کُندذهنی در درک محدودیت‌ها

4.1
192 بازدید
🔗 کپی لینک
آزمون ۳
خواهر و دختردایی‌ام که گواهینامه گرفتند، خوره‌ی رانندگی افتاد به جانم. ویرم گرفته بود عین آن‌ها پشت فرمان بنشینم و توی خیابان‌ قیقاج بروم.

خواهر و دختردایی‌ام که گواهینامه گرفتند، خوره‌ی رانندگی افتاد به جانم. ویرم گرفته بود عین آن‌ها پشت فرمان بنشینم و توی خیابان‌ قیقاج بروم. خواهرم شش سال بزرگ‌تر بود اما دختردایی هم‌کلاس خودم. یک سال زودتر از من گواهینامه گرفته بود و فرمول به حرکت درآوردن اجزای ماشین را خیلی بهتر از حل فرمول‌های ریاضی می‌دانست. گفتم یعنی من قد و قواره‌ی او هم نیستم؟ او با همه خنگی‌اش فرمان را توی مشتش حل می‌کند، منی که ردیف نمره‌های بیستم از کارنامه زده بیرون، از پس جلو عقب کردنِ چهار تکه آهن‌پاره برنمی‌آیم؟ حتما برمی‌آمدم.

آئین‌نامه را بدون غلط بار اول قبول شدم. امتحان توشهری را هم. هنوز نگاه تحسین‌برانگیزِ دو پسر جوانی که پهلوی جدولِ خیابان ایستاده بودند و منتظر بودند پارک‌ دوبل را گند بزنم، توی خاطرم هست. یکی‌شان عینک ته استکانی زده بود و بغل‌دستی‌اش موهای سیاه و فر داشت. پارک دوبل را که بی‌نقص درآوردم، سوئیچ را توی جاسوئیچی چرخاندم و ماشین را خاموش کردم. کمرم را به راست چرخاندم و به افسری که کنارم نشسته بود گفتم: “تموم شد. حالا چیکار کنم؟” موهای افسر یکدست سفید بود و از لباسش بوی عطر گل محمدی می‌آمد. سرش را کرده بود توی دفتر و با خودکار سیاهش چیزهایی را علامت میزد. کاغذِ توی دستش را گرفت طرفم و بی‌که نگاهم کند گفت: “قبولی خانوم. برو آموزشگاه این کاغذ رو بده خانم حیدری.”

خنده را پاشیدم توی صورتش و گفتم: “واقعا؟ وای ممنون. خیلی ممنون.” افسر جواب تشکرم را نداد و من طوری درِ ماشین را باز کردم و پیاده شدم انگار حکم ترفیع از مافوقم گرفته باشم. ردیف دختر پسرهای جوان عین تیربرق‌های کنار خیابان به سرعت از جلوم می‌گذشتند و غبطه خوردن‌شان به قبولی‌ام را از پشت سر لمس می‌کردم. قلبم عین آژیر توی سینه صدا می‌داد.

انگار فرمانده بودم و از جلوی دسته‌ی سرباز‌های کچل و آویزان رد می‌شدم. برگه‌ی قبولیِ امتحان رانندگی، مدال فتح عملیاتی بزرگ بود و لای انگشت‌هام سفت گرفته بودمش. بی‌که دسته‌ی سربازها را نگاه کنم می‌رفتم طرف آموزشگاه و خانم حیدری نامی. همان شب شام دعوت بودیم خانه‌ی عزیز. بابا یک جعبه شیرینی ناپلئونی خرید و پاش هنوز چارچوب درِ خانه‌ را رد نکرده گفت: “شیرینیِ گواهینامه‌ست. گواهینامه‌ی نرگس.” و بازار تبریک‌ و به به و چه چه داغ شد. آن شب در خانه‌ی عزیز، گرفتنِ گواهینامه آن هم برای دختری که تابحال پشت فرمان ننشسته بود و بار اول موفق به قبولی شده بود، دستاوردی بزرگ در خانواده شناخته شد.

