از نظر من نوشتن جزو سختترین کارهای دنیاست، حتی سختتر از کار در معدن. حداقل برای من که اینطور بوده. تا میآیم چیزی بنویسم حسی عجیب و البته قدیمی که درست نمیدانم چیست، از راه میرسد و دورهام میکند. همیشه میآید، چه آن قدیمترها که بینمان فاصله بود و رودربایستی و چه حالا که مهرش وسط دلم بست نشسته و با دفتر دستکهایش حسابی خو گرفتهام.
هفتۀ پیش هم که پیامهای سردبیر مجله روی صفحۀ گوشیام نقش بست، همین حسی که بالاتر گفتم لنگانلنگان خودش را به من رساند و باعث شد تا چند روزی بین من و نوشتن فاصله بیفتد. نه میخواستم و نه میتوانستم که بنویسم. پس گذاشتم تا مهلت داده شده به لحظههای پر استرس پایانیاش برسد و بعد بروم سراغش.
حالا چند دقیقهای میشود که کارم را شروع کردهام و نشستهام به نوشتن صوت مصاحبه با آقای دعاوی. آقای مجتبی دعاوی مهمان این شماره از مجلۀ محفل هستند. تا قبل از این هیچ شناختی از ایشان نداشتم. البته که هنوز هم ندارم. این را میشود به پای تعداد کم دقیقههایی گذاشت که از شروع کارم میگذرد. اساس آشنایی من با ایشان با جواب این سوال شکل میگیرد.
محفل: مداحی از کجا و چگونه برای شما رقم خورد؟
آقای دعاوی: «ما هم از طریق پدر، هم مادر کلا توی یک خانوادۀ مداح هستیم. مداح و روضهخوان و اینجور چیزها. از اواخر قاجاریه روضههای خانگی منزل پدربزرگ ما شروع شد. و علمای شهر و بزرگان شهر توی این روضهها شرکت میکردند.»
خیلی از شروع کار نمیگذرد که نوحهای بیهوا از قاب تلویزیون بیرون میآید. اول گشتی در سالن میزند و بعد وارد راهرو میشود. اگر به من باشد از ترس حواسپرتی و اشتباه تایپی نمیگذارم پایش به اتاقم برسد. ولی پیش از آنکه به خودم بیایم سرش را پایین میاندازد و با نوای «قدمقدم پا میذارم تو جادهها، تا برسم به کربلا» وارد میشود. میآید و من و دل و حواسم را یکجا با خود میبرد. میبرد تا آن دور دورها. میبرد و میگوید: «با تربتت واشده یه روزی کامم، تموم سال منتظر این ایامم، زیارتت آرزوی صبح و شامم» نمیفهمم چه میشود که من هم میشوم عضوی از جمعشان و زیرلب میگویم: «حسیــن، حسیــن (ع)».
اول خانهمان و بعد از آن اتاق و دل من یکدفعه رنگ و بوی اربعین میگیرد. دلتنگی هم به قصد گرفتن ماهی از آب گلآلود حرکتش را از نوک پایم شروع میکند و آرامآرام بالا میآید. ولی الان زمان تسلیم شدن نیست. پس صدای گوشی را تا آخر زیاد میکنم و میزنم روی صوت دوم.
