رنگ مامان پریده بود. مثلا میخواست نگوید. اصلا لازم نبود بگوید. خودم میدانستم. خودش هم میدانست. حتی لازم نبود بیاییم اینجا. دو ساعت و ده دقیقه بنشینیم روی صندلی و من زل بزنم به کفشهام و مامان زل بزند به مریضها و دهانهایشان. چرا گفت بروم بیرون؟ مگر خودم نمیدانستم؟ دلیلی نداشت از خودم مخفی کنند. اصلا برایم اهمیتی هم نداشت. اسمش را هرچه دوست داشتند میگذاشتند. خیلی هم بد نبود. اینجوری حداقل کسی کاری به کارم نداشت.
باز مامان اشاره کرد بروم داخل. دکتر، جوان بود. ریش بزی نداشت. پشت سرش هم پر از کتاب یا چیزهای آرامشبخش نبود. یک اتاق معمولیِ کمی بزرگ بود. شاید هم مثل مطب همه دکترهای دیگر. فقط به جای صندلیِ خشک، مبل راحتی داشت. کلمهها مثل مورچه میریختند بیرون. از دهان دکتر یا مامان یادم نیست. اما دکتر دستهایش را بالا و پایین میبرد. اول روبه من. بعد که دید شنونده خوبی نیستم روبه مامان. گوشهایم سنگین بود. صداش به گوشم که میرسید برمیگشت و میخورد تو سر خودش.
بین حرفهایش فقط یک جمله رفت توی گوشم و بیرون نرفت: «افسردگی دختر شما، روز به روز داره شدیدتر میشه.»ریشهایش کم پشت بود و لبهایش پوستهپوسته. ساعت مچی مشکیاش گرانقیمت نبود. مامان سر تکان داد و دست گذاشت روی شانهام.
_من بیرون منتظرم.
چرا اینقدر زرد شده بود؟ چیزی مثل یک حلقه آب توی چشمهایش میلرزید. مگر خودش به اندازه کافی غم و غصه نداشت که حالا برای من اینجور نگران بود؟به نظر من خودش بیشتر نیاز داشت بنشیند جای من و با دکتر صحبت کند. خیلی محکم بود. من بودم میبریدم.در که بسته شد دکتر لبخند زد. مثل همان لبخندها که به مریضهای لاعلاج میزنند.
_ میخوای با هم حرف بزنیم؟
طوری سوال میکرد انگار میتوانستم بگویم نه! به هرحال سوال بود و دوتا جواب داشت.
_نه!
چشمهایش گشاد شد. تازه موهای تافت زدهاش را دیدم. خندید.
_عیبی نداره. پس من حرف میزنم.
حرف زد. خیلی زیاد. بدون اینکه من چیزی بفهمم. نمیدانم از چه حرف میزد. شاید از بچگی خودش. ساعت را نگاه کردم. مثل ساعت کلاسمان بود. یاد وقتهایی افتادم که با پا میزد به پایم و میگفت:
_فقط پنج دقیقه مونده
سردردم برگشته بود.
_حالا تو هم از خودت بگو. از مدرسه، از دوستات.
دوست را که شنیدم دلم ریخت پایین. حتما مامان همهچیز را گفته بود. از روانشناس بدم آمد. شقیقهام یکهو تیر کشید.سرم را دو دستی گرفتم و گفتم:
_سرم خیلی درد میکنه.
حتما داد زده بودم که گفت:
_خیلی خوب خیلی خوب، درباره یه چیز دیگه حرف بزنیم.
شنیدم اهل نقاشی هستی.
_شما که همه چیز منو میدونین
چندتا برگه جلویش بود. نگاهی به برگهها انداخت و گفت:
_من همونقد میدونم که مامانت بهم گفته. خیلی چیزا هست که خودت باید برام بگی.
_ گفتم که سرم درد میکنه
با التماس گفته بودم یا با تهدید نمیدانم. هرچه بود کارگر شد و دکتر زنگش را زد. مامان آمد داخل. انگار منتظر معجزه باشد آمد سمتم و به صورتم نگاه کرد. هیچ چیز ندید. جز همان دختر آرام و معصوم همیشگی. من تا وقتی کسی اذیتم نمی کرد داد نمیزدم. بعضی وقتها مجبور میشدم.