نمی‌دانم دسته‌ی دختر و پسرهای تیربرق‌مانند، دسته‌ی سربازهای کچل و آویزان و نگاه‌های حسرت‌زده‌شان به مدال کاغذیِ لای انگشت‌هام، وقتی بعد از من پهلوی افسر نشستند، موفق به قبولی شدند یا نه؟ نمی‌دانم برای بار چندم بالاخره توانستند کاغذ قبولی را از دست‌های افسرِ مو سفید بگیرند و عطر گل‌محمدی را بکشند توی ریه‌هاشان و فاتحانه درِ ماشین را باز کنند و بروند سروقت خانم حیدری.

ولی یک چیز را مطمئنم. مطمئنم همه‌‌شان، یا لااقل بیشترشان بعد از قبولی، بلافاصله‌ یا بافاصله، پشت ماشین خودشان یا بابا و داداش و کس و کارشان نشسته‌اند و وقتی افسر جلوشان را برای سرعت غیرمجاز، نبستنِ کمربند و چیزهای دیگر گرفته، گواهینامه‌شان را از داشبورد ماشین بیرون کشیده‌اند و تقدیمِ افسر کرده‌اند.

لابد اگر خلافی مرتکب شده بودند کمی هم التماس چاشنیِ نگاه‌شان کرده‌اند تا دل افسر راهنمایی رانندگی عین ژله شُل شود و سبُک جریمه بنویسد. مطمئنم این سرنوشت گواهینامه‌ی بیشتر دختر پسرهای ایستاده به صفِ آن روز است. و گواهینامه‌ی من، نه توی داشبورد ماشین، که لابه‌لای کارت‌های بانکی، توی کیف پول چرم قهوه‌ای‌‌ بلاتکلیف ایستاده‌ و هروقت شست بابا خبردار می‌شود که ایران‌خودرو و ساپیا ماشین ثبت‌نام می‌کنند، از لای کارت‌های بانکی بیرونش می‌کشم و تقدیمِ بابا میکنم. همین.

مامان از روزی که گواهینامه گرفته‌ام تا همین حالا، هروقت می‌خواهد جایی برود و بابا نیست که ببردش، داغ دلش تازه می‌شود و رگبار جمله‌هاش را شلیک می‌کند طرفم:

  • “اگه رانندگی بلد بودی الان انقدر معطل نمی‌شدیم.”
  • “دوتا ماشین افتاده تو حیاطِ خونه هیچ‌کدوم عُرضه نداریم راش بندازیم.”
  • “واسه خودت یادبگیر یه روزی به کارت میاد. یه جا گیر می‌کنی هیشکی نیست به دادت برسه.”
  • “عرضه‌مون نشد یه ماشین روندن یاد بگیریم.”

تاکیدش روی ترکیبِ “عرضه نداشتن” زیاد است. نه که به طعنه بگوید، اعتقاد قلبی‌اش همین است. و من انگار طوطی باشم، جواب‌های یکسان را برای بار نمی‌دانم چندم از دهانم بیرون می‌دهم:

  • “من از رانندگی بدم میاد.”
  • “خیلی دوست داری خودت برو یاد بگیر عزیز من.”
  • “من از این کار متنفرم. هیچ علاقه‌ای بهش ندارم.”
  • “پشت فرمون می‌شینم دست و گردنم درد می‌گیره اذیت می‌شم.”

تأکیدم روی بی‌علاقگی و درد دست و گردن زیاد است. اعتقاد قلبی‌ام نیست. خوب که فکر می‌کنم توجیه است. درد گردنم آن‌قدری نیست که نشود تحملش کرد. علاقه هم اگر ترس نباشد، کم‌کم توی قلبم راه باز می‌کند. اصل قضیه این است که از رانندگی می‌ترسم. اینکه می‌ترسم را دو سه باری غیرمستقیم لابه‌لای جملاتم به مامان و بابا و خاله و دایی و هرکسی که هُلم می‌دهد سمت راندن گفته‌ام. از این نمی‌ترسم که با ماشین، آدمی را زیر بگیرم و نفسش را بِبُرم و نصف عمرم پشت میله‌ها باشم به جرم قتل غیرعمد. از این نمی‌ترسم که جلو و عقب ماشین را بکوبم به دری، دیواری، درختی، سگی، گربه‌ای یا جلو و عقبِ ماشین دیگری.