آقای دعاوی در این صوت تصمیم میگیرد که روایت را کمی عقبتر ببرد و از پدربزرگشان برایمان تعریف کنند:
«پدربزرگ پدر من (یعنی جد من) یک شب خواب میبیند که یک حلوایی را حضرت زهرا (س) میدهد به ایشان و میگوید این را بده به عبدالنبی. بعد صبح که از خواب بیدار میشود، میبیند که عبدالنبی از خواب بیدار شده و قلم و کاغذ دست گرفته و دارد یک چیزهایی مینویسد. حالا عبدالنبی کلا سه روز رفته بوده کلاس مبارزه با بیسوادی در دوران پهلوی. بهش میگفتند کلاس اکابر، پیکار با بیسوادی. پدرشان میپرسند: «داری چی مینویسی؟» میگوید: «دارم شعر مینویسم». میگویند: «خب تو آخه سواد نداری! کلاس نرفتی. بعد شعر مینویسی، از خودت؟» بعد میبیند که شروع کرده به نوشتن اشعاری در مدح اهل بیت (ع). بعدا همان اشعار را نوحه میخواند به سبک نوحهخوانی و سینهزنی و جالب است که الان اشعار پدربزرگ من توی اشعار سنتی بهبان و کتاب شعرای بهبان چاپ شده. یعنی وزان شعری و سینهزنی داشته. خودش شعر میگفته و خودش شعرهای خودش را هم اجرا میکرده. برحسب آن عشق و علاقهای که در خانواده بوده که میدیده پدرش، پدربزرگش، همه در طول سال توی خانواده با مجالس اهلبیت (ع) درگیر هستند، یک عشقی، یک ارادتی توی این بچه اتفاق میافتد. همین اتفاق برای پدر من نیز میافتد. پدر من هم تقریبا از قبلِ دبستان وقتی میبیند که پدرش این عشق و ارادت را دارد، میرود توی این سِلک و شروع میکند اشعار پدرش را خواندن. نوحهخوانی و اینجور چیزها را انجام میدهد.»
آقای دعاوی تعریف میکنند و من مینویسم:
«مادر من از همان هفت سالگی از کتابی که داشتیم و خیلی قدیمی بود و همینطور «گلچین احمدی جلد یک» که تازه آمده بود، برایم میخواند و شعر مینوشت. هنوز توی دفتر نامههایی که دارم دستخط مادرم هست. اولین شعری را که برایم نوشت دارم. نوشت و من گفتم: «مامان این خوب نیست». دیگر من بعضی از شعرها را نمیپسندم. میگفتم: «نه اینکه پیرزنانهست، اینکه پیرمردانهست». من قشنگتر دوست داشتم. گهگاهی گریه میکردم. مادرم دو سه ساعت وقت میگذاشت تا برای من شعر پیدا کند، چون میگفتم من امشب باید توی هیئت بخوانم و به من جایزه بدهند. پدرم که هیچوقت من را آقا مجتبی دعاوی صدا نمیکرد میگفت: «از مداح نوجوان جمعمان آقا مجتبی دعاوی…». نیمه شعبانها هم مجلس بزرگ بود و حتما باید شعرهای خوبی میخواندم. مادرم درگیر بود، خواهرم درگیر بود که برای من شعر پیدا کند، پدرم هم همینطور. بعضی از اشعاری که پدرم نوشت و داد به من و من نخواندم و یادم رفت را بعدها خواندم. مادرم خیلی به من کمک میکرد. و تقریبا این همان حسی است که به خانوادۀ پدرم هم داشتم که حس میکردم پدرم چون در این فضا بزرگ شده بود توانست مداح بشود. آمدیم جلوتر و من رسیدم به کلاس پنجم و توی مدرسه مداحی میخواندم. و یکی دو تا کتاب مداحی و کتاب شعر هم توی هیئتهایی که رفته بودم، به من هدیه داده بودند. و همینطور به جهت قرآن که با صوت میخواندم، من را کردند امام جماعت بچهها و نوجوانها.»
