طوری نفسم را فرو بردم که تمام نای و نایژههایم پر شده بود از هوای مرطوب شهر. ظهر تابستان بود و آفتاب سر اهلی شدن نداشت. زیر لب با خودم زمزمه میکردم: «خیالی نیست بابا! یه بار دیگه زورمو میزنم، یا تهشو درمیارم یا تا ته میافتم توش.» پنج پله مانده بود به در اصلی بانک. دوباره اسم روی تابلو را خواندم تا یک وقت بانک تکراری نرفته باشم. روی تابلوی سبزرنگ بزرگی نوشته بود بانک کشاورزی چین. اینبار تصمیم گرفته بودم اصلا به روی خودم نیاورم. قرار بود هیچکس نفهمد من چه کسی هستم و از کجا آمدهام. سرم را بلانسبت آن موجود دوست داشتنی، پایین انداختم و رفتم داخل. در بانک که باز شد هوای خنک کولرها، حس پناه بردن انسانهای اولیه را به یک غار در وجودم زنده کرد. طبق معمول تمامی بانکهای قبلی، دو نفر مسئول راهنمایی و ارائۀ خدمات دم در ایستاده بودند. خانم بلندقدی که موهایش را پشت سرش بسته بود، جلو آمد. من هم به سرعت روی گوشیام مترجم بایدو را باز کردم و نوشتم: «میخواهم در این بانک حساب باز کنم.» یکجوری حالیام کرد که اگر پاسپورت همراهت هست بیا و این شماره را بگیر و منتظر باش. شماره را گرفتم. لم دادم روی مبل چرمی راحتی مشتریان. تا اینجای کار همهچیز درست پیش رفته بود.
راستش را بخواهید خارج از مرزهای گربۀ سیاه خاورمیانه، وقتی روی پاسپورتت نوشته شده باشد این فرد زادۀ ایران است، مشکلاتی از آسمان روی سرت آوار میشود. تقریبا این دهمین بانکی بود که میخواستم در آن حساب باز کنم؛ حسابی که فقط قرار بود پول بورسیۀ ماهانهام به آن واریز شود؛ نه کمتر و نه بیشتر، اما تا آن لحظه فقط خستگی برایم مانده بود و یاد گرفتن چند واژۀ جدید چینی مثل چیکای یعنی تحریم. البته این واژه در زبان چینی تنبیه هم معنا میدهد. چینیها یک ضربالمثل عجیب و جالبی دربارۀ بانکها دارند؛ میگویند: «تعداد بانکهای موجود در سطح شهرهای چین از تعداد توالتهای عمومی بیشتر است.» این را از من بپذیرید، هرچه بیشتر به این جمله فکر کنید ابعاد جالبتر و پیچیدهتری را از این مثل کشف خواهید کرد، ولی مهم آنجا بود که من هیچ سهمی از اینهمه بانک نداشتم، اما از توالتهای عمومی چرا!
شمارهام را که بر روی تابلو دیدم، رفتم پشت اتاقک شیشهای. آنچنان فرو رفتم توی صندلی که انگار از همهچیز بیخبرم. گذرنامه، نامۀ دانشگاه و کارت دانشجوییام را گذاشتم توی فضای خالی بین پنجره. از قیافۀ چینیها معمولا نمیتوانی حس درونیشان را تشخیص دهی. به قول ریاضیدانها، لیمیت تغییرات صورتشان همیشه به سمت صفر میل میکند. آرامآرام برگههای گذرنامه و مدارکم را ورق میزد. بعد از پنج دقیقه سروکلهزدن با گذرنامه حالا نوبت مدارک دانشگاه بود. این وسطها هم سؤالاتی میپرسید که بایدو زحمت فهم متقابلمان را میکشید. نیم ساعت در آرامشی کلافهکننده گذشت، ولی این خانم نمیدانست که این همه حجم از آهستگی دارد آتشی میشود زیر دیگ اعصابم. آخر ما عادت کردهایم به صدای بلند بومبوم مهرهای بانک روی فیشها، به سرعت بالای وارد کردن کد ملی وقتی کارمند بانک خیره به مونیتورش است و حتی به اعداد کیبورد هم توجهی ندارد، قدری هم غرزدنهای نفر پشت سرمان که واویلا! همین نیم ساعت که آمده بانک از تمام کارهای عالم عقب افتاده و ما چقدر کشش میدهیم. باز از همان تکنیک پر کردن نای و نایژه با نفسهای خیلی عمیق کمک گرفتم.
