سرپیچ نمیدانم چندم آن اتفاق افتاد. در چند ثانیه. بدون اینکه فرصتی برای فکر کردن داشته باشم. آنی و بالفور. جادهی باریک فیلبند و ابرهای پخش و پلای دورمان، نم باران و بوی برگها و چوبهای خیس، کیفمان را کوک کرده بود. موسیقی ملایمی که از ضبط ماشین پخش میشد هم مثل اشانتیون به قد و قواره حالمان نشسته بود. مثل معتادی که به بهترین جنس مواد رسیده و خرکیف شده، بودم. شاید هم مثل کسی که از مکان و زمان مهمی جامانده خودم را سرگرم میکردم تا یادم نیاید امسال چقدر ناراحتم. نگاهم بین شاخ و برگ درختان و گلهای شسته از باران میچرخید که دیدمش. لب جاده با پیراهن چیندار گلگلی و کتانیهای سیاهِ دور سفیدش ایستاده بود. چشمم را از رویش برداشتم تا کمتر حرص بخورم از این همه له شدن دین خدا؛ اما کاش برنمیداشتم. کمی بالاتر روی تپهای کوچک، میان علفهای هرزی که جلوهگر بودند، مردمکم افتاد توی دام دختر دیگری که لباس بازی پوشیده بود. بدون هیچ محدودیت و شرمی. آه از نهادم بلند شد. مگر میشود؟ اجتماع با خانه فرق دارد. بیحیایی با اجتماع جمع نمیشود. پس حق من و امثال من چه میشود؟ حق دین خدا؟ حق خون شهدای مظلوممان؛ مخصوصا شهدای جنگ تحمیلی دوازده روز؟ یک لحظه دنیا جلوی چشمهایم تیره و تاریک نه، بیرنگ و بیروح شد. خودم را محق دانستم. برای همین نگاهم از روی دختر رقصان بین علفها لیز خورد و روی چشمهای خیره دختر لبجاده افتاد. هر چیز برندهای داشتم با نگاهم به چشم دختر لبجاده فرو کردم. خشم همهی ذهنم را پوشاند. شاید اگر ایستاده بودیم و آن وضعیت را میدیدم چیزی میگفتم! شاید هم نه! مگر لب دریا توانستم صدایم را از بین تارهای صوتیام بیرون بکشم؟ مگر توانستم به شوهر زن بگویم بیغیرت زنت جلوی چشمت بلوزش را از روی پیراهن لختیاش درآورده، چرا مثل بز نگاه میکنی؟ تازه فیلم و عکس هم میگیری؟
هرچه بود رد شدیم و رفتیم. با خودم گفتم حداقل امر به معروف و نهی از منکر چشمی کردم. اما گذر از پیچ جاده همانا و فعال شدن وجدان و نفس لوامهام همان. در عجب بودم. مگر کار بدی کرده بودم؟ چرا وجدانم آنقدر جدی دارد میکوبدم؟ نفس امّاره ساکت ننشست و شروع کرد حرف زدن:《 بهش توجه نکن. کار خوبی کردی. حقش بود. اگه شماها ساکت باشید اینا پروتر میشن…》هرچه تلاش کردم حرفش را بپذیرم نشد. صدایی درونم حرف نه فریاد میزد:《 اگه همین نگاهت باعث بشه کلا ضد حکومت و اسلام بشه چی؟ کجای دین گفته تو حق داری با خشونت و نامهربونی امر و نهی کنی؟ اصلا تو چکارهشی که امر و نهی بخوای بکنی؟ تو فقط میتونی دعوتش کنی به خوبی اونم با حسن خلق. یادت رفته آیه قرآن رو؟ مردم به خاطر حسن خُلق دور پیامبر جمع شدن…》سریع دست به کار شدم.
