روز
ساعت
دقیقه

مدت زمانی که طول می‌کشد تا بتوانید داستان زندگی‌تان را بگویید

یادداشت مترجم:

شنیده‌اید که ادبیات زاییدۀ رنج است؟ این‌که تحول و رشد در رنج است و آسایش و خوشی، تحولی در خود ندارد؟ بعد از رنج است که نویسنده سؤال‌های درونی پیدا می‌کند و وقتی در روایت خودش خوب واکاوی‌شان کند، باعث می‌شود مخاطب، خودش را در آن پیدا کند. ما وقتی روایت آدم‌ها را از رنج‌های زندگی‌شان می‌خوانیم یا با آن‌ها همدل می‌شویم و چیزی در دل‌مان صدا می‌دهد یا فقط دل‌مان برای نویسنده می‌سوزد. از طرفی نویسند‌گی، حرفه‌‌ای است که به بازخورد گرفتن از مخاطبش خیلی وابسته است. لازمۀ این بازخورد گرفتن، اصولی نوشتن است، تا بتواند آن همدلی را از خواننده بگیرد. طبق نظریۀ پنجرۀ جوهری*، بازخوردی که شخص با افشاگری‌‌اش از مخاطب می‌گیرد، بخشی از مسیر خودآگاهی و خودشناسی او به ابعاد ناشناخته‌تر شخصیت خودش است. او به مردم اعتماد می‌کند و با استفاده از بازخوردشان می‌تواند خودش را بیشتر بشناسد. نویسنده، در چنین چرخه‌ای با مسائل زندگی‌اش کنار آمده و آگاهی و اثربخشی خود را افزایش می‌دهد.

یک روایت‌نویس‌، خاطره و تجربه‌ای دارد که برایش مثل گنج است و او خودش را نگهبان آن می‌داند. غیر از این او یک فکر و نگرش هم دارد که بر اساس آن از تجربۀ خود معنا می‌سازد؛ کار روایت هم این است که به واقعیت شکل می‌دهد و باعث درک آن می‌شود.

 جستار پیش‌ رو حول این محور می‌چرخد: چطور بفهمیم چه زمانی دید ما تسلط کافی را برای نوشتن از اتفاقات زندگی خودمان دارد؟ یا به عبارتی، کِی می توانیم نور کافی بر تجربۀ ارزشمند زندگی‌مان بتابانیم تا اول خودمان بتوانیم آن را با شفافیت بالایی ببینیم و بعد به مخاطب‌مان منتقلش کنیم؟

این را هیچ‌کس به‌جز یک نویسنده، یا کسی که عاشق یک نویسنده باشد، درک نمی‌کند. شبی که شوهرم مرد، من شروع کردم به نوشتن یک کتاب. نه در همان ساعت اول؛ اول فقط همان‌جا کنار جیم دراز کشیدم، درحالی‌که سرم روی شانه‌اش بود و بدنم را به بدنش چسبانده بودم. از چند هفته قبل دیگر وزنش نمی‌کردیم، اما به احتمال زیاد تا‌ آن ‌روز حدود 42 کیلوگرم شده بود. درست سال قبل، همین روز بود که برای برداشتن یک تومور از پانکراس و مسیرکشی مجدد کل دستگاه گوارشش، تحت یک عمل جراحی چهارده ساعته قرار گرفت. تا حدی که دیگر نمی‌شد دست به بدنش زد.

همه‌جای تنش لوله بود و زه‌کشی برای تخلیه و بخیه. برای همین هر تماس باعث درد زیادی می‌شد. حالا که بدنش خالی از هر حسی بود، بالاخره می‌توانستم دستم را روی کمرش بگذارم، و همین کار را کردم.

یک ساعت تمام و شاید کمی بیشتر همان‌جا دراز کشیده بودم، در حالی‌که پوستش داشت سرد می‌شد. این آخرین باری بود که ما این‌طور کنار هم دراز می‌کشیدیم، و من می‌خواستم لحظه‌به‌لحظه‌‌اش را درک کنم. داشتم همه‌چیز را از موقعیت زنی که این مرد را می‌پرستید و برای کوچ او از روی زمین سوگواری می‌کرد، نگاه می‌کردم. اما حقیقت سخت دیگری هم هست که باید اعتراف کنم: من همه چیز را هم از دید یک نویسنده و یک گزارش‌کننده می‌دیدم. نزدیک به نصف یک قرن بود که داستان‌هایی از زندگی خودم تعریف کرده بودم. پس این یکی هم از قبل، در ذهنم شروع کرده بود به شکل گرفتن.