در بانکهای چین معمولا فضا به سه قسمت تقریبا مجزا تقسیم میشود. یکسری دارند از بخش ارائۀ خدمات مشتریان شماره میگیرند و سؤال میپرسند. کمی آنطرفتر معمولا در یک کنج خلوت چند کارمند و چند مراجعهکننده دارند با ماشینهای فربۀ الکترونیکی، کارهای بانکی خود را انجام میدهند و پول میریزند در حلقوم دستگاه. پشت یکسری اتاقک شیشهای هم کارمندان اصلی مینشینند و به نوبت کسانی را که کارهای خاص بانکی مثل باز کردن حساب دارند، راه میاندازند. معمولا هرچه کار بانکی شما جدیتر میشود، ظاهر کارمندان هم بهتر میشود. پشت اتاقک شیشهای خانمها پیراهنی سفید داشتند با دامن سرمهای. دستمال گردن قرمز هم احتمالا نشاندهندۀ ردۀ بالای آنها در بانک بود که مدام به مشتریان گوشزد میشد.
خداخدا میکردم کاش نفر پشت سریام بیاید قدری غرغر کند، شاید کار من هم زودتر راه بیفتد. برگشتم، پشت سرم را که نگاه کردم. سرها در گریبان گوشی بود و هیچکس حتی فکر آمدن سمت من را هم نمیکرد. داشتم زیر لب برای شادی روح عمۀ کارمند بانک صلوات میفرستادم که یکدفعه گونههایش سرخ شد. دست راستش را برد سمت دستمال گردنش و آن را قدری مرتب کرد. دست چپش را روی دستههای صندلی اهرم کرد. قدری عقبتر رفت. تلفن را برداشت. سینهاش را صاف کرد. خیلی شستهرفته با کسی آن طرف خط صحبت کرد. گوشی را که گذاشت رو به من کرد و گفت: «ببخشید! ما نمیتونیم برای شما حساب بانکی باز کنیم.» حالا نوبت من بود. دیگ اعصابم دیگر به جوش آمده بود. سرخ شدم. فکر کنم فهمیده بود. بعد از 45 دقیقه برگشته بودیم سر جای اولمان. هرچه میپرسیدم برای چه نمیتوانید؟ با خونسردی چیزهایی میگفت، اما من نمیفهمیدم. تنها وسط همۀ آن آواهای مبهم چینی توانستم متوجه کلمۀ ایلان شوم. چینیها به ایران میگویند ایلان. من که میدانستم مشکل کجاست، ولی میخواستم یکبار دیگر هم بشنوم. مثل زخمی که دارد خوب میشود و دوست داری بیشتر فشارش بدهی تا از خارش بیفتد. آنقدر اصرار کردم که بالاخره کارمند بانک گفت: «من پیشنهاد میکنم برید بانک آف چاینا، شعبۀ شین جیئکو که مخصوص دانشجوهاست، اونجا حساب باز کنید.» باز خدا خیرش بدهد. همین هم نقطۀ امیدی بود، شعبۀ مخصوص دانشجویان.