_ محمد چپ یا راست؟
_ برای چی؟
_ برای خودمه
ــ چپ
نفسم رفت. بدبخت شدم. اشتباه کرده بودم. مسئله مهم شد. گوشیام را درآوردم و رفتم قسمت استخاره. باید مستقیم با خودش حرف میزدم. باید دردم را بهش میگفتم تا درمانم را بهم بدهد. نیت کردم. آیه باز شد. بد بود. خیلی بد. رو کردم به محمد:《 همین جا وایسا.》
نگاهم کرد. با قلبی که از استرس یکی درمیان میزد خواهش کردم. کنار جاده ایستاد و دوباره سرش را به طرفم چرخاند:《 چی شده؟》
برایش توضیح دادم. گفتم فکر کنم گناه کردم که با نگاه تند به آن دختر لب جاده خیره شدم و رو برگرداندم. گفتم ناراحتم. چکار کنم؟ برگردیم ازش حلالیت بگیرم! ابروهایش را بالا داد:《 زهرا جان یک ربعه داریم میایم. دور شدیم. بیخیال. اشتباه میکنی.》 ترسیده بودم. فکر میکردم مردهام. پشت میز حسابرسی ایستادهام. دفتر اعمالم را فرشتهای بزرگ با چهرهای ترسناک باز کرده. چشمهای بزرگ با مردمک مشکیاش را بهم میدوزد و میگوید:《 اینجا…به خاطر نگاه ناحقی که کردی توی یه اتاقک تنگ و تاریک باید منتظر بمانی تا دختره هم بمیرد و بیاید اینور..》 وحشت همه وجودم را گرفت.
از انتظار کشیدن متنفرم. انتظار خودش با درد و استرس همراه است؛ چه برسد به اینکه توی شرایط سخت هم بمانم. شبیه گرفتار شدن توی قیف است. آن هم سروته! یادم است عقد کرده بودیم. قرار شد شب جمعه برویم مسجد ارگ برای دعای کمیل حاج منصور. محمد بیست دقیقهای دیر کرد. عین بیست دقیقه من چسب پنجره شده بودم. ذوق چادر مشکیام را داشتم. میخواستم من را با آن قیافه ببیند. دوست داشتم با چشمهایم، ذوق نشسته توی چشمهایش را ببینم؛ اما دیر آمدنش همه را مثل گردباد با خودش برد. کاری به گذر زمان و صبورتر شدنم ندارم. حتی فکر کردن به انتظار در اتاقکی تاریک و احتمالا سوزان هم حالم را بد میکرد. این همهی ماجرا نبود. اگر دختر پیراهن گلگلی بیاید و در ازای همهی خوبیهام، من را میبخشید، چه؟ کاری از دستم برمیآید؟ آنجا این موجود دوپای مختار تبدیل به هیبتی خودساخته و مجبور میشود.
_محمد! مسئله قیامت منه. مسئله حقالناسه. الان بیست دقیقه دور شدیم. راه جبران هست. بریم دیگه کی پیداشون میکنه؟ راه جبران ندارم.
ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. آمد سمت من.
_زهرا جان. باور کن خیلی راهه. دیرمونم شده. توبه کن کافیه.
_محمد قبولی توبه یه شرطش جبرانه. ما الان فرصت جبران داریم. بمیرم چطوری بهتون بفهمونم گیرم؟
دستش را توی جیب کرد. میفهمیدم خستهست. ساعتهای طولانی رانندگی به زانو و کمرش فشار آورده بود. اما بحث حقالناس و سختی بخشیدنش بود. شوخیبردار نبود. نگاهش کردم:
_اصلا شاید تو راست بگی نیاز نباشه برگردیم. همینکه متوجه اشتباهم شدم و توبه کردم کافیه. بذار تصمیممون رو به خدا بسپاریم. قبول؟
قبول کرد. نیت کردم اگر نیاز به برگشت است، خوب بیاید. توی دلم به خدا التماس میکردم ببخشدم. واقعا بدون قصد و غرض بود. اصلا یک حرکتی آنی بدون فکر بود. دایره طرح گل را لمس کردم و سوره توبه آمد:《 التَّائِبُونَ الْعَابِدُونَ الْحَامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاكِعُونَ السَّاجِدُونَ الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنِ الْمُنكَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ
[ ﺁﻥ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ، ﻫﻤﺎﻥ ] ﺗﻮﺑﻪ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ، ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ، ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ، ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺍﺭﺍﻥ ، ﺭﻛﻮﻉ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ، ﺳﺠﺪﻩ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ، ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪﮔﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻭ ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﻧﺪﮔﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﻨﻜﺮ ﻭ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺣﺪﻭﺩ ﻭ ﻣﻘﺮّﺭﺍﺕ ﺧﺪﺍﻳﻨﺪ ; ﻭ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﺭﺍ [ ﺑﻪ ﺭﺣﻤﺖ ﻭ ﺭﺿﻮﺍﻥ ﺧﺪﺍ ] ﻣﮋﺩﻩ ﺩﻩ .(١١٢) 》
دوباره چرخیدم طرف محمد و گفتم برویم. سوره و آیه توبه آمد. باز هم منمن کرد. حق داشت. گاهی دچار وسواس فکری میشوم. یعنی همیشه کار بدی که میکنم عجیب و غریب وجدانم به جانم میافتد و به راحتی رهایم نمیکند. اصلا معنای آیهی فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا را توی این شرایط درک کردم. عیب کارم وجدان سختگیرم نیست؛ خودخوریهای بعد از توبه است که مثل سوهان روحم را میساید. گوشی را گرفتم طرف خودش. گفتم اصلا خودت بگیر. هرچه آمد تسلیم.گرفت. به اصرار من. باز هم خوب آمد که برگردیم. قلبم توی دهانم میکوبید. یادم نمیآید توی همچین شرایطی گیر افتاده باشم. من آدم کمروی خجالتی باید میرفتم از کسی که نمیشناختمش به خاطر یک نگاه عذرخواهی کنم. بدتر آنکه من با این تیپ و حجاب باید از کسی که یقین داشتم کارش اشتباهست عذرخواهی کنم. فکرهای رنگ و وارنگ توی کلهام مثل سیرک میچرخیدند:《 الان عذرخواهی من تایید کار غلطش نیست؟ اصلا چرا کارم اشتباهه؟ برم چی بگم بهش؟ بگم ببخشید دیدم لباس دوستت بیحیاست عصبانی شدم؟ این همه پیراهن عثمان کردم که این بیحجابا را باید ال کرد باید بل کرد، الان باید برم سرم رو بندازم پایین بگم ببخشید؟…》 بغض مثل لقمهای نجویده توی گلویم گیر کرد. هرچه آب دهانم را قورت میدادم پایین نمیرفت. خودم را با اینکه اشکالی ندارد دوتا خانم هستند و دوستانه میروی جلو و کارت را انجام میدهی، قانع میکردم. محمد دور زد و جاده سربالایی را دوباره بالا رفتیم. نگاهم زودتر از ماشین به پیچها میرسید. نگران بودم پیدا نکنیم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه آلاچیق چوبی محلی را پیدا کردیم. همانجایی که روبهرویش دختر پیراهن گلگلی ایستاده بود. اما با دیدن بالای تپهی کوچک پر از علافهای هرز سبز ضربان قلبم به توان بینهایت رسید. بدنم یخ کرد. دست و پایم شروع کردند به لرزیدن. دوست داشتم به محمد بگویم برگرد. دوست داشتم به خدا بگویم: 《 دمت گرم توبه کردم به نیتشون خیرات هم میدم ببخشم…》 اما نمیشد. آیه تائبون را چه میکردم؟ آیه انَّ الّذین کفروا را چطور ندید میگرفتم؟ وجدانی که هر دقیقه شلاقم میزد و از شدت ضرباتش دوست داشتم ناخنهایم را بکَنَم را چطور ساکت میکردم؟ هیچ راه فراری نبود و من محکوم بودم به عذرخواهیای که هنوز علت دقیقش را متوجه نشده بودم.
به جای دوتا دختر، پنجنفر شده بودند که دوتایشان مرد بود. دختر پیراهن گلگلی هم به جای لبجاده رفته بود بالا روی تپه. صدای موسیقیشان بلند شده بود. دختری که لباس دور از شان پوشیده بود روی گهوارهی بزرگ لوزیلوزی لم داده بود و تکان میخورد. یکی از مردها با دختری لب جاده منتظر بقیهشان ایستاده بودند. چپ و راست را نگاه میکردند.
