آخرین مهمان حدودا هفت و بیست دقیقۀ شب رفت. محمد و عباس هم توی راه بودند. فرصت نکرده بودم نماز بخوانم. داشتم مزه روضه حضرت مادر را مزهمزه میکردم که زنگ خانه را زدند. زینب در را باز کرد. صدای عباس که به گوشم خورد توی دلم یک حضرت عباسی گفتم. قبل از سلام پرسید: «کسی تو اتاق من که نرفت؟» دیگر نفهمیدم نماز چه خواندم. چون عباس که وارد اتاق شد نعره بود که از توی اتاق شوت میشد توی گوشهایم.
مستحبات نماز را بر بال ملائک گذاشتم و سلام نماز را خواندم. السلام علیکم آخر را در مسیر اتاق عباس تمام کردم. با سوئیشرت و شلوار بیرون نشسته بود بالا سر ماشینهایش. دانهدانه داشت نگاهشان میکرد. شبیه شخصیت آنهشرلی ورژن جدیدش که پسرک مهمانشان مویی گذاشت سر وسایلش تا ببیند آنشرلی فضولی میکند یا نه. هی نگاه کرد هی هوار کشید. عین عزیز از دست داده گریه میکرد. تا خط و خش اندازه سوراخ سوزن روی ماشینهایش را هم گفت کار بچههاست.
هرچه گفتم قربان قد و بالایت، خودت گفتی پنجتا عیبی ندارد. من هم بهشان گفتم و آجی هم پیششان بود. عینهو چالهمیدانها نعره میکشید که من کی گفتم! با چادر نماز هرولهکنان دنبال عباس بودم. داد میزد برید بیرون. نشستم کنارش. سگی در درونم زنده شد و گفت: «بزن لهش کن پسره فاقد شعور رو.» اسبی نجیب سربرآورد که: «او حق دارد حقش را بستاند. وسایلش ترکانده شده. بغلش کن و سگ را ضایع بنما.» عباس عین ابر بهار گریه میکرد. البته از نوع وحشیاش. همان بارانی که چندماهست منتظرش چشم به آسمان دوختهایم از چشمهایش میبارید.
همانطور که با سگ و اسبم درگیر بودم، عباس شیون دیگری کشید. پدر خستهاش گفت: «بسه دیگه عباس. زشته. چیزی نشده. آجی میگه تو اتاق بوده» جلالخالق از میزان صبری که در من داشت شبیه پیچک رشد میکرد. به جای اینکه بزنم لهاش کنم. بغلش کردم و وارد وادی فلسفۀ وجود اسلام و امام و ضرورت فدا کردن جان و مال در راهشان، شدم. از شهدا گفتم. دیدم روی پایم سکوت کرده. گفتم آفرین مامان صبور، دیدی نیازی نبود لهش کنی! زبانم را دور لبهای بدبخت کشیدم. خشک شده بودند بس که حرف زدم. یکی هم لیوانی آب ولرم نداد دستم. چه برسد به پاکت و دوبل میوه و غذا و این چیزها.
کمکم دیدم شرایط فراهم است. زدم به جادۀ ماشینهای عباس: «ببین پسرم! توام چون از ماشینات که برات خیلی باارزشن به خاطر امام گذشتی به خاطر حضرت زهرا گذشتی. خدا توی بهشت برات جبران میکنه.» توی دلم یکی یکسره میگفت بدبخت چون راضی بود شیون کرد؟ داشتم همچنان از سکوت عباس سوء استفاده میکردم که یکهو بلند شد و گفت: «پاشو! زود باش! این نردبون فلان ماشینم و دستۀ در مینیبوسم و شیشۀ جتم و برام پیدا کن درستش کنم. پشت فوردم وستانگم رو ببین شکسته.» هرچه توجیه میکردم فایده نداشت.
باز صدای سگ درونم بلند شد: «اینا بچه بودن؟ ماشاالله قد عباس بودن. چرا شکوندن دیگه. دهع» دوباره نازش کردم. اندازه هشت سال محبت خرج کردم. حس کردم ته کیسۀ محبتم دارد تمام میشود. گفتم یک ماشینست دیگر. گفت این تبرکی کربلا بود. گفتم خب فدای مادر امام حسین. گفت حرم حضرت علی تبرکش کردم. گفتم خب همسر حضرت بودند. شبیه پینگپنگ حرف رد و بدل کردیم.
دوست نداشتم از مجلس خانم خاطرهای تلخ برایش بماند. طوری که دفعۀ بعدی اسم جلسه بیاید بتازد. چون مادر فرهیختهای نیستم، راحتترین کار را همان اول انتخاب کردم. با وعدۀ ماشین بتمنی قائله را خواباندم. مزۀ شیرین روضۀ حضرت مادر توی خانه پخش شد. من هم خوشحال و سرمست و چست و چابک رفتم نمازم را اگر خدا قبول کند تمام کنم؛ چون خودم داشتم تمام میشدم.
10 دیدگاه
احسنت برتو ای مادر مهربان ودلسوز
همیشه از دیدن رفتارهای به جا ودُرُستت لذت بردم موفق وسربلند باشی در کنار بچه های گلت
ممنونم محیا جان که خوندی.
الهی دعات در حق خودت مستجاب باشه.
خب چرا خود عباس نبود تو مراسم؟ 🙁
به جای این که دلم برای مادر بسوزه دلم برای عباس سوخت
آخه عباس دیگه نه سالش تموم شده. مردی شده برای خودش. توی مجالس خانمها نمیبرمش. مگه اینکه همه حجاب داشته باشند😅🌱
شیرین
روان
با پایان بندی خوب
ممنون نگاه مهربانتون هستم🌱🌱
خوب تمومش کردی مادر نمونه. بهترین کار جایگزین کردنه به نظرم. بالاخره وسیلههاشو دوست داشته دیگه
ممنونم سوده 😍 باهات موافقم. به عباس حق میدادم
عین همیشه عالی، زهرای قشنگم. مادرِ کامل.
ممنونم همونی که خواهرم شدی♥️