«بیا که خرقۀ من گرچه رهن میکدههاست
ز مال وقف نبینی به نام من درمی»
ای صاحب فال!
سخن گفتی و دُر سُفتی! عجب فالی هم بازکردهایها! خداوکیلی این فال را چه حاجت به تفسیر؟ چون روز روشن است که یک بدبختی، دستش زیر ساطور شما مانده. باور کن این میز و صندلیها به کسی وفا نکرده. اگر امروز توانستی گرهی از کار کسی باز کنی و وامی جور کنی، مردی. بابا صاحب حُسن! در وفا کوش. خودت را نگیر! همهاش پانصد میلیون وام است دیگر. آنجوری دهانت را عریض و طویل باز نکن، غنچه کن و بگو: «پونصد میلیون» ناقابل! اصلاً این خرده اختلاسها که به جایی برنمیخورد. بالاخره شما پس از آزمونهای بسیار دقیق و علمی، میان هزاران نفر متقاضی، بختت گل کرده و شدهای کارمند بانک. خودت یکپا صلاحیت هستی دیگر، روی رفقا را زمین نینداز. تا کی میخواهی در مهمانیها وجود حاضر غایب باشی و التماس دعاها را نشنیده بگیری؟ به خودت بیا مرد! آن صفهای طولانی برای یک برداشت یا واریز ساده را به یاد بیاور؛ برنامۀ روزانۀ یک ملت در ید با کفایت توست. سؤالات بدیهی و خودکارهایی را که با زنجیر قفلدار هم روی باجه باقی نمیمانند، به تاریخ بسپار. قوی باش، فقط یک ساعت دیگر تا پایان ساعت اداری باقی مانده.
توکلت به خدا باشد. انشاءالله همین روزها خبری خوش خواهی شنید؛ یحتمل مربوط به همان قضیۀ ارتقای درجه است. حال که روزگار بر تو آسان میگیرد، تو هم بر همنوعان سخت مگیر و به بهانۀ قطعی سیستم، کار را به فردا نیفکن، جان مادرت!