از این نمی‌ترسم که نابلدی‌ام در راندن، افسرهای راهنمایی رانندگی را بکشاند طرفم و جریمه‌های سنگین بریزند سرم. حتی از این هم نمی‌ترسم که وسط شهر خاموش کنم و نتوانم روشنش کنم و بوق‌‌بوق و داد و هوارِ راننده‌های عصبی و منتظر، حلزونِ گوشم را جروارجر کنند. فقط از یک چیز می‌ترسم: “نگاهِ آدم‌ها.” اگر آدم‌های شهر همه کور بودند، من حتما راننده‌ی خوبی می‌شدم.

جلسه‌ی چهارم آموزش رانندگی، نگاه‌ها، سنگین‌تر از وزنه‌های آهنی کوبیده شدند وسط مغزم. جای ضربه هنوز بعد از چهار پنج سال زنده و داغ است. درد می‌کند و دست که می‌کشم فرق سرم، ورمش را حس می‌کنم.

مربی آموزشِ رانندگی‌ام مرد بود. آقای صادقی. شکم گِرد و قلمبه‌ای داشت. کمربندِ شلوارش را طوری روی خط کمر سفت می‌کرد که چربی‌های شکمش سفت و محکم می‌ایستادند بالای سگکِ کمربند. انگشت‌های دستش کُپل و کوتاه بودند و وقتی جلو می‌آوردشان جهت فرمان را بین دست‌هام تنظیم کند، جای اینکه به چرخش فرمان دقت کنم، نگاهم می‌رفت پیِ ورمِ انگشت‌هاش. تا وقتی کج و کوج نمی‌راندی کِیفش کوک بود و بشکن‌زنان سرش را چپ و راست می‌کرد و شعر آگهی‌های بازرگانی را زیر لب می‌خواند: “لیموشو بدم؟ هلوشو بدم؟ کدومو بدم؟”

فرمان که نیم‌درجه کج می‌شد و افسار آهن‌پاره از دستم سُر می‌خورد، انگشت‌هاش را قلاب می‌کرد روی شکمِ جلو آمده‌اش و تلق‌تلق فشارشان می‌داد. می‌زد توی خط مقایسه و آیه‌ی یأس و توبیخ.

  • “خواهرتم شاگرد من بودا ولی خیلی واردتر از تو بود، مسلط‌‌‌‌ تر می‌روند.”
  • “خواهرت فی‌الفور راه افتاد همون جلسه اول تا دنده پنج رفت.”
  • “کُند پیش میری یه ذره تر و فرز باش دختر دستت نلرزه.”
  • “حواس بده به جاده. دل و جرئت نداری هیچ، پیش.” ش را زیاد می‌کشید و دنباله‌ی جمله‌هاش را تا وسط صحرای محشر می‌گرفت. آنقدر غر می‌زد تا بالاخره‌ افسار را دست می‌گرفتم و دوباره صدای بشکن‌ها را درمی‌آورد و از صحرای محشر برمی‌گشت به خرید و فروش لیمو و هلو.

جلسه‌ی چهارم دختردایی همراهم بود. صادقی گفت: “برو داخل شهر.” از داخل شهر وحشت داشتم. از بوق‌های کرکننده و بچه‌مدرسه‌ای‌های ول شده وسط خیابان. از هردن‌بیر بودنِ رفت و آمدِ ماشین‌ها. نمی‌شد مخالفت کنم. همراهِ همیشگی‌ مادرم بود و عادت کرده بودم پهلوی او آیه‌های یأس صادقی را بکشم توی گوشم. جلو دختردایی‌ دلم نمی‌کشید اَخ و پیف‌هایش را روانه‌ام کند.