آن شب هم چیزی نخوردم. یک راست رفتم طبقه بالا توی اتاقم. مامان باز آمد در اتاق. غذا آورد و نشست. میخواست دوباره شروع کند. گریه کند، داد بزند، نصیحت کند. نمیخواستم که اذیتش کنم. آمدم نشستم روبهرویش. لقمه گرفتم و قورت دادم. مثل سنگ بود. مزه زهر میداد. باز یادش افتادم. وقتی میخندید و آبمیوه میپاشید به صورتم. ظرف را گرفتم و گفتم ممنون. آمدم توی اتاق و گفتم که میخورم. همهاش را ریختم توی کیسه. همان که زیر تخت گذاشتم. بوی غذاهای گندیده پیچید توی اتاق. همه غذاهای این یک هفته را ریخته بودم توش. مامان از پشت در بلند گفت:
_باید برگردی مدرسه. از فردا. دکتر گفته.
انگار سعی میکرد یک چیزی را قورت بدهد که پس گلویش گیر کرده.برمیگشتم مدرسه؟ حتماً همان دکتر عینکی گفته. عینک داشت؟ نمیدانم.باز آمد جلوی چشمم. خودش بود. بلندبلند میخندید. عینکش را محکم میکرد و میگفت:
_تو دیوونهای ساجده. دیوونه.
_اما من دوست دارم.
میخندید.
_مگه من نامزدتم؟
_تو همهچیزمی.
لیلی میکرد و کولهاش را از این دوش میانداخت روی آن یکی. میدوید و من تا آخر کوچه که بپیچد داخل خیابان نگاهش میکردم.
رفتم جلوی آینه. صورتم خیس بود. خوبیش این بود گریههایم صدا نداشت. باز مامان داد زد:
_ساجده.
واقعا گریه میکرد. برای من گریه میکرد؟ یا برای خودش و تنهاییهایش؟
خودش که از همه بیشتر گریه داشت. خودش که از همه تنهاتر بود. اصلا این چندوقت مامان وقت کرده بود برای خودش گریه کند؟ برای خودش برود دکتر؟ یا هرشب با مسکن میخوابید؟ یا شاید او هم نمیخوابید و توی تختش غلت میزد. تخت دونفره خالیاش.
_باشه مامان میرم مدرسه.
_میخوای بریم خونه بیبی؟ حال و هوامون عوض بشه؟
مثل بچهها خوشحال شده بود.
_نه مامان. سرم درد میکنه.
صدای پاهاش را شنیدم که رفت پایین.
رفتم کنار بوم نقاشیم. یک نقاشی نصفه رویش بود. پارهاش کردم. یکی از نقاشیهای لوله شده پایین بوم را برداشتم. نصبش کردم روی بوم. باز آمد جلوی چشمم. وقتی توی حیاط مدرسه نشسته بودیم. میگفت:
_چرا چشم همه نقاشیهات یک شکله؟
نگاهش میکردم و میگفتم:
_چون، چون شبیه چشمای توئه
قهقه میزد. سرش را میگرفت روبه آسمان.
_ولی چشمای من که اینقدر خوشگل نیست.
صدای در اتاق بلند شد.
_داروهاتو آوردم.
باید میخوردم؟ شاید داروهای دکتر عینکی برایم کاری میکردند. شاید آنها این تصویرهای قشنگ را پاک میکردند. اما مگر چه میشد. اینکه هر روز و هردقیقه ببینمش دلم کمتر تنگ میشد. چرا باید این خاطرههای شیرین را از خودم دور کنم؟در اتاق را باز کردم. یادم رفت اشکهایم را پاک کنم. مامان با چشمهای پف کردهاش نگاهم کرد و بعد سرش را انداخت پایین.چند دانه قرص سفید کوچک انداخت کف دستم و لیوان آب را داد دست دیگرم.همه را ریختم توی دهان و لیوان را سرکشیدم.
_چند روز شده؟
_چی؟
صدایم را کلفت کردم.
_چند روزه بابا رفته؟
بغضش را قورت داد و سرم را بوسید. بدم آمد.لیوان را گذاشتم توی دست مامان. گفتم شب بخیر و در را بستم. چراغ را خاموش کردم و رفتم روی تخت. میخواستم بخوابم، بدون هیچ مقاومتی.چشمهایم را بستم و به چشمهای درشت و صورت سبزهاش نگاه کردم.بغلم کرده بود. محکم. نمیخندید. گفت:
_ساجده. تو تنها کسی هستی که میتونم حرفامو بهش بگم.
یکهو بابا آمد و یک کشیده زد توی صورتش. لرزیدم. مامان داد:
_از زندگی من و دخترم برو بیرون.
از جا بلند شدم. نفسنفس میزدم. گُر گرفته بودم و تنم خیس عرق بود. چراغ را روشن کردم و ساعت را دیدم. فقط نیم ساعت خوابیده بودم. قسم خوردم که دیگر از آن قرصها نخورم.توی حیاط نشستم تا مامان با معلمها و معاون مدرسه صحبت کند. دیگر برایم مهم نبود. هرچه میخواهند فکر کنند. رفتم سر کلاس. بچهها انگار جن دیده باشند.
سلام کردم و هیچ نگفتم. جای خالیاش سر کلاس چقدر زیاد بود. بچهها جایم را باز کردند. رفتم و روی یک نیمکت دیگر نشستم. نمیتوانستم کنار جای خالیاش بنشینم. خانم معلم حرف میزد و من جای خالیاش را نگاه میکردم.مثل آن وقتها که هنوز توی یک نیمکت نبودیم و من از پشت نگاهش میکردم. آنقدر نگاهش میکردم که برمیگشت و لبخند میزد.
زنگ تفریح اما خیلی بد بود. بچهها دورهام کردند و من تندتند میرفتم دستشویی. توی دستشویی مینشستم و گریه میکردم. بعد اگر همکلاسیها نبودند مینشستم توی حیاط و جای خالیاش را کنار درخت کاج نگاه میکردم.همانجا بود که با مامانش حرف زدم. همان روز آخر. رفته بود دفتر کارهایش را انجام بدهد.
_خاله میشه شمارهتونو بدین بهم؟ بعضی وقتا به سحر زنگ بزنم؟
_خودش نمیخواد به هیچ کس شماره بده.
زیرلب گفتم« حتی من؟»
اگر میشنید حتما میگفت« قطعا تو»
کتاب مناو را دادم دست مامانش. چهره بزرگ لولهشده سحر را هم. خداحافظی کردم و رفتم دستشویی. نیامدم بیرون. دلم پیچ میخورد و چندبار زردآب بالا آوردم. وقتی آمدم بیرون داشتند میرفتند. دنبالم نگشت که خداحافظی کند. من هم نیامدم. از دور نگاهش کردم تا رفتند بیرون.زنگ ممتد خورد و مامان از در مدرسه آمد داخل. چه بد شد من را اینجا دید. حواسم نبود زنگ آخر بروم سر کلاس.مامان به زور لبخند زد و گفت:
_سلام عزیزم. برو وسایلتو جمع کن.
وقتی آمدم پایین مامان با معاون حرف میزد.بین راه گفت:
_اسمتو برای اردو نوشتم
اردو؟ واقعا مامان به این چیزها فکر میکرد؟ابروهام رفت بالا و گفتم:
_اردو؟
_آره. پس فردا حرکته.
تمام التماسهای وجودم را ریختم در صدایم و چشمهایم.
_مامان
ابروهایش را گره کرد.
_دکتر گفت باید بری سفر. باید حال و هوات عوض بشه. باید بری. تمام.
_دکترِ…
هیچ چیز به ذهنم نرسید. من که فحش بلد نیستم. حداقل باید میگفتم دکتر احمق.اما نگفتم.حتی صدای اتوبوس روشن حالم را بهم میزد. مامان ساکم را گذاشت زمین. قوطی قرص را نشانم داد و گفت:
_برات روی گوشی زنگ ساعت گذاشتم. همه رو بخوریا.
سر تکان دادم و ساک را گرفتم. ساک را پس گرفت و خودش برد توی اتوبوس. دیگر برایم اهمیتی نداشت. دیگر نمیخواستم روی پای خودم بایستم. اصلا دلم نمیخواست بایستم.اتوبوسِ شلوغ و پر سروصدا سردردم را بیشتر میکرد. چندتا مسکن بین وسایل گذاشته بودم برای همین موقعها.
بچهها سرو صدا میکردند. همیشه بلندترین صدا مال سحر بود.
_سحر تو چرا همش میخندی؟
_مگه خلم مثل تو همش کز کنم یه گوشه؟
دستش را گرفتم.
_چرا میخوای از این مدرسه بری؟
دستش را کشید بیرون.
_میرم مدرسه نزدیک خونهمون
سرم را انداختم پایین و به کاج کوچک روی زمین نگاه کردم.
_واقعا؟
صاف ایستاد و صداش را بلندتر کرد.
_ساجده من از این کارات خسته شدم. همه تو مدرسه نشونمون میدن. چون بابات ترکتون کرده آویزون منی. ولی بقیه چی فکر میکنن؟
خیسی نوک بینیام را با انگشت گرفتم و دویدم توی کلاس.
یک نفر زد روی شانهام.
_میتونم اینجا بشینم؟
خودم را جمع کردم و ساکم را از روی صندلی کناری برداشتم.
عرق روی پوست تنم راه باز میکرد و پایین میرفت. پرده پنجره را کنار زدم و بیرون را نگاه کردم. خانهها رنگ پریده بودند و کنار خیابان تکوتوک نخلهایی دیده میشد. شنیده بودم که نخل خیلی شبیه آدم است. اگر سرش را بِبُرند یا زیرآب کنند میمیرد. شنیده بودم که نخل عاشق هم میشود. حتما نخلهای اینجا حالم را بهتر از آدمها میفهمند. لبهایم را به زور جدا کردم و زیرلب از کناریام پرسیدم:
_ ببخشید. ما الان کجاییم؟
_اهواز. بالاخره داریم میرسیم.
خنده نصف صورتش را پوشاند. دستگیره پنجره را گرفتم و دودستی کشیدمش عقب. پنجره کمی باز شد. باد داغ داغ گونههایم را سوزاند.
بوی خاک جنوب دوید زیر بینیام. همیشه از آلودگی هوا و ریزگردهای جنوب شنیده بودم. اما حالا فقط بوی خاکش دیوانهام میکرد. دوست داشتم همینجا وسط این آفتاب جهنمی پیاده شوم. بدوم زیر یک نخل و یک مشت خاک بردارم. دلم میخواست ساعتها با خاک و نخل حرف بزنم. همه حرفهایی که هیچکس نمیفهمد. دلم میخواست تو گوش خاک داد بزنم و بگویم که دو ماه و ده روز پیش بابایم گفت نمیخواهد با ما بماند. رفت و برنگشت. دلم میخواست تو گوش نخل بگویم کسی را دوست دارم که هیچوقت دوستم نداشت. ساعت گوشی زنگ خورد. قوطی قرصها را از ساک کشیدم بیرون. یک نفر ایستاده بود و غذاهایمان را تقسیم میکرد. کناریام دوتا غذا گرفت و یکی داد دستم.
قرصهارا انداختم توی کیسه زبالهای که به دسته صندلی آویزان بود. در ظرف را باز کردم. لوبیا پلو بود. یک بار که لوبیا پلو برده بودم مدرسه، سحر دید و گفت:
_وای تو واقعا لوبیاپلو میخوری؟ من از لوبیاپلو متنفرم.
از آن روز دیگر هیچوقت به لوبیا پلو لب نزدم.
در ظرف را بستم و گذاشتم روی ساک.
همه آنقدر خسته بودند که با همان لباسها، شام نخورده هم حتی روی تخت جا پیدا نکرده بودند و همانطور روی زمین خوابیده بودند. من اما مثل هرشب خوابم نمیبرد. به علاوه که توی اتوبوس خواب یک هفتهام را گرفته بودم. بلند شدم و از تختِ دو طبقه پایین آمدم. ساعت گوشی دوباره زنگ خورد. قطعش کردم و گوشی را گذاشتم روی تختم. پاهایم را از میان آدمهای خیاری خوابیده رد کردم و آرام خودم را رساندم به در. باد خنک بیهوا خورد به صورتم. از آن حرارت عصر هیچ خبری نبود. هوا خنک خنک بود. جوری که اگر مامان کنارم بود سوییشرتم را میداد دستم و میگفت« سرما میخوری.»
ماه مثل یک مروارید نصفه آن بالا میدرخشید. بوی خاک جنوب باز به استقبالم آمد. بینیام چقدر این بو را دوست داشت. هوا را کشیدم داخل بینی. بلوکهای بزرگ مستطیلی دورتا دور محوطه بزرگ خاکی چیده شده بودند. کنار هر بلوک چندتا پرچم رنگی کوچک و بزرگ بود که باد همه را به بازی گرفته بود. آن طرفتر کنار یکی از بلوکها نخل کوچکی ایستاده بود. خودم را رساندم کنارش و دست کشیدم روی پوست زمختش.
_ینی تو هم با این پوست زبر قلب داری؟
چند نفر آن طرفتر حلقه زده بودند و نشسته بودند روی خاک.خاک جنوب که اصلا بوی کثیفی نمیدهد. میخواستم من هم بروم کنارشان بنشینم. نرفتم. سرم را تکیه دادم به نخل و سعی کردم قیافه سحر را به خاطر بیاورم.یکیشان ایستاد و سلام کرد.کس دیگری نبود. مجبور شدم سلام کنم و چند قدم هم بروم نزدیکشان. همه لبخند زدند و جا باز کردند. کمی عقبتر نشستم.
_همینجا توی همین پادگان نفس کشیدن.
نفهمیدم چه کسی را میگوید. یکیشان سرش را انداخته بود پایین و انگار درددل میکرد.
_دوتا دوست صمیمی بودن که یه لحظه هم از هم جدا نمیشدن. تا آخر هم جدا نشدن. یکیشون روی دست بهترین دوستش جون داد.
بقیه شروع کردند به گریه کردن. برای چه گریه میکردند؟
_اسم شما چیه؟
یک نفر وقتی اشکهاش را پاک میکرد پرسید.
_ساجده.
_چه قشنگ. یعنی کسی که کارش سجده کردنه!
دستش را دراز کرد سمتم. دستم را جلو بردم. چیزی گذاشت کف دستم.
_ این مهر تربت شهدای شلمچه است. صدای آدمو میشنون.
بلند شدم. هنوز حرف میزدند. میخندیدند. یکیشان با خنده گفت:
_سحرهای اینجا خیلی فرق میکنه.
قدم برداشتم به طرف بلوک خودمان. روی یک ستون، عکس سیاه و سفیدِ دو نوجوان را دیدم با کلاه آهنی. صورتشان زیر کلاه آهنی گم شده بود. یکی دست انداخته بود روی شانه آن یکی. به دوربین نگاه میکرد و میخندید. جوری که دندانهایش در عکس پیدا بود. دیگری دست گذاشته بود روی لبهاش و خیره شده بود به دوستش. انگار حواسش اصلا به دوربین نبود. پایین عکس نوشته بود: « شهید مصطفی کاظمزاده، یک روز قبل از شهادت»
مصطفی کدام بود؟ حتما همان که میخندید و بیخیال دنیا بود. دلم سوخت. برای دوستش. همان که خیره به مصطفی نگاه میکرد. مهر را بو کشیدم. خاک جنوب بوی عجیبی دارد. انگار زنده است و با آدم حرف میزند. بوی خاک و نم مخلوط شد. باید میرفتم قرصهایم را بخورم. یک قطره آب چکید روی بینیام.
سعیکردم قیافه سحر را به خاطر بیاورم. هرچه کردم یادم نیامد. قطرههای ریز باران یکییکی روی خاک مینشستند و نجوا میکردند. آن طرف بلوکها خیمه کوچکی برای نماز ساخته بودند. نگاهم روی خیمه قفل شد. سرم را گرفتم روبه آسمان و زیرلب تکرار کردم: « سحرهای اینجا خیلی فرق میکنه»
2 دیدگاه
جالب بود . شروع خوبی داشت . تعلیق داشت . سوال برانگیز بود . اصلا فک نمیکردم به راهیان نور ختم بشه
خیلی خوب بود
از نماد نخل خیلی بجا استفاده کرده بودین
منو یاد دوستی های نوجوونی انداخت