در اینجا هرکس به یک کاری مشغول است. مداح برای خودش میخواند: «اشهد انک تشهد مقامی، تسمع کلامی، ترد سلامی…» آقای دعاوی جواب این پرسش را که آیا مداحی هم چهارچوب یا ضوابط خاصی دارد میدهد و من مینویسم:
«مداح نباید دعوت به خود کند. هرجا حس کند دارد به خود دعوت میکند بداند که آنجا از آن حرفه و شغل اصلی خودش خارج شده. هرجا خواست دیسیپلین برای خودش بگذارد و تکبر ایجاد شد بداند که خارج شده. داستان قشنگی هست که میگوید، یکی از همین خطبا و روضهخوانهای معروف شهر داشت توی کوچه راه میرفت که یک پیرزن جلویش را میگیرد و میگوید: «آشیخ فلانی فردا خانهمان روضه داریم.» میپرسد: «کیا هستند؟» و بعد نگاه به خانهاش میکند و میبیند که یک پرچم پاره و پوره به آن زده شده. میگوید: «پنج ششتا خانمهایی که خانهدار هستند میآیند». میگوید: «من فردا مجلس هزار نفری دارم توی مسجد جامع.» و بعد به او میگوید: «باشد حالا اگر وقت کردم میآیم.» از قضا میگذرد و مجلس طولانی میشود و وقت هم نمیکند. شب در عالم رویا حضرت زهرا (س) را میبیند. به حضرت سلام میکند ولی حضرت مکدر جواب میدهند. بعد به حضرت عرض میکند: «آیا اشتباهی از من سر زده؟» میگویند که: «چرا مجلس ما را نیامدی؟ قول دادی ولی نیامدی!» جواب میدهد: «مجلس شما کدام است؟» میگویند: «همان مجلس پیرزن.» میپرسد: «مجلس شما چرا؟» میگویند: «شما نیامدی ما رفتیم آنجا. من و شوهرم علی و فرزندم حسن و حسین و پدرم رسولالله (ص) رفتیم آنجا و روضه خواندیم و مجلس را اداره کردیم.» لذا مداح دعوت به خود و دیسیپلینسازی و تعیین کردن از قبل ندارد. شغل ما به این معناست که خادمی باشیم که فقط از حسین (ع) دم بزنیم. «اللهم اجعل عندک وجیها بالحسین (ع)» یعنی آبرومند در درگاه حسین (ع) بشوم، من که چیزی از خودم ندارم. لذا حضرت آقا در دیدار شعرا وقتی میگویند که پنج دقیقه یا ده دقیقه خواندن شما از نیم ساعت سخنرانی ما بالاتر است، این واقعا چیزی است که توی بیان مداح گذاشته شده که میتواند با یک شعر، با یک قطعه اجرا عشق و شور را برای مخاطب ایجاد بکند. چون احساس مخاطب درگیر است. احساس هم ریشه در گرایشها دارد. گرایش همان چیزی است که قوۀ محرک ماست. مداح کارش همین است. لذا اگر میخواهد از فرمی استفاده بکند، از آهنگی استفاده بکند، همهچیز را باید در خدمت این ببیند. به همین خاطر برای مایی که میخواهیم حلقۀ اتصال به طهر طاهر مطهر بشویم «و یطهرکم تطهیرا» که پاکان عالم هستند، خیلی مهم است. یک ناپاک نمیتواند حلقۀ اتصال بشود. اگر زلالترین و خوشمزهترین آب عالم را با یک لولۀ انتقال بد بیاورند، مزۀ بد میگیرد و خراب میشود. مخاطب میخواهد آن آب را بخورد و بدنش استفاده بکند، ولی آن حال را نمیکند. تویی که میخواهی این نور را انتقال بدهی به مخاطب، باید خودت پاک باشی. خیلی هم باید پاک باشی. بعد به میزانی که تو پاک هستی این انتقال رخ میدهد. لذا نگاه نکن که الان با (حسین حسین) تو این مجلس شور گرفت. باید ببینی که اینها را چقدر آوردی توی خط امام حسین (ع)؟ چقدر منششان حسینی شد؟ چقدر برای امام حسین (ع) یار جمع کردهای توی این مجلست؟ چقدر گرایششان را حسینی کردی؟ گرایش حسینی نه اینکه چقدر اشک گرفتی ازشان، نه، یعنی از در حسینیه که آمد بیرون مثل یک آهنربا برود به آن سمت. مداح باید کاری کند که شنونده یکجوری عاشق امام حسین (ع) بشود که برود ببیند امام حسین (ع) چی است. مثل لیلی و مجنون که باباطاهر میگوید: «یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد»
مجنون وقتی عاشق لیلی میشود، میرود تا ببیند لیلی چه میخواهد؟ من امروز رفتم لیلی انگار تحویل نگرفت. خودش را میزند این در و آن در و میگوید: «میشود بگویی از چی من بدت آمده؟ من چهجوری حرف بزنم تو خوشت بیاید؟» اینکه امام علی (ع) میگویند: «باطن پرستش عشق است و محبت»، این همان است. کسی که عاشق خدا باشد مگر میتواند خدا را نپرستد؟ کسیکه عاشق امام حسین (ع) باشد مگر میشود امام حسین (ع) را نخواهد. لباس پوشیدن و حرف زدن و عزاداری و نگاه کردنش و حتی فکر و خیالش میشود او. ما به این میگوییم گرایش. کار مداح همین است.»