فرمان را چرخاندم و پیچیدم دور میدان. میدان را که رد کردم صادقی گفت: “مستقیم نرو. بپیچ راست.” راهنما زدم و پیچیدم. چهار پنج متری رفتم و نفهمیدم چطور شد که ماشین یکهو وسط خیابان خاموش کرد. نیم متری سُر خورد عقب و دامب، کوبیدم به ماشین پشتی. عین جن‌زده‌ها صادقی را نگاه کردم. سرش را از شیشه‌ی ماشین بیرون داده بود. دستش را برده بود بالا و به تابلوی زردِ بالای ماشین اشاره می‌کرد. رو به ماشین پشتی داد زد: “تابلو، تابلو، نمی‌بینی تابلو رو بالای ماشین؟”

مدل ماشین پشتی خاطرم نیست. ولی خیلی بالاتر از پراید سفید و چرک‌مرده‌ی صادقی بود. دوتا پسر جوان سوارش بودند. ماشین را تا بغل پراید جلو آوردند. پسری که پشت فرمان نشسته بود عین صادقی صداش را بالا برد: “طلبکارم هستی بچه پرو؟ هر و از ب حالیت نیست تابلو هم می‌زنی بالا گاری‌ت؟” بغل دستی‌اش سرش را کشید جلو: “بلد نیستی مگه مجبوری یارو؟ برو خدا رو شکر کن ماشین طوری‌ش نشد. خش رو ماشین می‌افتاد وسط خیابون شلوارت رو می‌کشیدیم رو سرت.”

این‌ جمله‌ها در کمتر از چند ثانیه از ماشین مدل بالا پرت شدند توی پرایدِ مریض‌احوال صادقی. راننده تیز گازش را گرفت و رفت. صادقی فرصت نکرد جواب‌شان را بدهد. از نفس‌های بلند و پشت همش می‌فهمیدم بدجور کنفت شده و خورده به پرش. داشبوردِ باز شده‌ی ماشین را با کف دست کوبید سرجاش: “حواست کجاست وقت روندن؟”

گفت: “وسط خیابون خاموش می‌کنی یعنی هرچی از روز اول گفتیم پشم. “

گفت: “دیگه راه صاف رو نتونی بری که هیچ.”

گفت: “قرار نیست ما به خاطر شماها حرف بشنویم که.”

ما، یعنی خودش و همه‌ی کسانی که رانندگی یاد می‌دادند به تازه‌کارها. به آدم‌هایی که تابحال پشت فرمان ننشسته بودند و اولین تجربه‌ی راندن‌شان را با همین “ما” که می‌گفت شروع کرده‌ بودند. صادقی می‌گفت و من دنبال جایی می‌گشتم تا چشم‌هام را ببرم سمتش. نمی‌دانستم کجا را باید نگاه کنم. روبه‌رو، طرف صادقی، شیشه‌ی چپ، پاهام، دنده، سوئیچ، ترمز، کجا؟ نگاهم توی ماشین گیج و گنگ می‌چرخید.

صادقی دوباره داشبوردِ باز شده را کوبید:‌ “روشن کن بزن دنده ۱.” روشن کن بزن دنده یک را طوری گفت که انگار صاحب‌خانه‌ای به کلفت خانه‌اش. یادم نمی‌آمد ماشین چطور روشن می‌شد. سوئیچ را نگاه می‌کردم اما نمی‌فهمیدم کارایی‌اش چیست. دنده یک کدام بود؟ چطور ماشین می‌رفت روی دنده یک؟ صادقی تعللم را که دید کشید طرفم و با انگشت‌های کوتاهش سوئیچ را چرخاند. هن‌هنِ ماشین که بالا گرفت، دنده را جابه‌جا کرد و گفت: “برو.”

نوک پام را نرم فشار دادم روی پدال گاز و رفتم. اینکه چه‌طور رفتم، چه‌طور توانستم تا آموزشگاه برانم، هنوز برایم معماست. بعد از گذشت چهار پنج سال هنوز نتوانسته‌ام احساساتم را در آن لحظه موشکافی کنم. نتوانسته‌ام به این فکر کنم که دقیقا چه احساسی داشتم از آن تصادف‌بچه و از جمله‌های صادقی. تنها دو جمله از آن روز توی مغزم نشسته. دو جمله‌ای که هرگز از شکاف لب‌هام بیرون نرفتند و برای همیشه روی زبانم ماسیدند. دو جمله‌ای که باید به صادقی می‌گفتم و نگفتم. “من اگه رانندگی بلد بودم که نمیومدم پیش شما یاد بگیرم.” “شما اگه شاگردشوماخر می‌خواستی از روز اول می‌گفتی تکلیف خودم رو بدونم.”