 حدود سۀ نیمه‌شب رفتم طبقۀ پایین، یک قوری قهوه درست کردم، و درحالی که بدن نازنین همسرم همچنان روی تخت‌مان در اتاق بالای سرم بود، لپ‌تاپم را باز کردم و جملۀ اول متنی را که قرار بود کتاب بعدی‌ام باشد تایپ کردم: «سه سال پیش در تعطیلات آخر هفته‌ای در چهارم جولای، وقتی پنجاه‌و‌نه سالم بود، با اولین شریک ‌زندگی واقعی که می‌شناختم، ازدواج کردم.» و وقتی این جمله را تمام کردم، رفتم سراغ جملۀ بعدی.

کمی از گذشته‌هایم بگویم: هجده ساله که بودم، کارم را به عنوان یک نویسندۀ تمام وقت شروع کردم. بیشتر از چهار دهه‌ای که نوشته‌ام تا خرج‌و‌مخارجم را تأمین کنم، البته نه صرفاً برای این‌که غذایی برای خوردن داشته باشم، بلکه برای پرورش روحم، بارها به این سوال بازگشته‌ام که چطور بفهمیم کِی بینش و اشراف کافی را برای نوشتن از رویدادهای زندگی خودمان داریم.

من داستان هم می‌نویسم، اما برای نوشتن آن نیازی ندارم با فاصله گرفتن از اتفاقات داستان، مرحلۀ درک معنی را طی کنم. حتی وقتی شخصیت‌هایم در زمان حال حرف می‌زنند و  همچنان روایت‌شان از موقعیت‌ها مبهم و نامشخص است، من از همان ابتدا مدعی وجود یک آگاهی سرنوشت‌ساز و مشخص دربارۀ مضامین نهادینه در دل کتابم هستم. اما دربارۀ داستان‌هایی که در زندگی خودم رخ می‌دهند، مهم است که قبل از شروع به نوشتن، در جایی دور و امن توقف کنم. پرداختن زودتر از موقع به یک خاطره همان و گم‌کردن خط اصلی آن، همان.

زمانی هم بود که به این فهم نرسیده بودم. به‌مدت هشت سال در دهۀ سوم زندگی‌ام، وقتی با شوهر اولم زندگی می‌کردم و مشغول بزرگ کردن سه فرزندمان در خانه‌ا‌ی روستایی در نیوهمپشایر بودم، ستونی را از یک روزنامۀ هفتگی می‌نوشتم که در ‌آن زندگی‌مان را می‌کاویدم. بخشی به نام امور خانگی که نوعی گزارش پیوسته در صفحۀ اول روزنامه بود: یک ازدواج مشکل‌دار که از دریچۀ نگاه مادری به شدت فداکار اما دارای خطا، دیده می‌شد. زن جوانی که تقلا می‌کرد تعادلی بین تأمین نیازهای خانواده‌اش و به رسمیت شناختن خودش، برقرار کند و معمولاً هم کم می‌آورد.

آن ستون را در اوج محبوبیتش بیشتر از پنجاه روزنامۀ کشور به طور هم‌زمان منتشر می‌کردند؛ با سررسید تحویلی که منتظر نهصد کلمۀ من بود تا صبح هر دوشنبه روی میز سردبیر بگذارمش. من نیاز داشتم انتهای هر متنم به یک پایان‌بندی و به نوعی نتیجه برسم دربارۀ این‌که به کجا رسیده‌ایم؛ در واقعیت اما، اغلب چنین وضوح و شفافیتی وجود نداشت.

بارها در آن سال‌ها به خودم می‌آمدم و می‌دیدم یا وسط یک دعوای شدید با پدر بچه‌هایم هستم، یا دارم سعی می‌کنم با احساس فقدان بعد از اتمام یک رابطۀ دوستی کنار بیایم و یا برای چیزی مثل دل‌شکستگی یا نا‌امیدی شدید در زندگی یکی از بچه‌هایم، دل‌شوره دارم.