نور خورشید بیشتر از قبل خودش را چسبانده است به شیشه، به کاغذدیواریها و به پوست دستم. همهچیز زرد شده حتی آن انار سرخ و سفالی و آن برگهای سبز کاکتوس. و همین زردی و شدت گرما باعث میشود سوز مداحی «کنار قدمهای جابر» که حالا جای نوحۀ قبلی را گرفته، بیشتر شود. انگار صدای صد میثم است که در گوشم میپیچد. هر مداح به یک شکلی میخواهد آتش اشتیاق را در من زیاد کند و میکند. این روزها در پسزمینۀ تمام کارهایم، زمانی که مطالعه میکنم، وقتی کلمات را کنار هم میچینم یا حتی همین الان، موقع گوش کردن صوتها، دختری در وجودم مدام غر میزند که: «کربلا میخواهم». چندباری خواستهام که بنشانمش روی مبل و صاف زل بزنم در چشمش و بعد بگویم که: «آرام بگیر! خستهام کردی». دوست دارم که در آن لحظه سرش را پایین بیندازد و حرفم را آویزۀ گوشش کند، ولی افسوس. افسوس که مثل خودم لجباز است و یکدنده. اینها را مرور میکنم و میسوزم. جریان شدید کولر اما بدجنس است. میآید و نمیگذارد بوی سوختگی از اتاقم بالا برود و برسد به آسمانها و کسی خبردار شود، ولی من همچنان آرام و بیصدا میسوزم و مینویسم:
از بودن در یک خانوادۀ مداح برایمان بگویید.
«مادر من در خانوادهای بزرگ شده که مادربزرگش و خالۀ مادرشان، مداحهای زن شهر ما بودند. بهشان میگفتند ملا رقیه. حالا به زبان ما ملاقیه یا ملخورشید و ملاخورشید هم میگویند. اینها به خانههایی که دعوت میشدند برایشان میخواندند و مادر من آنطور که خودش یادش بود، میگفت که بعضی از خانههایی که میرفتیم فقط یک نفر بود. یعنی یک زن خانهدار میگفت که میآیی برای من روضه بخوانی؟ و مادربزرگ ما میرفت و برایش روضه میخواند. به این حالت یکهخوانی میگفتند. مردها که میرفتند روضه، چون مجالس آقایان زیاد بود، اما خانمها و بچهها بیبهره بودند. بهخاطر همین یک کسی را دعوت میکردند، یا مرد یا زن که بیشتر برای مجالس خانمها، خانم بود که بیاید و برای اهل خانه روضه بخواند. مادرم تعریف میکرد و میگفت ما که بچه بودیم، مادربزرگ که میآمد خانه، بچهها را جمع میکرد و برایشان روضه میخواند. میگفت یک روضههای عجیبی هم حفظ بود، روضه فضه که آمده بود کربلا. و به صورت داستان نقل میکرد که بچهها باهاش ارتباط میگرفتند. پرسیدم که خود مادربزرگ اینها را از کجا یاد گرفته؟ میگفت که ایشان حدیث کسا را حفظ کرده بود و ترجمهاش را هم حفظ کردند و بعد توی خانهها که میرفتند همین حدیث کسا و ترجمهاش را میخوانده. مادرم تعریف میکرد که بچههایش در بغلش شیر میخوردند و ایشان روضه میخواند. و این شد که از ایشان چند دختر مداح و چند پسر مداح و شاعر ماندند. الان پدربزرگ مادری من مداح هستند. عموی مادریام شاعر و مداح هستند. عمۀ مادریام مداح هستند.»