در سفرهای خارجیام چندبار دیگر هم برایم از این دست اتفاقات افتاده بود. عادت داشتم به نگاههای عجیبوغریب آدمها وقتی گذرنامهام را میبینند. در آخرین سفرم به آمریکای جنوبی، داشتم از مسیر مسکو میرفتم اکوادور. از مسیر مسکو به اکوادور رفتن برای یک ایرانی که اجازۀ استفاده از هر پرواز خارجی را ندارد معنای دیگری میدهد. رفتن از فرودگاه امام خمینی، رهبر آزادیبخش ایرانیان از چنگال اعلیحضرت تا فرودگاه سوکره، رهبر مبارزات مردم اکوادور برای استقلال از ونزوئلا، تنها یک سفر نیست. باید برای خودت مارکوپولویی باشی؛ یعنی باید از تهران 3 ساعت بروی مسکو. 12 ساعت در فرودگاه شفچنکو منتظر بمانی تا سوار پرواز کوبا شوی. بعد از 12 ساعت خلاف جهت چرخش زمین پرواز کنی. 3 ساعت هم در فرودگاه هاوانا منتظر پرواز السالوادور باشی. 4 ساعت بعد در فرودگاه السالوادور پیاده شوی و بعد از 3 ساعت انتظار و 4 ساعت دیگر پرواز، تازه برسی به کیتو. پایتخت اکوادور را میگویم که بزرگترین مرکز صادرات موز و ماهی تن جهان است. از همۀ اینها بدتر این است که چون خلاف جهت کرۀ زمین پرواز میکنید، هرچه می روید زمان به عقب برمیگردد؛ یعنی شما یک روز پرواز میکنید اما وقتی میرسید مقصد، تاریخ روی تقویم هنوز دیروز است.
تازه رسیده بودم فرودگاه السالوادور و هاجوواج داشتم بین کلمات اسپانیولی دنبال شمارۀ پروازم به کیتو میگشتم. دیدم یک پلیس ایستاده و دارد انگلیسی بلغور میکند. جلو رفتم و عجب غلطی کردم. جویای گیت خروجی پروازم شدم. پاسپورتم را گرفت تا ببیند از کجا آمدهام و به کجا میخواهم بروم. کار به اینجا نکشید. روی گذرنامه که اسم ایران را دید، از قیافهاش معلوم بود که دارد توی دلش به ترفیع درجه فکر میکند. دیوانه انگار مهمترین تروریست عالم را دستگیر کرده است. من تا قبل از خرید بلیط فقط این جمله را دربارۀ السالوادور میدانستم: «السالوادور حیاطخلوت مافیاهای مواد و قاچاق آمریکایی و مکزیکی.» اما او خوب کشور من را میشناخت. همین خوشحالم میکرد.
دستم را گرفت و از پلهها پایین رفتیم. از پشت که وراندازش کردم کاملا مجهز بود؛ دستبند، سلاح کمری، باتوم و یک روپوش آبینفتی پررنگ با دو نشان نمیدانم چی، روی شانههایش. اینها را که دیدم ترسیدم. ترس از برگشت. ترس از اینکه دارد مرا کجا میبرد. ترس از جا ماندن از پرواز. با هر قدم ترسهایم داشت گندهتر میشد. رسیدیم به یک اتاق دوازدهمتری شیشهای زیر راهپلهها. اتاق پر از برگه و کاغذ بود و هیچکس در آن نبود. نور از پنجرهها به داخل میآمد. روی در اتاق با یک خط زرد نوشته بود آفیسینا د پلیسیا؛ یعنی همان دفتر پلیس خودمان. ضربان قلبم رسیده بود نزدیکیهای گوش راستم. حسش میکردم. نبض داشت. اما نباید خودم را میباختم. در این موقعیتها اولین عقبنشینی یعنی پذیرفتن اشتباه و غلطکردنهای بعدش. امیدوار بودم از صورتم چیزی نفهمد. وارد اتاق شدیم. چراغها روشن شد. دوروبرم را زیر چشمی ورانداز کردم. دو عدد میز که رویش پر از پرونده بود. تنها نقطۀ امید، دیوار شیشهای رو به بیرون بود. حس میکردم لااقل اینجا نمیتواند بلایی سرم بیاورد. بعد از چند دقیقه سکوت سرش را از روی پاسپورتم بالا آورد: «برای چی میخوای بری اکوادور؟» توی دلم گفتم: «به تو چه الدنگ؟ تو عرضه داری برو یه سرک تو شهرت بکش ببین چندچند عقبید.» کاش میتوانستم اینها را بگویم، اما نشد. با صدایی آرام که به زور بشنود کلی توضیح دادم که از طرف یک دانشگاه دعوت شدهام برای ارائۀ سمینار و اینجور چیزها. از قیافهاش معلوم بود که میخواهد باور کند اما نمیتواند. یکدفعه یاد دعوتنامۀ دانشگاه و کارتون زمبه افتادم. در دوران بچگی اسم کارتون را گذاشته بودیم زمبه، ولی احتمالا اسم بهتری هم داشت. دعوتنامه را نشانش دادم و در دلم گفتم: «این نشان حاکم بزرگ، میتیکُمان.» خدا را شکر که به زبان اسپانیولی بود. نامه را که خواند، آبی بود روی آتش. رفت پشت آن میز دیگر. دستگاهی آورد. چیزی شبیه یک اسکنر. تمام ده انگشتم را اسکن کرد و فرستاد برای مرکز پلیس. من فرقی با دیگر مسافران آن فرودگاه نداشتم، فقط روی گذرنامهام نوشته بود ایران. همین یک کلمه کافی بود تا پلیس وظیفهشناس من را ببرد اتاق انگشتنگاری.
