آقا ناصری

4.4
390 بازدید
🔗 کپی لینک
آقا ناصری
یک خط زشت، اندازه یک بند انگشت من روی صورت آقا ناصری بود. خودم قبلا توی نانوایی دیده بودم، البته نصف صورتش را.

حکیمه سادات نظیری

یک خط زشت، اندازه یک بند انگشت من روی صورت آقا ناصری بود. خودم قبلا توی نانوایی دیده بودم، البته نصف صورتش را. وقتی قادری شوت هوایی زد و توپ افتاد توی خانه آقا ناصری، یاد همین زخم افتادم. قادری دماغش را خاراند و گفت: «بابام میگه ساواکی بوده قبلا، اون زخم هم نشونشه!» جبلی، هم که دمپایی انگشتی داداشش را پوشیده بود، یواش گفت: «نخیرشم، داش من میگه تو بند زندون بوده. ندیدین تنهاس؟!میگن زنشم سر همین خلافاش گذاشته رفته.» گفتم: «خب حالا بالاخره که باید توپمونو ازش پس بگیریم. کی میره درو بزنه؟!»

جبلی و قادری عقب کشیدند. بقیه بچه‌ها هم آن‌قدر عقب رفتند که چسبیدند بیخ دیوار آجری کوچه. آب دهانم را قورت دادم. توپ من بود. آنقدر معادله فیزیک نوشتم و قانون نیوتن توی مغزم فرو کردم که نمره ام شد 18 و بابا این توپ را خرید. توی کل محل تک بود. دستی به پیشانی‌ام کشیدم که خیس شده‌بود وجلو رفتم. تقه اول را که به در زدم یکی دوتا از بچه ها دویدند توی کوچه بغلی. قادری و جبلی برایم علامت پیروزی نشان می‌دادند. من هم چشم غره می‌رفتم؛ بزدلا!

صدای لخ لخ دمپایی‌اش قلبم را پرت کرده بود کف کوچه. آقاناصری در را بازکرد و گفت: «چی می‌خوای پسرجون؟!» آب دهانم را هل دادم عقب و گفتم:«ما..ما..توپمون افتاده تو خونه شما. مییی …مییشه؟! »شده بودم عین آبجی حانیه دوساله. آقاناصری در را بیشتر باز کرد و با دست اشاره کرد پشت سرش بروم. یک نگاهی به جبلی وقادری انداختم. کف دست و پیشانی‌ام خیس عرق بود. قلبم جوری می‌زد انگار وسط فیلم پلیسی‌ام و آدم بده هفت تیر کشیده رویم. صدای آقاناصری بلند شد : بیا دیگه.

به هرسختی بود رفتم تو. حیاط یک حوض بزرگ داشت و یک باغچه نیمه کاره که پر از علف بود. آقاناصری به حوض اشاره کرد و  توپ را نشانم داد. توپ مثل ماهی مرده ای روی آب آرام تاب می‌خورد. ترس برم داشت نکند سرم را بکند توی حوض؟! قلبم تندتر زد. ولی آقاناصری رفت سمت خانه، به در آهنی که رسید گفت :«توپتو بااحتیاط بردار. خواستی بری درم ببند پسرجون.»

کفرم درآمد گفتم :«اسمم قاسمه! »دستش را از دستگیره در برداشت و گفت :«توپ خوبی داری قاسم. مال خودته؟»

سرم را تکان دادم و رفتم توی حوض. آب تا کمربند شلوارم رسیده بود. بوی لجن و ترشی مانده می‌داد. توپ را برداشتم و به دو رفتم دم در.اما با صدای آقاناصری میخکوب شدم سرجایم

-وایسا پسرجون! نه قاسم…آقاقاسم.

توی کل این محل و مدرسه یک نفر هم نبود به من بگوید آقاقاسم. خوشم آمد. بهرحال دیگر توی حوض هم نبودم که خفه‌ام کند. کل فاصله ام با در 5 قدم بود. برگشت توی خانه و قلب من هم افتاد کف حیاط. منتظر بودم با هفت تیر برگردد ولی با ویلچر برگشت.

-اینم قاسم منه. پارسال که تصادف کردیم خونه‌نشین شد. این زخم صورتمم مال همون موقعس.

به قاسم نگاه کردم هم قد جبلی بود و مثل خودم لاغر. بعد دوباره به زخم صورت آقاناصری خیره شدم. حالا بنظرم از یک بند انگشت هم کوچکتر می آمد.

4.4

امتیاز بدهید:

(14)

حکیمه سادات نظیری

نویسنده

سوابق آموزشی؛ سیده حکیمه نظیری متولد ۱۱ بهمن ۱۳۷۴ شرکت در دوره‌های مقدماتی تا حرفه‌ای مدرسه مهارت آموزی مبنا. شرکت در کلاس مقدماتی و پیشرفته داستان سیامک گلشیری شرکت در کلاس خوانش داستان آقای قیصری. شرکت در دوره یادداشت‌نویسی رسادخت شرکت در دوره روایت مدرسه اسلامی هنر. از بچگی نویسنده بودم. از آن‌ها که انشا و جمله‌بندی و همه اطوارشان با کلمه‌های قشنگ است. حالا هم نویسنده داستان و روایت و خبرنگارم. اگر دلتان خواست مرا بخوانید؛ https://farsnews.ir/missnaziri https://eitaa.com/YeKonj

یک دیدگاه

دیدگاه خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌هایی از همین پرونده
وقتی فکر می‌کنی یک من ماست خیلی کره دارد
مثل کسی که خوابانده باشند بیخ گوشش و پرت شود روی زمین، افتادم روی تخت. نمی‌دانستم از کجا آمده­‌ام؟ کجا هستم؟ چرا این‌قدر تاریک است همه جا؟ به خودم آمدم.
مانیتور
مرور کتاب «میان آن‌ها»
ریچارد فورد نویسنده‌ی آمریکایی و برنده‌ی جایزه پولیتزر در کتاب «میان آن‌ها»، به کنکاش در خاطرات خود پرداخته و پدر و مادرش را از نمایی دور و از پشت چندین سال فراغ، رصد کرده است.
میان آن‌ها
مرور کتاب «انقلاب به ما چه داد»
نادر ابراهیمی در کتاب “انقلاب ما به ما چه داد” به بررسی مفاهیمی مانند عدالت، فقر، روشن‌فکری و به طور کلی آرمان‌های انقلاب می‌پردازد.
انقلاب به ما چه داد
مرور کتاب «چشم‌هایش»
رمان «چشم‌هایش» به قلم بزرگ علوی یکی از آثار شناخته شده ادبیات معاصر ایران است که روایت‌گر داستانی عاشقانه، اجتماعی و سیاسی در فضای خفقان و استبدادزده دوران رضاشاه پهلوی است.
مرور چشم‌هایش