بعدازظهر شنبه‌ای بود که یک چک غیرمنتظره به مبلغ دو هزار دلار دریافت کردم. چکِ حق انتشار در خارج بود برای کتابی که خودم نوشته بودم و اصلا انتظارش را هم نداشتم. بعدازظهر آن روز من با همۀ آن پول، یک قالی آسیایی خریدم و آوردمش به خانۀ محقر روستایی‌مان به این نیت که شوهرم را سورپرایز کنم. او فقط یک نگاه انداخت و از من خواست که پسش بدهم. من با این رفتارش نتوانستم کنار بیایم، ولی خب همچنان قرار بود صبح دوشنبه که از راه می رسید، تحلیل و بررسی خودم را داشته باشم.

از آنجایی که هنوز قادر نبودم درک کنم در این ازدواج به کجا رسیده‌ایم، ستونی که این‌بار تحویل دادم شکاف شوم زندگی متأهلی‌ام را به یک بخش خنده‌دار تبدیل کرد. و این موقعی بود که واقعاً حس می‌کردم شوهرم در درک خواسته‌های قلبی من و آن بخش از وجودم که نباید خاموش می‌شد، ناتوان است.

مخاطبان نکته‌بینم متوجه این نکته شدند و بعداً بهم گفتند که همان موقع فهمیده بودند زندگی من با شوهرم ادامه پیدا نخواهد کرد و همین‌طور هم شد.

حالا که به جستارهای اولین روزهای بعد از طلاقم نگاه دوباره‌ای می‌اندازم، صدای زنی را می‌شنوم که همچنان خیلی آسیب‌دیده و پر از درد است و عصبانی‌تر از آن‌که بتواند با درکی درست و ذهنی شفاف بنویسد؛ چیزی که بیشتر از هر چیزی به یک نویسنده آسیب‌ می‌زند. یکی از بدترین چیزهایی که می‌تواند در نوشتن یک روایت شخصی اتفاق بیفتد وقتی است که احساسات کنترل‌نشدۀ نویسنده روی صفحه سرریز می‌شود و به خوانندۀ خودش این اجازه را می‌دهد که از آنچه اتفاق افتاده، تحلیلی در ذهنش شکل بگیرد. تحلیلی که اساساً با منظور نویسنده فرق می‌کند. در همین نقطه است که نویسنده اعتماد مخاطبش را از دست داده. چون او به‌جای هم‌ذات‌پنداری فاصله می‌گیرد و سرش را به نشانۀ تأسف تکان می‌دهد.

طی سال‌ها تمایلم برای نوشتن از چیزی که همین هفتۀ پیش یا همین دیروز اتفاق افتاده بود کمتر شد و به‌جایش تمرکزم را روی بخش‌هایی از داستان زندگی‌ام گذاشتم که ازشان فاصلۀ زمانی کافی گرفته بودم. این فاصله گاهی چند ماه طول می‌کشد و بعضاً هم سال‌ها.

وقتی هجده سالم بود، کمی بعد از این‌که یک سر‌مقاله در مجلۀ نیونیورک‌تایمز منتشر کردم، با عنوانی که آن زمان از کنایه‌اش خوشم نمی‌آمد: «یک هجده ساله، گذشته را مرور می‌کند»، نامه ای به دستم رسید که زندگی‌ام را زیرورو کرد. نامۀ سلینجر* معروف بود که علی‌‍‌‌‌‌‌رغم این‌که پنجاه‌وسه سال بیشتر نداشت، تنها و دور از آدم‌ها در نیوهمپشایر زندگی می‌کرد. بعد، من شروع به مکاتبه با سلینجر کردم و نتیجه‌اش این‌ شد که کالج را رها کردم، بی‌خیال دنیا شدم؛ یعنی دوستان و خانواده و همچنین آرزوی نویسنده شدنم را رها کردم و رفتم که با او زندگی کنم.