هر چند دقیقه یکبار با یک چیزی یاد اربعین مثل شهابی از روی آسمان دلم میگذرد. یکبار با نوحه، یکبار با عکس و یکبار هم با اسم حسیــن (ع) لابهلای کلمات. بعدش راحتترین کارها هم برایم سخت میشود. از نفس کشیدن و پلک زدن گرفته تا ادای کلمات و ردیف کردن جملات. همان لحظه است که هرچه سقف است روی سرم آوار میشود. و باز هم در این حالت، بین خاک و خفگی مدام فکرم پرواز میکند و میرود. از اینجا تا عراق. از خانه تا حرم. ولی هنوز به مقصد نرسیده است که با صدای یک چیزی مثل پیامکهای تبلیغاتی برمیگردد. در این فاصلۀ کوتاه، صوتها با نهایت سرعت پیش رفتهاند. روی چهارمی از بالا میزنم و زمانش را به عقب، یعنی سر خط برمیگردانم. بعد میگذارمش روی حالت تند تا برسد به آخرین کلمهای که نوشتم. وقتی به کلمۀ مورد نظرم میرسد، صوت را از حالت تند برمیدارم و نوشتن را از سر میگیرم:
آقای دعاوی لطفا بیشتر از مداحی بگویید. آیا مداحی یک شغل است؟
«این خیلی مهم است که ما بدانیم جایگاه مداحی کجاست؟ اصلا مداحی یک حرفه است یا یک شغل؟ آیا تربیت کردن شغل است؟
مداحی یک کار خیلی مهم است ولی نمیتوان بهش گفت شغل. شغلی که میگویم منظورم شغل به تعریف امروز است که برویم و ازش پول دربیاوریم. مداح کارش این است که یک جذبهای را از اهل بیت (ع) در دل مخاطب ایجاد کند. ما خادمی هستیم که باید اینقدر قشنگ اهل بیت (ع) را جلوه بدهیم که مردم به سمتشان بیایند. عشق در دل مردم درست کنیم. انگیزه برای آمدن توی مسیر اهل بیت (ع) در دل مردم درست کنیم. بهخاطر همین است که من به چشم شغل به مداحی نگاه نمیکنم. بله در زمان اهل بیت (ع) هم رسم بود که مدح یا مرثیه که میخواندند صله میدادند. صله یعنی چه؟ صله یعنی آن چیزی که تو خواندی خیلی ارزش دارد. داریم که امام رضا (ع) به یکی از شعرا گفتند که: «جا دارد که دهان تو را پر از طلا کنم.» و توی یکی از نقلها داریم که پوست گاو را پر از طلا کردند و فرستادند و گفتند: «ببخشید کم است و این به اندازۀ شعری که تو خواندهای نبوده». داریم که بعضی از اشعار را «نزل الروح القدس علی لسانه» روحالقدس این را بر زبان جاری کرده. بعضی از اشعار شعرا یا مداحان را واقعا نمیتوان گفت که این یک چیز عادی است. این شعر از ذهن بشر بیرون نمیآید و به جز اعانت اهل بیت (ع) نمیتواند باشد.»
«الا یا امیر الفرات، أضِفنا فانّا ضیوفک» مطیعی همهجا را پر کرده. از خودم میپرسم که «ضیوف» امسال یعنی چه کسانی هستند؟ و ناخودآگاه از فکر اینکه نکند من جزوشان نباشم، لبم را گاز میگیرم. آقای دعاوی راست میگفت، مداح میتواند با یک جمله تمام وجود مخاطب را از حس عجیبی بهنام «شور» پر بکند. مثل همین الان که چیزی در بدن من شعله گرفته. حالا یا دل است یا جگر نمیدانم. هرچه که هست باعث شده دمای بدنم تا این حد بالا برود. مطمئنم که به معنی شعرهای میثم مطیعی مربوط میشود. انگار که کلمۀ «ضیوف»ش بغض شده و چسبیده به گلویم. آتش شده و افتاده به جانم. من را پر کرده از مادهای مذاب. آنقدر که منتظر یک تلنگر هستم. درست مثل آن ابرهایی که گوشۀ سمت چپ آسمان تجمع کرده و چشم انتظار نشستهاند تا با من بریزند.
