاورده. زن که نیست گردآفرید است.
یادم هست یک جایی مقالهای درمورد ارنست همینگوی میخواندم که اذعان داشت شخصیتهایش را جوری ساخته و پرداخته که مثال بارز «شرافت در شکست» باشند.
وقتی شما داستانهای ارنست همینگوی را میخوانی بگویی بهبه عجب شخصیتی. تا سرحد مرگ، بلا و مصیب و شکست را تجربه کرد ولی شرافتمندانه زیست. از آسمان، بلا نازل شد و از زمین یأس و ناامیدی جوشید ولی این شخصیت به نظم طبیعی پایبند بود و خود را مدیریت کرد.
من هم دوست داشتم اینجور باشم. تصورم این بود که شب قبل از عمل، مثل مادرهای خوب، مثل همان مادرهایی که برایمان مثال میزدند یاسین بخوانم و خودم لباس اتاق عمل را تن بچه کنم و راهیاش کنم زیر تیغ. ولی من اینجور نبودم. من خودم را باختم. من همان لحظهای که میخواستند با سلام و صلوات وسط ریسه رفتنهای پسرم از من جدایش کنند و او را ببرند توی اتاق عمل، فاتحهی دین و ایمانم را خواندم.
من باید اعتراف میکردم که مثل شخصیتهای همینگوی شرافتمندانه نجنگیدم. همان ساعتهای بعد از نماز صبح وقتی توی سجاده بودم به خدا گفتم که شِکر خوردم. حرفِ زیادی زدم. من آدم این جور امتحانها نبودم. باید همان چندروز پیش که شیر پرید بیخ گلوی پسرم و صورتش داشت میرفت که سیاه شود میفهمیدم که «یک من ماستِ دین و ایمانم چقدر کره دارد.»
حالا فکر میکنم آدم روبهراه تری شدهام. تا ببینیم توی امتحانهای دیگر چهطور خدایی نکرده کله میشوم.
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است. شما اولین نفری باشید که دیدگاه میگذارید!