سال بعدش در سفری که به فلوریدا داشتیم، همان مردی که به زعم خودم قرار بود برای همیشه با او بمانم، دو اسکناس پنجاه دلاری گذاشت کف دستم، و با این توضیح که وسایلم را از خانۀ مشترک‌مان تخلیه کنم و گورم را از زندگی‌اش گم کنم، من را از سرش باز کرد.

بیست‌وپنج سال تمام این داستان را به زبان نیاوردم. در نهایت ازدواج کردم و سه بچه به دنیا آوردم. جستارها و بعدتر رمان‌هایی منتشر کردم، ولی همچنان صدای سلینجر و اطلاع از نارضایتی او تسخیرم کرده بود. هیچ هفته‌ای نبود که دربارۀ سلینجر از من نپرسند، من اما به تعهد اخلاقی نسبت به حفظ حریم شخصی مردی که از نظرم خیلی مهم‌تر و از نظر روحی متعالی‌تر از من بود، پایبند ماندم. ولی وقتی دختر خودم، آدری، هجده ساله شد به آنچه در سن او برایم اتفاق افتاده بود، از نقطه‌نظر جدیدی نگاه کردم. برای اولین بار محور وظیفه شناسی‌ام از مرد برجستۀ داستان به دختر جوان داستان تغییر کرد. من هیچ‌وقت نتوانسته بودم خودم را مستحق بازخوردی فراتر از آنچه در هجده سالگی دریافت کردم بدانم، اما وقتی آدری را در همان شرایط تصور کردم، همه‌چیز طور دیگری به نظر رسید. 

بیست‌و‌پنج سال گذشته بود که من مموارAt Home in the World. Picado.1998) ) را نوشتم که اغلب، آن را «کتابی دربارۀ سلینجر» در نظر می‌گیرند. در حقیقت کتابی بود دربارۀ من، رشد من در نویسندگی و تقلای شدیدم برای یافتن لحن خودم. خلاصه انگار که سلینجر تصمیم گرفته بود بخشی از زندگی من باشد و من دیگر بیش از این احساس تعهدی نداشتم که او را با سکوتم حمایت کنم. وقتی کتابم منتشر شد، واکنش مخاطبانم نسبت به اصطلاحاً خیانت من به او، شدید بود. محکومیت من در میان اهل ادبیات، برای گفتن داستان زندگی خودم، تقریباً یک‌صدا بود. این قضیه من را آن‌طور که شاید اگر قبل‌تر اتفاق می‌افتاد، از پا نینداخت. در اصل به این‌دلیل‌که من دیگر آن دختر کم سن‌وسال قبل نبودم. دختری که بیشتر از هر چیزی تأیید دیگران برایش مهم بود و حس ارزشمندی‌اش بر اساس ارزش‌گذاری آدم‌ها بود.

وقتی کسی می‌پرسد چقدر طول کشید کتاب At Home in the World را بنویسم، من برایش دو نوع پاسخ دارم. می گویم «دو ماه»، چون مدت زمانی است که کلمات را روی صفحه پیاده کردم. اما جواب دقیق بیست‌و‌پنج سال است. طول مدتی که سپری شد تا درک کنم همۀ‌ آن سال‌ها چه اتفاقی افتاده بود، چه تأثیری روی زندگی‌ام داشته، و این‌که در درجۀ اول به خودم اجازۀ روایت داستان زندگی‌ام را بدهم.

در خصوص داستان جیم و خودم احساس نیاز به چنین فاصله‌ای نداشتم. در واقع وقتی شوهرم سالم بود، هیچ اشتیاقی برای نوشتن از او در من نبود. ازدواج ما که در پنجاه‌و‌نه سالگی من و شصت سالگی او و تقریباً یک چهارم قرن بعد از طلاق هر دوی‌مان اتفاق افتاد، خالی از هرگونه ماجرا و کشمکشی بود که یک مموار خوب به آن نیازمند است. این قرار بود آن داستانی باشد، و شاید تنها داستانی، که من در موردش نمی‌نوشتم. همین که می‌زیستم‌اش، به قدر کافی حالم را خوب می‌کرد.

بعدش تشخیص بیماری را دادند که پانزده ماه بعد از عروسی‌مان بود و سه سال بعد از اولین آشنایی‌‌مان.