لیوان آب کنارم را یکجا تا ته سر میکشم تا بغض در گلویم با آب از جایش کنده و فرو رود. تا حدودی هم موفق میشوم. حالا باید تمام حواسم را جمع آبهای جمع شده در پشت چشمم بکنم. نگاهم را از آسمان پشت پنجره میگیرم و میچسبانم به صفحۀ گوشی. در نظرم فاصلۀ کلمات کمتر شده. انگار که چسبیدهاند بههم، پشت به پشت. مثل واگنهای قطار. چندباری پلک میزنم تا دیدم بهتر شود. هنوز هم سخت است تشخیص حرفها و حتی کلمات از یکدیگر، ولی مینویسم. حرفهای نون ظا رِ تِ الف نون را یکییکی فشار میدهم و همینطور میروم جلو:
نظرتان را نسبت به مداحی امروز بگویید.
«متأسفانه جامعۀ مداحان امروز دچار فرمزدگی عجیبی شده. کما اینکه هنر و ادبیات امروز دچار فرمزدگی شده است. همهاش داریم به فرم توجه میکنیم و شاید ارزشیابی و محتوا در درجۀ چندم قرار گرفته. درحالیکه قدیم همۀ این فرمها در خدمت محتوا بود. ما میخواستیم با محتوا یک ارتقایی بدهیم و نسل مقابلمان را تربیت بکنیم.»
یک گوشه از حواسم جمع شعرهای مطیعی است و بقیهاش به حرفهای آقای دعاوی اختصاص یافته. حواسم هست که کلمهای جا نیفتد یا حرفی را اشتباه تایپ نکنم. حرفهای آقای دعاوی را موبهمو بهخاطر میسپارم و بعد یکییکی تایپ میکنم.
«فرق است بین اینکه تو برای ذائقۀ مخاطب یک چیزی را بخوانی و محتوایی تولید کنی یا اینکه برای مخاطب ذائقهسازی بکنی. فرق بین این دوتا خیلی مشهود است. ببینید من همیشه سعی کردهام بین این دوتا تفکیک کنم که برای ذائقۀ مخاطب بخوانم و متناسب با ذائقۀ مخاطب تولید کنم. حالا در هر چیزی، در منبر، در مداحی و در پژوهش، ولی برای مخاطب ذائقهسازی نکنم. هارون مکفوف وقتی که میآید پیش امام صادق (ع) حضرت میگویند برای جد ما از آن اشعاری که داری بخوان. شروع که میکند به خواندن، حضرت خواندنش را قطع میکنند و میگویند به همان سبکی که در بلاد خودتان میخوانی، بخوان. منظور این است که تو اگر از دیلمان آمدهای با همان نوای دیلمان بخوان. تو اگر از خراسان آمدهای با نوای خراسان بخوان. من از این چه دریافتی دارم؟ حضرت میخواهد به ذائقۀ مخاطب احترام بگذارد. میگوید با همان ذائقۀ اصلیای که داری بخوان. با همان تولیدات اصیل که داری بخوان. هیچوقت سعی نکن که با سبک دیگری که تحمیل شده بسازی. حضرات اهل بیت (ع) به ذائقههای مخاطب خیلی احترام میگذاشتند. ذائقۀ ما از فطرتها برخواسته. ما چرا نباید به اینها احترام بگذاریم؟»
نگاهم از قاب عکس روی دیوار سر میخورد و میرسد به صفحۀ گرد ساعت روی میز. عقربۀ کوچک نزدیک به عدد چهار شده. حدود سه ساعت کارم طول کشید و حالا چند دقیقهای میشود که تمام شده. برنامهها را یکییکی میبندم و برمیگردم عقب، به صفحۀ اصلی و عکس پسزمینه. چشمم را میدوزم به گنبد طلایی که در قاب گوشی جا خوش کرده. این تماس چشمی لرزشی در دلم میاندازد و بهدنبالش دیدم کم و کمتر میشود. درست در همان لحظه است که آب میشوم و از دو تا چشمهایم بیرون میریزم. من که تا قبل از آن، همهاش نگاه بودم، حالا زبان میشوم. «این اربعین، من کجام؟»