حتی دهانم نچرخید بگویم ببخشید. بگویم متأسفم نمی‌خواستم این‌طور بشود. نتوانستم به پسرهای پشت ماشین مدل بالا بگویم شرمنده، ولی خود شما هم که از شکم مادرتان راننده بیرون نیامده‌اید. بگویم حالا خوب است ماشین‌تان طوریش نشده و این‌طور هوارهوار راه انداخته‌اید. بگویم خود شما هم تا بیست سی بار اول که پشت فرمان نشسته‌اید صدبار خراب‌کاری کرده‌اید. نگفتم. در سکوت راندم طرف آموزشگاه و حتی به این فکر نکردم که حالا دختردایی چه فکری می‌کند درمورد رانندگی کردنم؟ از ماشین که پیاده شدیم نه من حرفی زدم نه او. از صادقی خداحافظی هم نکردم. دختردایی وسط راه گوشی‌اش زنگ خورد، کج کرد و رفت. حتی درست نگاهش نکردم ببینم چیزی توی چشم‌هاش هست یا نه. من ماندم و مغزی ورم‌کرده.

بعد از جلسه‌ی چهارم، بقیه‌ی جلسه‌ها را با زور می‌رفتم. مامان و بابا زورم نمی‌کردند. زورِ خودم بود. زور ذهنیِ خودم که پول داده‌ام و نمی‌شود وسط راه رها کنم. حیف است، تا این‌جاش را آمده‌ام بقیه‌اش را هم باید بروم. نمی‌شود که آدم توی سن و سال من گواهینامه نداشته باشد. جلسات را می‌رفتم و رژه‌ی لیمو و هلو و غرغرهای صادقی را روی نورون‌های مغزم تحمل می‌کردم فقط برای این‌که کار ناتمام نماند. یک روز قبل از آزمون عملی، با صادقی ۷۰-۶۰ بار پارک دوبل زدیم. آ‌‌‌ن‌قدر که ران پایم گرفت و عضلاتش کش آمد. صبح روز آزمون، اضطرابِ نشستن کنار افسر به ترس از نگاه‌های بقیه اضافه شده بود اما قبول شدنم را بعد از خدا، مدیون ۷۰-۶۰ تا پارک دوبل روز قبل بودم و سندرمی که پُرقدرت در مغزم می‌چرخید: “تمام کردن کاری که شروع کرده‌ام حتی اگر ازش متنفرم.”

انگار روز آزمون، همه‌ی سلول‌های بدنم یک بار برای همیشه ترس‌ را کنار زدند و ته زورشان را گذاشتند برای قبولی؛ و بعد عین توپک‌های کوچکِ پلاستیکی که سوراخ‌شان کرده باشند، بادشان خوابید و فِس‌شان درآمد. و تمام. این آخرین باری بود که با میل خودم پشت فرمان نشستم و با رضایت از ماشین پیاده شدم. برگه‌ی قبولی، شبیه مدال فتح فرمانده‌ای بود که همه‌ی زورش را زده تا در آخرين ماموریتش پیروز شود ولی خودش می‌داند دیگر هرگز قرار نیست به ماموریتی برود.

کارت مستطیلی و ضخیمِ گواهینامه‌ بالاخره بعد از چندماه به دستم رسید اما ذهنم جایی در جلسه‌ی چهارم رانندگی، وسط خیابانی داخل شهر، پشت پراید چرک‌مرده‌ی صادقی گیر کرده بود. چند سال است که گیر کرده. لای جمله‌های صادقی، وسط نگاه پسرهایی که توی ماشین مدل بالا نشسته بودند، پشتِ نگاهِ بی‌حرفِ دختردایی. من در رانندگی شروع بی‌نقصی نداشتم. شروعم افتضاح بود و چپرچلاق. ناامیدکننده، ضعیف، کج و کوله. توی نگاه مربیِ رانندگی‌ تحسین ندیدم. حتی یک بار. توی نگاه پسرهای جوان تمسخر دیدم و توی نگاهِ ساکتِ دختردایی، دلسوزی. این انتخاب من نبود. این‌که کاری را شروع کنم و شروعم شل و ول باشد. انگشت حیرت به دندان گزیدن می‌خواستم از آدم‌هایی که رانندگی‌ام را می‌دیدند. تحسین می‌خواستم. آفرین و احسنت. نشد.

بعد از گرفتن گواهینامه چندباری با اصرار بابا پشت فرمان ماشینش نشستم. فرمان را طوری می‌چسبیدم انگار طناب دور گردنم را وقتی پای چوبه‌ی دارم. پدالِ گاز را فشردن حکم این را داشت که با پای خودم چهارپایه‌ را از زیر پام بزنم. می‌راندم، ولی مغزم گرفتار صحنه‌ی جلسه‌ی چهارم بود و کار در نمی‌آمد. نمی‌شد. از تکرار نگاه‌های تحقیرآمیز می‌ترسیدم. از اینکه وسط جاده خاموش کنم و راننده‌های عصبی پیاده شوند و بکوبند روی کاپوت ماشین. بگویند قرار نیست وقتِ ما به خاطر کارنابلدیِ تو یکی تلف شود خانم. قرار نیست جاده بسته شود چون شما گیج می‌زنی و دست و پایت را گُم می‌کنی. دست و پا گم کردن مسئله‌ام نبود، داد و هوار راننده‌های عصبی هم مهم نبود؛ اینکه توی چشم آدم‌ها “کارنابلد” به نظر برسم برای مرگ بود. هنوز هم هست.

رانندگی نکردنم به خاطر ترس از کامل نبودن است. کمال‌گرایی. روکش شیکش را که کنار می‌زنم، ذهنی کُند و علیل می‌بینم که از درک محدودیت‌ها عاجز است. از درک این‌که قرار نیست همه از روز اولی که فرمان ماشین را دست می‌گیرند بهترین باشند. قرار نیست همه از شکم مادرشان شوماخر زاده شوند. قرار نیست همه بدون نقص، بدون خاموش کردن، بدون کوبیدن به در و دیوار و جدول، راننده شوند. عاجزم از درک این‌که همه‌ی آدم‌های عصبی، همه‌ی صاحبانِ نگاه‌های تحقیرآمیز و مسخره‌گر، ده‌ها بار با ماشین‌هاشان وسط خیابان کله‌پا شده‌اند. نگاه‌های تأسف‌بارِ زیادی روی شیشه‌‌های ماشین آن‌ها هم پرت شده اما هيچ‌کدام مغزشان را روی این نگاه‌ها قفل نزده‌اند.

جمله‌های بی‌سروته را یک خط در میان از یک گوش تو کشیده‌اند و از دیگری بیرون داده‌اند، خودشان را از تک و تا نینداخته‌اند و دست پیش را گرفته چهارتا لیچار هم بار راننده‌های عصبی کرده‌اند. یا پیچ اخلاق را شُل کرده‌اند و لبخند به‌ لب پیاده شده‌ و معذرت‌خواهی کرده‌اند. بعد راه‌شان را ادامه داده‌اند. همه‌شان راهی که جلو روی‌شان بوده را رفته‌اند، توقف نکرده‌اند. این‌ها را می‌دانم. توی گوش همه‌ی تازه‌ران‌ها هم همین‌ها را قرقره می‌کنم تا دل و جرئت‌شان خش برندارد. ولی روی خودم اثری ندارد.

کنار همه‌ی راننده‌اولی‌ها می‌نشینم و کمربند را هم نمی‌بندم که حالی‌شان کنم شش دانگِ خیالم از رانندگی‌شان جمع است. دسته‌ی بغل صندلی را می‌کشم و می‌خوابانمش و می‌گویم: “برو بابا طوری نمیشه. نهایتش می‌خوای دو بار بکوبی این‌ور اون‌ور دیگه. طبیعیه. همه همینن.”

می‌گویم: “کی با نکوبیدن راننده شده که تو دومی‌ش باشی؟ برو با خیال راحت. هرچی شد شد.”

راننده که خودم نباشم، انگار تخم کفتر ریخته باشند توی حلقم، نطقم چهارطاق باز می‌شود. یک شانه تخم‌مرغ می‌بندم به چانه‌ام و یک‌ریز حرف میزنم.  خیالم راحت است اگر ماشین به جایی زد، نگاه‌های سرزنش‌گر توی صورت من تُف نمی‌شوند. کسی کامل نبودنِ من را نمی‌بیند.

ازآینده بی‌خبرم. از اینکه بالاخره ذهنِ کندم، تند و تیز می‌شود و می‌تواند خودش را از حصار نگاه‌های جورواجور بیرون بکشد یا نه؟ از حصار کمال‌گراییِ افراطی و ترس از زیادی خوب نبودن.

شاید اگر از نو شروع کنم، اگر الفبای به حرکت در آوردنِ ماشین را کنار کسی مشق کنم که صبر بیشتری دارد، محبت و درک زیادتری توی نگاهش نشسته‌ باشد، به جای شعرهای آگهی‌ بازرگانی، جملات قرص‌کننده زیر گوشم بخواند و به جای مقایسه و توبیخ، خاطرم را جمع کند که اگر ماشین را ته دره هم بیندازم و آتشش بزنم طوری نمی‌شود، بتوانم کمالی‌گرایی‌ام را ذبح کنم. بتوانم میل به شروع بی‌نقص را ته چاه قلبم بیندازم و خاک بریزم رویش. بتوانم ذهنم را به کار بگیرم و به سمت تغییرش ببرم. جز این، بعید می‌دانم چیزی در جهان بتواند دوباره وادارم کند فرمان ماشین‌های آهنی را دست بگیرم.

4.1

امتیاز بدهید:

(13)

نرگس ربانی

نویسنده

متولد ۷۹، استادیار مدرسه نویسندگی مبنا، لیسانس زیست سلولی مولکولی
نرگس ربانی

13 دیدگاه

  1. به به لذت بردیم 😍
    خوشحالم که راه و استعداد خودتو پیدا کردی و قدم گذاشتی تو راهی که بهش علاقه داری 💜
    امیدوارم به زودی کتابی ازت چاپ بشه و به همهههه بگم این کتاب دوستمه… 🫠

  2. نرگس عزیزم کامل و با حواس جمع نوشته ات رو خوندم،خوشحالم که نوشتن رو ادامه دادی و انقدر با استعدادب،نوشتنت جسارت داره،از اون جسارت‌های ساکت که داد نمی‌زنند، اما ماندگارند
    این نوشته، قصه‌ی رانندگی نیست،قصه‌ی آغاز هست، ترسی که درست همونجا لونه می‌کنه
    جایی که آدم، پیش از اون ‌که اشتباه کنه ،زیرِ نگاه‌ها متوقف می‌شه
    قدرت متن تو اینه که از حادثه عبور می‌کند و به سازوکار ذهن می‌رسه،به جایی که کمال‌گرایی، دست‌وپاگیر می‌شه و پیشروی را مختل می‌کنه
    و در آخر باعث افتخاری🤍

  3. پسرم هربار می‌گه بهم رانندگی یاد بده جواب می‌دم:«تا وقتی خودت ماشین رو نپیچونی نری بیرون نزنی به در و دیوار، راننده نمی‌شی!
    طومار قشنگی بود. بارها مغزم زد رو شونه‌م گفت داداش من دیگه نمی‌کشم ولی بهش گفتم یه‌کم دیگه تحمل کن الان تموم می‌شه. خیلی جمله‌ها رو خوند ولی ترجمه نکرد. برگشتم روشون تا بفهمه رئیس کی‌ه. به‌هرحال خوندم تموم شد ولی بالاغیرتا کم گوی و گزیده، خواهر🫠

    1. کجاهای متن به نظرتون اضافه بود و قابلیت حذفت داشت؟

  4. سلام نرگس جان
    منم همیشه با استرس پشت ماشین می‌شینم. دخترم هی میاد واسه باباش میگه مامان امروز بهتر رانندگی کرد یا بدتر
    البته من خیلی به ضرورت رانندگی می‌کنم چون چندسالیه فهمیدم که رانندگی خانم‌ها روحیات و صفات مردانه را ناخودآگاه تقویت می‌کنه. استادم معتقد بودن اگه یه جایی کار ضروری بود رانندگی کنید. به کرات خانومایی را دیدم که چقدر مرد شدن بعد از زیادی رانندگی کردن و پشت فرمان ماشین دنده عوض کردن.
    خداقوت روایت جذابی بود تصویرسازی‌های خیلی خوبی داشت

    1. سلام خانم اسدی عزیز. اینکه رانندگی صفات مردانه رو در زن تقویت می‌کنه، جمله‌ایه که من هم از یک مشاور خانواده شنیدم. هنوز نمی‌دونم چقدر دقیق و درسته. ممنونم که متن رو خوندید.🙏❤️

  5. من کمال گرا نیستم ولی خیلی اذیت می شدم از نگاه ها . البته من سایر ترس ها رو هم داشتم، این که به آدمی حیوانی آسیب بزنم. فقط نگران این نبودم که به در و دیوار بزنم.
    بدترین استرس ام هم بوق ماشین هایی بود که وقتی خاموش می کردم پشت سرم شروع می شد. گواهینامه رو گرفتم و انداختم اونجا.
    شاید اگر بابا فوت نمی کرد، هیچ وقت پشت فرمون نمی نشستم. اما امان از جبر زمانه.
    لذت بردم. فقط به نظرم جای خلاصه کردن داشت هنوز (می دونم خودم بدترم!!)

    1. خدا رحمت کنه پدر عزیزتون رو… راستش گاهی وقتا دلم می‌خواد منم به یک جبری دچار بشم و رانندگی کنم. اما فقط گاهی وقت‌ها!

      تازه خلاصه کردم شده این 🙂

  6. جانا سخن از زبان ما می‌گویی
    چقدر با روایتت همراه شدم. روان و ملموس بود.
    مشکل من مربی رانندگیم نبود. همسر کمال‌گرا بود.
    خودش شوماخریه با رکورد کلین شیت تصادف و ترس از کوبیدن من، هر وقت کنارش نشستم برا رانندگی پشیمان شدم. من هم عطایش را به لقایش بخشیدم
    گواهینامه شد یک کارت شناسایی لای بقیه کارتها ته کیفم😉

    1. پدر من شوماخر نیستند اما به شدت به آدم استرس میدن با تکرار مداوم یک کلمه: “یواش، یواش، یواش، یواش.” این مسئله هم تا حدی در رانندگی نکردنم دخیل بود.😁

    1. متشکرم خانم دشتی عزیز. خوشحالم دوسش داشتید.🧡

دیدگاه خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌هایی از همین پرونده
سحر
رنگ مامان پریده بود. مثلا می‌خواست نگوید. اصلا لازم نبود بگوید. خودم می‌دانستم. خودش هم می‌دانست. حتی لازم نبود بیاییم این‌جا. دو ساعت و ده دقیقه بنشینیم روی صندلی و من زل بزنم به کفش‌هام و مامان زل بزند به مریض‌ها و دهان‌هایشان.
دوست سحر
مرور کتاب «قلعه متحرک هاول»
نویسنده کتاب «قلعه متحرک هاول» دايانا وين جونز (diana wynne jones) است که در ۱۶ اوت ۱۹۳۴ در لندن به دنیا آمد. در ۲۶ مارس ۲۰۱۱ پس از یک دوره مبارزه با سرطان درگذشت. دوران کودکی‌اش در جنگ جهانی دوم، پر از جابه‌جایی و سختی بود؛ اما همین تجربیات بعدها الهام بخش دنیای فانتزی غنی او شد.
قلعه متحرک هاول
بال‌های سفید مادرم
امروز خانم معلم، با گچ سفید روی تخته سیاه می‌نویسد: «خانه» و با گردهای ریز گچ، به سرفه می‌افتد. بومب!
بال‌های سفید مادرم
نقطه جامانده
“سلام عزبزم ممنون مهربونم، نه لازم ندارم ”  ساعت دوازده و سی پنج دقیقه روز پنج‌شنبه این پیام را در‌جوابم نوشت. با نقطه جا افتاده”يِ” عزیزم و چند ایموجی قلب. من کیفور از آنچه بین‌مان رد و بدل شده بود از روی تخت بلند شدم. بدون آن که بدانم فاصله‌ام از امن‌ترین لحظه زندگی‌ام تا معلق‌ترین آن به اندازه همین نقطه جا افتاده “عزیزم” است.
سوگ ۲