روزی که فهمیدیم جیم در لوزالمعده‌اش یک تومور دارد و احتمال زنده ماندنش خیلی کم است، رمانی زیر دستم داشتم که تقریباً تمام شده بود، به‌علاوۀ قرارداد تحویل دو رمان دیگر. من چهار دهه پایبند به روتین سفت‌وسختِ نوشتنم بودم. اگر دوستی پیشنهاد می‌داد برای نهار برویم بیرون، یا می‌خواست همدیگر را ببینیم، معمولاً موکولش می‌کردم به بعد، چون به شدت مراقب ساعات روز کاری‌‌ام بودم.

اما از روزی که دکتر پیش‌بینی درمانی خود را ارائه کرد، یعنی وقتی اعلام کرد عمر اغلب آدم‌های مبتلا به این نوع سرطان به بیشتر از یک سال قد نمی‌دهد، دیگر پایم را توی دفتر کارم نگذاشتم. چند ماه بعد، زمانی که جرأت کردم پشت میزم بنشینم، آخرین فنجان قهوه‌ام را دیدم که رویش یک لایۀ ضخیم کپک بسته بود. چه زمان زیادی گذشته بود از آخرین باری که آنجا کار کرده بودم.

به مدت نوزده ماه تنها دغدغۀ زندگی‌ام شده بود زنده نگه‌داشتن همسرم. اول با یک جراحی سخت و جان‌کاه که نیاز به بیش از ده‌دوازده‌ دورۀ بستری داشت، و بعد کلنجار رفتن با عوارضی که از بس زیاد بود، به ندرت روزی پیش می‌آمد که برای ویزیت به مطب دکتری نرویم. منی که همیشه حواسم به استقلال و آزادی‌ام بود تا وقفه‌ای در کارکردنم نباشد، حالا روزهایم پای تلفن به دنبال نتیجۀ آزمایشات بالینی می‌گذشت و روزی که جراح به‌مان گفت شیمی‌درمانی تومور را در حدی که بشود جراحی‌اش کرد کوچک کرده، ایمیل سرخوشانۀ من که برای بچه‌ها و دوستانم نوشتم، این بود: «می‌خوایم جراحی رو انجام بدیم.» بیماری جیم، شده بود بیماری من. سرطان در بدن او قرار داشت، اما عزم راسخ برای شکست دادنش، در سر من خانه کرده‌ بود.

طی همۀ آن ماه‌ها، تقریباً چیزی به جز پُست‌های فیس‌بوکی، آن هم برای اطلاع‌دادن ماوقع به دوستان نمی‌نوشتم. به مشقت توانستم رمانم را تمام کنم و تحویل بدهم، هرچند تا زمان انتشارش حال شوهرم رو به افول رفت و من تور کتابم را کنسل کردم. اما این حرف دقیقی نیست که بگویم زیست نویسندگی من در مدت آن دورۀ دو ساله متوقف شد. همیشه همراهم یک دفترچه داشتم که اغلب حرف‌های جیم را سریع یادداشت می‌کردم. (وقتی رسیدیم به خانه‌ای که باهم خریده بودیم، که سه ماه قبل از تشخیص بیماری و شش هفته بعد از بستری‌اش بود، جیم یک لحظه‌ بیرون ایستاد، بین شکوفه‌های یاس‌ و اقاقیای بنفش نفسی کشید و گفت: «اینجا چه جای خوبیه برا مردن» و راهش را کشید و رفت داخل.)

یکی از چیزهایی که جیم را طی آن ماه‌ها خیلی آزار می‌داد، دانستنِ این بود که بیماری‌اش نمی‌گذارد کاری را که عاشقش هستم انجام بدهم. فکر می‌کنم برای او دانستن این موضوع به اندازۀ درد جسمی که به خاطرش اُکسیکودون و مِتادون مصرف می‌کرد، سخت بود.

بهش گفتم: «من دارم کاری که دوست دارمو می‌کنم. با تو بودن.» اما هم‌زمان داشتم کار دیگری هم می‌کردم.