آنقدر هول بودم که درِ ماشین در حال حرکت را باز کردم. محمد گفت، صبر کن دور بزنم و روبهروی آنها باشیم. میخواهم ببینمت. دور زدیم و درست مقابلشان پارک کردیم. سرم پایین بود. ده جفت چشم روی تن و بدنم سنگینی میکرد. زیر لب گفتم:《 محمد! جلوی همهی اینا باید برم معذرت بخوام؟ مرد بینشونه..》محمد گفت:《 آره دیگه. خودت خواستی. برو انجام بده. من اینجام.》بسم الله گفتم و پیاده شدم. به محض پیاده شدنم همگیشان کپ کردند. نگاه از رویم برنمیداشتند. سرم را گرفتم بالا و به دختر پیراهن گلگلی اشاره کردم کارش دارم. با لبخند گفت بفرمایید. نمیشد از پایین بگویم. آنوقت صدایم چیزی شبیه کلاغی میشد که قارقار میکند. خودش هم نیامد پایین. حس کردم از من با هیبت چادر ترسیده. رویم نشد بگویم آنجا جو بد است. نامحرم نشسته سختم است، تو بیا پایین. پا تند کردم. از کنار زن و مرد لب جاده که میگذشتم گفتند، آمده امربه معروف و نهی از منکر کند. با تمسخر گفتند. سرم را بالا نیاوردم نگاهشان کنم. شیب اول تپه را بالا رفتم. دوباره به دختر پیراهن گلگلی اشاره کردم کارش دارم. نمیدانم متوجه نمیشد یا نمیخواست متوجه شود. حق داشت فکر کند رفتهام تذکر بدهم. شاید حتی به مخیلهاش هم نمیگنجید که برای عذرخواهی رفتهام. شیب کوتاه دوم را نمیتوانستم بالا بروم. پاهایم فرمانبری نمیکردند؛ هم به خاطر موسیقی و هم به خاطر وجود مرد نشسته و دختر لم داده روی گهواره لوزیلوزی. زاویه دیدم محدود شده بود. غیر دختر پیراهن گلگلی هیچچیز و هیچکسی را نمیدیدم. عجیب بود. مثل عکسهای پرتره. چیزی دست دختر بود. باهام حرف میزد ولی نمیفهمیدم چه میگوید. حالمان انگار شبیه هم بود. هردو ترسیده و مضطرب بودیم. پرت و پلا جواب میداد. از نظر هر دو مثل شکار و شکارچی شده بودیم. گفتم چیزی نمیخواهم. آمدهام چیزی بگویم. همهی حواسم غیر از بینایی از کار افتاده بودند. کمی جلوتر آمد. او هم پاهایش سنگین حرکت میکرد. انگار به پاهایش مثل من وزنهای سنگین آویزان بود. دستم را بالا آوردم. زبان از سق دهان کندم. جلوی لرزش و تپقهایم را سدی از جنس اعتماد به خدا گذاشتم. تارهای صوتیام را به لرزه درآوردم. لبهایم از هم کنده شد و کلمات از بین دندانهایم بیرون ریخت. نه پرواز کرد:《 اومدم عذرخواهی کنم. وقتی از اینجا میرفتیم. فکر میکنم نگاهم روی شما تند بود. ببخشید. حلال کنید.》 خندید. خندیدم. دندانهای سفیدش نمایانتر شد. آرام شدیم. گفت:《 اشکالی نداره. چه حرفیه.》 کلوچهی فومن توی دستهایم را به سمتش گرفتم. از توی ماشین باخودم آورده بودم:《 بفرمایید شیرینی عذرخواهیم.》 با خوشحالی کلوچه را گرفت. خداحافظی کردیم. با پاهایی سبک از روی خاکهای خیس پوشیده از برگهای رنگ و وارنگ، تند پایین آمدم. از کنار همان دونفر لب جاده که گذشتم از دخترپیراهن گلگلی پرسیدند چه گفت. او هم برایشان توضیح داد. مثل کسی که دنبالش هستند راه میرفتم. نشستم داخل ماشین و به محمد گفتم برو. نفس حبس شدهام را رها کردم. قلبم داشت طبیعی میزد. وجدانم کمکم شلاقش را غلاف کرد. ذهنم آرام که گرفت فکرهای جدید میآمد توی سرم. اینکه علت عذرخواهیام نه به خاطر تذکر به دلیل بیحجابی بود؛ بلکه به خاطر نگاه ناحقم بود. من از دست دختر بالای تپه عصبانی شدم اما چشمهای عصبانیام را به دختر پیراهن گلگلی دوخته بودم. حق او دعوت بود آن هم با زبان لین و مهربان. آن میزان عصبانیت سهم اویی که فقط روسری نداشت نبود. با همچون اویی باید لطیف و مهربان حق را گفت. چرا که ممکن است مثل خیلی از دخترهایی که میشناسمشان باشد. دخترهایی که با تربیت غربی و آزاد بزرگ شدهاند؛ اما جانشان برای ایران و حتی رهبر میرود. توی بیشتر انتخابات و راهپیماییها شرکت میکنند. دخترهای لب مرزی که ممکن است یک نگاه تند ما، یک زبان سخت ما برای همیشه آنها را به سرزمین تاریکیها بفرستد. من فقط به دختر پیراهن گلگلی نگاه کردم و عذر خواستم نه به آن یکی. ممکن بود او هم مثل خیلی از ماها نتواند به دوستش یا فامیلش بگوید درست لباس بپوشد. نمیدانم حکمت این اتفاق چه بود. نمیدانم استدلالهایم کافی و درست هستند یا نه؛ اما خوب میدانم ایران اسلامی با قدمت چندین ساله قرار است تمدنساز باشد. تمدن ساختن هم با خشونت نمیشود. با پایداری، استقامت، صبر و زبان نرم اتفاق میافتد.
خدا را شاکرم که فرصت جبران بهم داد.
خدا را شاکرم که برای اولین بار با پوست و گوشت و روحم عمیقا حسابرسی و مو را از ماست بیرون کشیدن قیامت را درک کردم. دوباره همانجایی که وجدانم ترمز خودم و ماشین را کشید، ایستادیم. دو لیوان قهوه درست کردم. از ماشین پیاده شدیم. نم باران روی پوست دست و صورتم جا خوش میکرد. منظرهی جلوی چشمهام طبیعت سبز باران خورده بود. بوی هوای ابری و خنک، ریههایم را به اکسیژنی خالص مهمان میکرد. رطوبت باقیمانده از شمال هنوز حس میشد. قهوهی فوری بعد از گذر از پیچ نمیدانم چندم خیلی چسبید.
الحمدلله کما هو اهله.
9 دیدگاه
سلام عزیزم. عالی🌷کاش همه مثل شما خودشون متهم، قاضی و مامور خودشون بودن. اونوقت انقدر چند دستگی و کینه و بدبینی بین آدمای جامعه مون وجود نداشت…
سلام خانم نوری عزیز
خیلی از نوشته تون خوشم اومد و خودمو جای شما گذاشتم.واقعا خیلی روح بزرگی می خواد اینکارو کردن خداروشکر که با دوست مؤمن و مهربون و نازنینی مثل شما آشنا شدم.خیلی تلنگر خوبی برام بود که از این به بعد بیشتر مراقب رفتارم باشم و واقعا از خودم خجالت کشیدم.
سلام اعظم جان. ممنونم که خوندی. الحمدلله.
خیلی روایت جذابی بود. قلمت سبز خانم نوری عزیز
سلاااام خانم نوری عزیز
از پایین فیلبند آنجا که شبیه دشت میشود و درختان با فاصله از هم روییدهاند و معمولا چوپانان گدسفندانشان را برای چرا آنجا میبرند، خاطره قشنگی دارم.
متنتان را خواندم و کاملا خودم را جای شما گذاشته بودم. قلبم توی دهانم آمده بود.
خدا رو شکر که همسرتان همفکر شما بود، اگر همسرتان به این کارتان میخندید، آن وقت چه می کردید ؟!
سلام خانم تقیپور عزیز. ممنون نگاه مهربون شما هستم. راستش جواب سخته. چیزی که الان درونم میگه، اصرار و اصرار و صبره. به جون خریدن حرف. چون بحث حق ناسه. ولی به نظرم آدما وقتی تو شرایط قرار بگیرن و تلاش کنن خدا خودش کمک میکنه.
عزیز دلمی الهام جان. ممنونم خوندی.
زهرا خیلی روح و دل بزرگی داری🥹
آفرین بهت
عزیز دلمی الهام جان. ممنونم خوندی.