راستش را بخواهید تقصیر دنیا نیست. ما باجدادن به دنیا را از گذشتگانمان به ارث بردهایم. از شاهنشاه آریامهر که بحرین را بخشید و در نطق ملوکانهای فریاد زد: «ما دخترمان را شوهر دادیم.» از رضاخان میرپنج که کوههای آرارات را به ترکیه و بخشی از شرق ایران را به افعانستان و شطالعرب را به عراق بخشید. البته از آن قبلترها هم بزرگانمان عادت داشتند وا بدهند جلوی ممالک غربیه، حتی در امور جاریۀ مملکت. مثلا امتیاز انحصاری 60 ساله برای تأسیس اولین بانک معاف از مالیات در ایران که در ازای صد هزار تومان وام 10 ساله از طرف قبلۀ عالم، ناصرالدین شاه به بارون ژولیوس دُرویتر مؤسس خبرگزاری رویترز در سال 1267 ه.ش داده شد. چند سال بعد هم صدای روسها درآمد که: «واویلا! کلاهی هم برای سر ما بدوز پادشاها.» این بار ژاک پولیاکف سرکنسول روس، بانک استقراض روس را در میدان علاءالدولۀ سابق یا همان فردوسی خودمان با امتیاز 75 سالۀ ملوکانه افتتاح کرد. ما در وا دادن کم نمیآوریم. سوابقمان پر است از بذل و بخشش سران مملکت. همۀ دنیا عادت کردهاند به وا دادن ایرانیها. حالا هم که میخواهیم وا ندهیم، باید هزینهاش را بپردازیم.
همینطور که باز شکست خورده از بانک بیرون میآمدم، تصمیمم را گرفتم: باید تا عرقم خشک نشده است بروم سراغ بانکی که خانم کارمند گفت؛ همان شعبۀ دانشجویی بانک آف چاینا. با هر زور و زحمتی بود دوباره از این سر شهر خودم را رساندم آن طرف شهر. اینبار تابلوی قرمزرنگ بانک، مقصد درست را نشانم میداد. بانکی به مراتب بزرگتر از هر بانکی که تا بهحال دیده بودم. چیزی شبیه بانک ملی میدان توپخانۀ تهران. اینبار میدانستم که تمامی کارکنان بانک نسبت به من شناخت کافی دارند. برای همین سعی کردم از همان اول بیرودربایستی دردم را بگویم تا شاید راهی پیدا شود. داخل بانک که رفتم طبق معمول مسئول خدمات داشت با چند دانشجو صحبت میکرد. لیست بلند بالایی جلوی دو تا از دانشجویان پاکستانی گذاشته بود و برای ماه بعد داشت به آنها وقت میداد. معمولا پاکستانیها از فاصلۀ چند دهمتری با درصد خطای کمی قابل تشخیص هستند. رنگ تیرۀ پوستشان در اینهمه صورت سفید چینی به راحتی قابل تشخیص است. اینبار که جلو رفتم همان ابتدا گذرنامهام را درآوردم و گذاشتم جلوی کارمند چینی بانک. این یکی استثنائا قدری انگلیسی میدانست. صدایم را انداختم در گلویم که میخواهم حساب باز کنم و ایرانی هستم. تعجب نکرد. موهای مشکیاش را روی شانههایش انداخت و جلوتر آمد. این یکی دامنش بلندتر بود و مشکی. چشمانش هم قدری درشتتر از میانگین اندازۀ چینیها بود. همینطور که داشت آستینش را مرتب میکرد گذرنامهام را گرفت و رفت سمت باجۀ اصلی. پسرک پاکستانی خیره شده بود به من که چهکار کردهام؟ چرا کارم اینقدر زود دارد انجام میشود؟ اما هیچ چیزی از انتهای داستان نمیدانست. با چشمان از حدقه بیرون زدهاش پرسید: «اهل کجایی؟» من هم جوابش را دادم. آهانی گفت که فکر کنم از حدس زدنش دربارۀ پردۀ آخر داستان میآمد.
بعد از چند دقیقه خانم خدمات با گذرنامهام نزدیکم شد: «ببخشید! با اینکه دانشجو هستید، ما نمیتونیم براتون حساب باز کنیم. چون مراحل استعلام شما خیلی طولانیه و نزدیک به یه سال طول میکشه. اگر دوست دارین برین یه بانک دیگه، اگر هم نه توی این دفتر اسمتونو بنویسید، یکسال دیگه بیاید ببینیم استعلامتون اومده یا نه؟» این یکی معلوم بود تنهاش به ایرانیهای زیادی خورده است. همهچیز را بلد بود و طوری آچمزم کرد که ترجیح دادم بدون هیچ حرفی راهم را بگیرم و بروم. معلوم بود حواله دادنم به یکسال دیگر، یعنی حال جروبحث هم ندارد و میخواهد وعدۀ سر خرمنی به من بدهد. گذرنامه را گرفتم. داشتم از بانک بیرون میرفتم که پسر پاکستانی نزدیکم آمد: «چی شد؟ برات حساب باز نکردن؟» جوابی نداشتم به او بدهم. خیره شدم به چشمانش. قهوهای بود و درشت. با ابروهایی پرپشت و کاملا مشکی. خودش جوابش را گرفت. میخواستم بروم که دست گذاشت روی شانههایم. حالا چشمهایش مهربانتر شده بود و کوچکتر. لحنش آرامتر از حد معمول بود. باید دقت میکردم که ببینم چه میگوید: «میدونی چیه؟ شما دارید هزینۀ مبارزۀ با آمریکا رو میدید. هزینۀ زیر بار زور نرفتنتون رو. کاش مام میتونستیم یه کاری کنیم آمریکاییا بر علیه عمرانخان کودتا نکنن. ولی ما بلد نیستیم وایسیم.» آن اواخر چیزهایی دربارۀ سرنگونی عمرانخان رئیسجمهور محبوب و آمریکاستیز پاکستانی شنیده بودم. اما نمیدانستم او هم اهل وا ندادن است.
وقتی در یک مملکت کاملا دیجیتال حساب بانکی نداشته باشی یعنی از غذا خورن در سلف دانشگاه تا شارژ کردن موتور برقیات مشکل داری. اولین نشانههای حیاتم به مخاطره افتاده بود. خوردن و حرکت کردن. نه به راحتی میتوانستم چیزی بخرم و نه خودم را به جایی برسانم. من هم داشتم به اندازۀ خودم هزینه میدادم. بماند که در آخر بعد از چندین بار تلاش بالاخره توانستم در یک بانک محلی روستایی که به هیچ سیستم بانکی جهانی وصل نیست، حساب باز کنم. همیشه یک متولد دههشصتی، بالاخره راهش را پیدا میکند، البته مجبور است که پیدا کند تا زنده بماند، اما این یک حقیقت است، ایرانی که باشی دیگر مهم نیست کجا باشی، بالا پایین شهر هم فرقی ندارد، مهم این است. حالا که به میراث چندصد سالهمان پشت کردیم و میخواهیم وا ندهیم، باید هزینهاش را بپردازیم.