در مموارنویسی که تدریس می‌کنم، کاری که هرچندوقت یک‌بار انجام می‌دهم، درسی دارم که همیشه حواسم هست به شاگردانم یاد بدهم و آن یادآوری این نکته است که نوشتن فقط موقع گذاشتن انگشتان‌تان به‌روی کیبورد یا وقتی قلم به‌دست می‌شوید، اتفاق نمی‌افتد. بخش اصلی و اغلب نادیده گرفته‌شدۀ فرایند نوشتن در زمانِ ننوشتن رخ می‌دهد، وقتی به نظر می‌رسد انگار هیچ خبری نیست، اما شما درواقع دارید زندگی‌تان را درک می‌کنید. این درک برای من در آن نوزده ماهی که در اتاق ‌انتظار مطب‌ها منتظر نتیجۀ آخرین اسکن او بودم، شکل ‌گرفت.

یک روز، که دور از روزهای آخر هم نبود، روی تخت بیمارستانش کنار هم دراز کشیده بودیم؛ کاری که اغلب می‌کردیم. یکی از روزهای بهاری سان‌فرانسیسکو بود و نور خورشید از پنجره می‌تابید داخل، عفونت به کبد جیم رسیده بود و او داشت مورفین دریافت می‌کرد. مستقیم توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: «یه روز دربارۀ همۀ اینا می‌نویسی.»

صبح روز بعد از فوتش، دقیقاً شروع به همین کار کردم.

جیم روی تخت خودمان درگذشت، در نصف‌شبی از ماه ژوئن، چهار روز بعد از تولد شصت‌و‌چهار سالگی‌اش و سه هفته قبل از سومین سالگرد ازدواج‌مان. من بقیۀ آن تابستان را جدا از او سپری کردم و اولین پیش‌نویس یک مموار را به‌نام The Best of Us نوشتم و در بقیۀ همان سال بازنویسی‌اش کردم. مردم وقتی این را می شنوند، برداشت‌شان این است که این کار «باید حسابی برایت باعث پالایش روحی بوده باشد.» و بدون شک هم همین‌طور بود. اما همان‌طور که همیشه به‌شان می‌گویم، اگر ازتان بخواهم کتابی را که من نوشتم بخوانید، بهتر است در آن چیزی بیش از پالایش روحی شخصی‌ام برای ارائه داشته باشم.

و برعکس مموار قبلی‌ام، همان که بیست‌وپنج سال طول کشید تا روی کاغذ بیاورمش، این مموار جدید اقتضا می‌کرد همان موقع که اتفاق‌ها هنوز خام بودند، نوشته شود. من برای گفتنش نیازی به طی زمان نداشتم. برای روایت از چیزی که برای من خاطره‌ای دربارۀ سرطان نبود، بلکه داستان دو انسان بود که تازه فهمیده‌اند (درمورد من، اولین‌بار در زندگی‌ام) معنی ازدواج کردن چیست و داشتن یک شریک واقعی و یکی بودن یعنی چه؟

 تمام آن تابستان طولانی و خلوت را که صرف نوشتن کتابم می‌کردم، قدردان این بودم که همۀ ابزار لازم را برای یکپارچه‌سازی یک سوگِ پردازش‌نشده دارم. به اواخر متنم که رسیدم، حس کردم دلم نمی‌خواهد تمامش کنم. اگر به آخرش می‌رسیدم، داستان من با مردی که عاشقش بودم، دیگر واقعا تمام می‌شد. پس تا مدتی دست‌نگه‌داشتم، اما نهایتاً تمامش کردم.

در مموارم از تک‌تک درس‌های عمر شصت‌وسه ساله‌ام در این جهان، نوشتم. اتفاقاتی که در آن صفحات بازگو کردم به نظر تروتازه می‌آید، اما از منظر نویسنده‌ای است که چندین دهه طول کشیده تا به آنجا برسد.

اول زندگی را تجربه می‌کنی، بعد می‌فهمی چه معنی داشته، و بعد می‌نویسی. این‌بار معنای تجربۀ من خودش را سریع‌تر نشان داد. شاید به این خاطر که پیچیدگی ندارد. داستان در این‌باره است که عاشق کسی بودن به چه معناست؟ یعنی تا زمانی که مرگ از هم جدای‌مان کند.    

پاورقی:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *