“سلام عزبزم ممنون مهربونم، نه لازم ندارم “
ساعت دوازده و سی پنج دقیقه روز پنجشنبه این پیام را درجوابم نوشت. با نقطه جامانده “يِ” عزیزم و چند ایموجی قلب. من کیفور از آنچه بینمان رد و بدل شده بود از روی تخت بلند شدم. بدون آن که بدانم فاصلهام از امنترین لحظه زندگیام تا معلقترین آن به اندازه همین نقطه جامانده “عزیزم” است. جمعه حوالی ساعت دوازده ظهر بود که همسرم زنگ زد با صدایی که سعی میکرد آرام باشد. خیلی تند و سریع گفت: “محمد زنگ زده، میرفتند تهران که تصادف کردن توی جاده گرمسار”.
کلمات را میشنیدم اما نمیفهمیدم. به شوهرش که زنگ زدم چند کلمه از بین حرفهایش فهم کردم، در راه مشهد تا تهران، هوای بارانی اول آبان، خودش پشت فرمان بوده، گاردریلهای کنار جاده ، سطح هوشیاری 7، کما… .
جهان دور سرم میچرخید. بقیه حرفهایش را نمیشنیدم. ذهنم میرود به اول مهر هشت سال پیش وقتی اولین بار صورت پر از لبخندش را با مانتو شلوار راهدار خاکستری در دفتر معلمین دیدم. هر دو نفرمان سال اولی بود که به دبستان رضوان آمده بودیم. مثل دو قطب آهنربا جذب هم شدیم. دو ماه بیشتر نگذشته بود که کلی راز از هم میدانستیم. در جهان زنانه ما عمق دوستی به مگوهایی بود که از هم خبر داشتیم. ما متضادهای مکملی بودیم . وقتی من سرگرم برنامهریزیهای سخت میشدم، او بود که بدیهیترین اتفاقات را برای خندیدن سوژه میکرد. من او را به دنیای آینده میبردم و او من را از لاک سخت فکر کردن بیرون میکشید و به زمان حال میآورد تا مرزهای سخت ذهنیام درنوردیده شود.
کسی که سالها خالق لحظات خوب زندگیم بوده، حالا در گوشهای که دسترسی به او نداشتم بیهوش بود. تمام همکارها در گروههای مدرسه ختم برداشتند. در گروههای فامیلی گفتم برایش دعا کنید. فامیل برای یک نفر از دوستانم دعا نمیکرد، برای نرجس، همان که در فلان مهمانی من دیده بودند و کلی خندیده بودند، ختم برمیداشتند. از شنبه در برزخیترین روزهای عمرم، در رفت و آمد بودم. خبرهای ضد و نقیضی از تهران میرسید. بیش از یک هفته دوریاش را دوام نیاوردم. لباسهایم را ریختم عقب ماشین و با مدیرمان راهی تهران شدیم. در یکی از بیمارستانهای گرانقیمت تهران بستری بود. با کلی التماس توانستیم مسئول بخش را راضی کنیم که خارج از ساعت ملاقات در آیسییو راهمان بدهند. پرستار از پشت در شیشهای برقی سرش را بیرون آورد و گفت: یک نفر بیاد داخل.
مدیرمان چشمانش را باز و بسته کرد که یعنی اول تو برو . خیس و عرق کرده پاهای نیمه جانم را روی سرامیکهای یکدست سفید بیمارستان میکشیدم. پرستار ایستاد و گفت: کوتاه باشد.
نگاهم را به آدم درازکش روی تخت دوختم. همه وجودم چشم شده بود. شاید پرستار اسم بیمارم را اشتباه شنیده است. تخته سفید بالای سرش را چند بار نگاه کردم “نرجس م. گ .”. مجسمهوار ایستادم. موهای سرش تراشیده و باند سفیدی دورش پیچیده شده بود. چشمان عسلیاش نیمه باز بود. رد لولهای که از دستگاهها تا دهانش کشیده شده بود را گرفتم. دندانهای سفیدش بیرون افتاده بود. دو هفته پیش آمده بود دنبالم که برویم کافه. برایم تعریف کرده بود کارسفید کردن دندانهایش تمام شده است. بعد با ذوق همانطور که فرمان ماشین را میپیچاند فکش را بالا آورد و دندانهایش را نشانم داد. نمیدانم چقدرچشمانم مسیر دستگاهها تا صورتش را آرام و با جزییات طی کرد که صدای پرستار را از پشت سرم شنیدم “زودتر باید بری بیرون”.
انگار زمان مسابقه استاپ مجسمه تمام شده باشد و کسی گفته باشد “آزاد” به خودم میآیم. دستش را گرفتم و دور تختش دور زدم و دوباره دور زدم و دوباره دور زدم. …
تا شب تهران ماندیم و سه دفعه دیگر خودم را توی اتاق، کنارش جا دادم. برایش از همکاران نگران مدرسه گفتم، از مامانم که دلش برایش زیر و رو میشود از آن روز که باران میآمد و با یک شانه تخممرغ و نان آمد نشست درتراس خانهمان و صبحانه خوردیم و خندیدیم. از اینکه چاق شدیم و دوباره باید باشگاه ورزشی ثبتنام کنیم. تند و بیوقفه برایش حرف میزدم و التماسش میکردم که برگردد.
خبر مرگ مغزی ده روز بعد آمد. وقتی شنیدم، قبل از آن که رگهای متصل از قلب به مغز، تکه شدن قلبم را گزارش دهند و پیش از آنکه مغزم به چشمهایم فرمان گریه صادرکند، اولین چیزی که از ذهنم گذشت این بود که جهان بعد نرجس چطوری است؟ دنیا قرار است بعد از این چطور به کارش ادامه دهد؟
قرار شده بود رشت در زادگاهش دفن شود. دوباره راهی شدم.کنار حفره کنده شده قبرش دو زانو روی خاکهای نرم و نمدار نشسته بودم. آن قدر نزدیک به گودی بودم که چند بار مجبور شدم دستم را در گلهای کنارم فشار دهم تا درون قبر نیفتم. دوباره همه وجودم چشم شده بود. به مادرش نگاه میکردم که از قبر بیرون نمیآمد. به برادرانش و همسرش که دائم از حال میرفتند. وسط آن همه بهم ریختگی ذهنم رفت پیش آبدوغخیاری که داشتم وسط پذیرایی بساطش را آماده میکردم. با تمام نیرو با گوشتکوب به جان گردوها افتاده بودم. شلوغی وسط خانه از مهمانی شب قبل هنوز کامل جمع نشده بود. به بچهها از غذاهای دیشب داده بودم و خودم با پیراهن سفید گلدار در جدال سخت با گردوها بودم که ناگهان با همان صورت خندان، کیک به دست وسط پذیرایی خانه بود. چشمان از حدقه درآمدهام را که دید رگبار کلمات خندهدار بود که به طرفم شلیک کرد .کلید جا گذاشتنم روی در و غافلگیری برای تولدم تا مدتها سوژه دست انداختنهایش شده بود.
این بارچشمانم را داخل قبر میگردانم. بدن مومیایی شده رفیقی را میبینم که با لباس سفیدش همه را وادار به گریه کرده است. رفیقی که هفته پیش دندانهایش را سفید کرده بود و قرار داشتیم موهایمان را با هم فر کنیم. کسی که با حضورش به روزهای معمولیام رنگ شادی زده بود و حالا در یکی از همان لحظههای معمولی رفته بود. آن هم در فاصله یک نقطه جا مانده. همه که از سر خاک میروند ما میمانیم . من و چند نفر دیگر که از مشهد برای بدرقه رفیقمان آمده بودیم.گِلهای چسبیده به دستها و صورتم را میتکاندم. تکه گِلی به دانه چرکی صورتم چسبیده بود و قصد کنده شدن نداشت. مثل روزی که سپیده داشت به سختی چرکهای دانه صورتم را خارج میکرد.
از باشگاه ورزشیم به سالن فشیال رفته بودم. وقتی به ساک ورزشی اشاره کرد و گفت چه جالب که هم ورزش میکنی، هم کتاب میخوانی و هم مینویسی، هم در مدرسه هستی، هم روتینهای پوستی را رعایت میکنی و کلی «هم» دیگر ردیف کرده بود، در جوابش متواضعانه لبخند زده بودم که خیلی چیز مهمینیست. چند دقیقه بعد با چشمان بسته روی تخت سالنش دراز کشیدم و او با فرچه مایع کشدار غلیظ صورتی را روی پوست صورتم میکشید. من به همه حاشیههای امن زندگیام که ذهن برنامهریزم حالش با آنها خوب بود فکر میکردم. ژل آبرسان را که دوار روی صورتم کشید به دایره دوستانم وکارهایم فکر میکردم. ترکیب برنده من در میانه این دایره همیشه نرجس بود. او بود که مانند میاندارهای هیاتهای مذهبی با دم مسیحاییاش تعادل قسمتهای مختلف این دایره را حفظ میکرد.
گِل را با خشونت ناخنم از صورتم پاک میکنم. مرگ را میبینم. مرگی که بی مهابا روبهرویم ایستاده و با لبخندهای مرموزش در گوشه لب از به بههمزدن امنیت جهانم خبر میدهد.
برگشتیم مشهد. در حالی که مصیبت اصلی از شنبه که باید به مدرسه میرفتم شروع شد. من جایی در بیست روز پیشتر گم شده بودم. اما باید حرکت میکردم. از تزلزل جهان عبور میکردم و به دنیای آدمهای عادی برمیگشتم. آدمهایی که راحت میخوردند، میخوابیدند و حتی نفس میکشیدند، ولی من دیگر شبیه آنها نبودم. شب تا صبح را در جنگ تنبهتن با خودم به سر میبردم و صبح باید تن مجروح و خستهام را میتکاندم و راهی مدرسه میشدم. همه چیز مدرسه باید به روال عادی طی میشد. من حالا باید میز خالی بهترین رفیقم را در اتاق میدیدم.
عکس چسبانده شده روی تابلوی اعلاناتش را صبحها تماشا میکردم و به جای دو نفر که حالا دیگر بین این زندگان جایی نداشتند کار میکردم. نرجسی که روحی بدون جسم بود و منی که جسمی بدون روح بودم. تنی شده بودم بدون جان. بدون آنکه دلم گرم باشد به چیزی یا کسی حرکت میکردم. لبخندهایم فقط تکان عضلههای فکم در دو جهت مخالف بود برای آنکه مجبور نباشم موعظههای دیگران را گوش کنم . دلم مثل حلوای تفتیده داغ وگر گرفته شده بود. عجیب بود که هیچ کس پروسه از دست دادن یک رفیق را محترم نمیشمرد. دائم میشنیدم که مردم مادر از دست دادهاند یا همسر و این کارها را نکردهاند. چرا صبور نیستی؟ چرا صورتت گرفته است؟
چطور میگفتم وراثتی بینمان نبود، ژنی به ارث نبرده بودیم اما رفیق بودیم. رفیقهایی که در سربالاییهای طاقت فرسای زندگی نقاط امن برای هم میساختیم. رفیقی که در اوج کرونا که هیچ خویشاوند خونی جرات نزدیک شدن به هم را نداشتند وقتی فهمید همسر و بچه هایم مریض هستند با کاسه بزرگ آش پشت در خانهمان بود. رفیقی که وقتی میخواستم کار جدیدی را شروع کنم ایدههایم را برایش گفتم و بدون تامل قبول کرد پشتم باشد و بود. صحنه بارها تکرار شده بینمان این بود که آن قدر از دستش خندیده باشم که وقتی از چشمانم اشک میآمد فریاد میزدم “بسه! لطفا دهنت را ببندد”.
دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم کدام یک از شما چنین رفاقت باکیفیتی را تجربه کردهاید. چطور باید به بقیه میفهماندم حس تعلق به آدمها را خون مشخص نمیکند، رفاقت مشخص میکند آن هم یک رفاقت پرقدرت.
با هر حرفی انگار کسی دست میانداخت پشت یقه پیراهنم و پرتم میکرد گوشه رینگ بوکس و من هرروز خستهتر از روز قبل، از مدرسه به خانه و از خانه به مدرسه پناه میبردم.
تلاشم برای دوباره پیوستن به جهان بسیار سنگین و سهگمین بود. روبهرو شدن با مینهای سوگ که همه جا سرو کلهاش پیدا بود طاقت فرسا بود. وقتی تقاطع خیام را رد میکردم و ورزشگاه مشترکمان را میدیدم. وقتی بوتهایی خاکستری که با هم از خیابان راهنمایی خریدیم را میپوشیدم . بشقابهای رنگی کابینتم را میدیدم و میدانستم عین همین را برایش کادوپیچ کردهام و حالا لابد گوشه کابینتهایش در آشپزخانهای که دیگر در آن نیست جا خوش کردهاند.
روزها از پی هم میگذشت. نرجس زیر خروارها خاک بود و باز بچه ها پشت نیکمت بودند و درس میخواندند. برنامههای مدرسه با همان نظم و ترتیب همیشگیاش اجرا میشد. مهمترین دغدغه بچههای ششم فهمیدن درصد و کسرها شده بود. چایی زنگ تفریح معلمها برقرار بود. حتی کمکم صدای خنده از دفتر معلمین بلند میشد. کسی از این جهان کم شده بود و هنوز همه چیز به روال طبیعی طی میشد. من اما قلب چروکی داشتم با اشکهایی که تمامی نداشت. هر چیزی میتوانست بهانهای باشد برای گریههای فراوانم. میخواست له شدن مورچهای زیر پا باشد یا ضعف درسی دانشآموزی یا شنیدن موسیقیهای علیرضا قربانی.
نسبتم با تمام آنچه در داخل آن دایره داشتم کمرنگ شده بود. همه آنها در نبود نرجس رنگ باخته بودند. من به فاصله یک نقطه جا مانده” ی” از دایره امن خودم بیرون افتاده بودم. باشگاه ورزشی، روتینهای پوستی، نوشتن، کتاب خواندن … همه و همه برایم بیمعنا شده بود. جایی از قلبم ترک خورده بود که همیشه قرص بود . آرامآرام نسبتها برایم تغییر میکرد. آدمها و شادیهایشان برایم عجیب شده بود. هر روز بیشتر در خودم فرو میرفتم .
هر بار که درلایههای پنهان ذهنم چهره پرلبخند روز آخرش در مدرسه و چشمان نیمهباز بیمارستان و صورت کفن پوشش را کنار هم میگذاشتم، نفر سومی را در دنیای دو نفره خودمان میدیدم. کنار تمام لحظات خوش که از ته دل بلندبلند میخندیدیم. تمام شبهایی که فیلم نگاه میکردیم، لحظههایی که روی وزنه، کم و زیاد شدن وزنمان را به رخ هم میکشیدیم، در تمام این لحظات غمی بود که بوی مرگ را میداد. بویی که هرگز استشمام نکردیم.
کمکم فقدان، من را به عمق وجود خودم برد. جایی که تنها با خود مواجه بودم. مکرر به خودم سر میزدم. از جمعها و شلوغیها فاصله گرفته بودم. از جهان کتابها، از دنیای آدمها. همه چیز حول همان نقطه جا افتاده برایم درآمد. رنج فراق کمکم پوستهای جدید دورم میپیچید. گاهی فکر میکردم مانند افراد در اغما از ورای جسم، آدمها را میبینم.
شش ماه سوگواری مداوم ظاهرم را متفاوت ساخت. موهای سرم شروع به ریزش کردند. تپش قلبهای مداوم و بیقراریهای شبانه علایمیبود که همیشه در اولینها بیشتر میشد. مثل اولین روز زن بدون نرجس، اولین سالروز تولد بعد از نبودنش، اولین روز معلم، اولین شب یلدا … . اما در این بین انکسار و دل شکستگیهای مداوم، روحم را هرروز زلالتر میکرد. تازیانههای دلتنگی که بر جانم فرود میآمد انگار روحم هربار از دایره امنی که ساخته بودم رهاتر میشد.
رنجهای فراق در جایی درعمق جانم تهنشین شدند. بدون آنکه از سوزش و دردشان کم شود . من در تمام این مدت رنج را در دستهایم گرفته و دویده بودم. بیشتر از همیشه کار کرده بودم، بیشتر از همیشه ریسک کرده بودم و بیشتر از همیشه با ترسهایم روبه رو شده بودم. من سوگ را تصعید کرده بودم، غم نرجس را به انرژيای برای بیشتر دویدن تبدیل کرده بودم. آرامآرام در تنهاییها و عبور از هر آنچه به آن چسبیده بودم خورشید محبتی در دلم طلوع کرد. پیش از این حادثه آرامشی از جنس نعمتهای بیرون داشتم و حالا در بارش بیامان ماتم، ابرهای مهربانی کسی فراتر از دایره را میدیدم. من به اندازه یک نقطه جامانده نه فقط بهترین رفیقم که خودم را از دست دادم و دوباره یافتم و به دایرهای از رهایی رسیدم. هرچند هنوزم هم نتوانستم خاکروبههای غم را از ته دلم جمع کنم و بیرون بریزم اما چرخش از درد به حرکت به همراه آرامش محزونی که پس از فراق به دست آوردم ترکیب برنده بعد از نرجس بود.
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است. شما اولین نفری باشید که دیدگاه میگذارید!