روز
ساعت
دقیقه

یک داستان دنباله‌‌دار

درگیر آماده‌کردن هدیه‌های بچه‌هایم بودم که این خبر را شنیدم.
انگار نخواستم باور کنم قرار است اتفاقی بیفتد؛ اما رفته‌رفته وارد یک داستان شدم با شروعی شوکه‌کننده.
مثل یک خواب گذشت. تاریخ بار دیگر داشت تکرار می‌شد و ذهن من هم ناخودآگاه به بعدش فکر می‌کرد؛ اینکه بعدش چه می‌شود؟

خون است که ما را زنده نگه می‌­دارد

سمیه شاکریان | رمان سووشون را که می‌خواندم، صحنه‌هایی که یوسف شهید شده بود و خونش از توی حوض، توی جوهای منتهی به باغ‌ها و درختان می‌رفت، توی قلبم حک شد. اینکه هر چند وقت یک‌بار این مملکت قربانی می‌دهد، دردناک است، اما خون است که می‌جوشد، قلیان می‌کند و دنیا را به آشوب وا می‌دارد.

چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

کوثر محمدی | امروز رفته بودیم حرم. تولد امام رضا جان بود. دو سال است که مشهد روزیم نشده بود. پسر کوچکم مشهد اولی است. بردمش کنار ضریح. دعایش کردم. برگشتم و گذاشتمش بغل مادرم. «اینم مشهدی محمدعلی».

نماز آیات

کوثر علیپور | اینکه یکهو غیبت زده، اینکه تو را ندارم، اینکه تو را نداریم نماز آیات ندارد؟ این همه سال که نداشتیمت نماز آیات داشت خب! حالا باید قضای چندتا را به جا بیاورم؟ صبح کاذب کفاره نماز آیات‌هایی است که نخواندیم لابد. غیب شدن تو چه کم از سیل و زلزله دارد؟

پایان سفرهای ناتمام

حُرّه عین | _«وقتی آقای رئیسی قوه قضاییه بود باهاش برخورد داشتم.»
گوش‌هایم تیز شد که کجا، چطور و چرا با او برخورد داشته و ته ماجرا چه شده؟! بدون اینکه من و حاج‌آقا چیزی بپرسیم خودش از بای بسم‌الله توضیح داد. با نامزدش سفر مشهد بودند. به‌خاطر پرونده‌ای که برایش ساختند مجبور می‌شود ۱۸ بار از قم تا مشهد برود، برای رسیدگی به پرونده.

 پس رئیس جمهور چه کار می‌کند؟

زهرا پاکزاد | زمانی که بدخواهان و زبان‌درازان درباره قیمت دلار و سکه از ما می‌پرسیدند و افزایش قیمتش را به رخمان می‌کشید، سکوت می‌کردیم و چون بلد نبودیم از دودو تا چهارتای روزگار، ته دلمان می‌گفتیم شاید دارند راست می‌گویند…
خیلی از ما بچه مذهبی‌ها هم توی دلمان این حرف‌ها آمده؛ اما الان جراتش را نداریم بگوییم، چون شرمنده‌ات هستیم شهید‌ عزیز…

 پرواز کردنت کاممان را زهرمار کرد مرد…

فائزه افشارکیا | حسابی بی‌خوابی‌ها و شهر و روستا رفتن‌هایمان را جبران کردی…
از همان جبران‌ها که یک‌دانه بکاری و هفتاد خوشه برداشت کنی…
بچه‌های ستاد خوب می‌دانند حرف‌های ناحساب چطور خستگی را به روح و جانت عمق می‌دهد…
تصور دوسال و چند ماه خستگی جسمی و روحی دلم را آتش می‌زند.

ز غوغای جهان فارغ

زهره نمازیان | روزی که برگه‌ی رای را توی صندوق می‌انداختم با خودم گفتم: هرکس به قدرت مدیریت ایشان شک دارد کاش بیاید و از من بپرسد تا با مثال و رسم شکل از احوال زندان، برایش توضیح دهم که یک مدیریت خوب چه ها که نمی‌کند.

ای کاش

فاطمه رحمانی | اشک تا پشت پلکم می‌آید و نمی‌چکد‌. مانتوی کرم و صورتی‌ام که برای شب عید می‌خواستم بپوشم روی صندلی معطل مانده‌.
گل‌های آبرنگی روسری‌ام پژمرده. دستم نمی‌رود گره روسری را سفت کنم.