بال‌های سفید مادرم

5
13 بازدید
🔗 کپی لینک
بال‌های سفید مادرم
امروز خانم معلم، با گچ سفید روی تخته سیاه می‌نویسد: «خانه» و با گردهای ریز گچ، به سرفه می‌افتد. بومب!

امروز خانم معلم، با گچ سفید روی تخته سیاه می‌نویسد: «خانه» و با گردهای ریز گچ، به سرفه می‌افتد. بومب! صدای آتش اژدها و ترکیدن، توی گوشم سوت می‌کشد.‌ مداد سیاهم لای درس پنجم جا می‌ماند و یک لنگه دمپاییم هم زیر صندلی. پشت سر خانم معلم می‌دویم. چشم‌هایمان اندازه تیله‌‌رنگی شده. با شلوارم عرق کف دستم را خشک می‌کنم و  پشت سر همه راه می‌روم. آخرین نفر. حال کوچه عین هر روز است. بوی دود و مزه خاک می‌دهد. خانم معلم توی کوچه بعدی می‌پیچد‌. بچه‌ها هم مثل جوجه اردک به دنبالش. من اما پایم مثل پای مادربزرگ می‌شود.

آ‌ن‌وقت‌ها که زیاد می‌نشیند و لباس می‌بافد. یک عالمه مورچه انگار گوشتم را می‌خورند. پای دیوار می‌ایستم و فقط یک قدم جلوتر می‌روم. پابلندی می‌کنم و ته کوچه بعدی را نگاه می‌کنم. دنبال خانه سوخته خودمان می‌گردم که صدای یوسف از ته ته قلبش، گوشم را هزار تکه می‌کند. سرم را لای دست‌هایم قایم می‌کنم و چشم‌هایم را محکم فشار می‌دهم. اشک پای پلکم را با آستینم کنار می‌زنم. دودهای سیاه از خانه هم‌کلاسیم تا  آسمان پرواز می‌کنند. نفس بلندی می‌کشم و همان وقت دلم می‌خواهد زیر چادر مادرم قایم شوم. روی زانویش  بخوابم و زل بزنم به آسمان و ستاره‌ام را پیدا کنم. یوسف اما دست‌هایش را دور گردن  مادرش می‌اندازد و تا جایی که دستش کش می‌آید دور مادرش می‌پیچد. مادرش میان پارچه‌ سفید، شبیه فرشته‌ها شده. حالا بال نهصد و نود و نهمی آماده است.

چشم‌های خیس یوسف نمی‌خواهد دست‌هایش بلرزد. ما به خانم معلم و همه مردم شهر قول داده‌ایم قوی باشیم. طاقت بیاوریم تا درخت‌های شهر میوه شیرین  بدهند. سوت خانم معلم، من را از فکرهایم بیرون می‌آورد. دست‌های یوسف را می‌گیریم. صفیه و حمرا توی راه گل می‌چینند. دخترهای دیگر هم  لاله دسته می‌کنند و گل‌ها را شبیه حلقه ردیف می‌کنند. خانم معلم حلقه گل را دور گردن یوسف می‌اندازد. حامد، یوسف را از زمین بلند می‌کند و روی شانه‌‌های استخوانیش می‌گذارد. یوسف چقدر شبیه قهرمان‌ها می‌خندد و با پشت دست، چشمش را پاک می‌کند. او بلاخره با پاهای خسته‌اش، توانست بایستد.

قلبم تندتند بالا و پایین می‌پرد. من تنها باقی‌مانده‌ هستم. یعنی فردا می‌توانم شبیه یوسف از کنار مادرم بلند شوم؟ صدای آواز بچه‌ها توی کوچه پرواز می‌کند و روی منقار کبوترها تکرار می‌شود. زنگ مدرسه به صدا در می‌آید. من از همیشه بیشتر می‌دوم. دمپایی‌ام از پایم جا می‌ماند. حتی به اندازه پوشیدنش هم وقت ندارم. در خانه باز است. با عطر نان، سر جایم خشک می‌شوم. پاهای لنگه به لنگه‌ام را روی زمین سر می‌دهم. دلم برای عطر نان تازه حسابی تنگ می‌شود. نفس می‌کشم. دوباره. محکم‌تر. بی‌وقفه…

ـ مامان!

نه! مامان را امروز زیباتر صدا می‌کنم.

ـ مامان قشنگ من!

و آب دهانم را قورت می‌دهم.

مامان قشنگ و مهربونم!

و داد می‌زنم:

ـ بهترین مامان دنیا!

 از لای ملافه‌های روی بند، دندان‌های سفیدش را پیدا می‌کنم. از دم حیاط تا بغلش انگار راه زیادی مانده. می‌دوم اما نمی‌رسم. قدم‌هایم را بلندتر می‌کنم. مامان دست‌هایش را باز می‌کند و صورتم زیر روسریش قایم می‌شود‌. مامان سرم را بین دست‌هایش می‌گیرد و من هم دماغم را محکم روی لباسش می‌چسبانم و بو می‌کنم. مامان امروز بوی گل‌های همیشه بهار می‌دهد. نان را تا می‌کند و دهانم را مثل غار باز می‌کنم. مامان لبخند می‌زند.

_ فردا روز مهمیه.

ابرو بالا می‌اندازم.

ـ من امروز را بیشتر دوست دارم.

 باد تندتر می‌شود. پارچه‌های سفید توی هوا می‌چرخند. مادر پارچه‌ها را مثل گل پنبه می‌چیند و ورق ورق تا می‌کند و شبیه یک دفتر سفید مشق روی هم می‌چیند و با سلیقه توی کیف مدرسه‌ام جا می‌دهد. نگاهم می‌کند.

ـ فردا سخت‌ترین روز زندگیته.

شب روی پشت‌بام می‌خوابیم. آسمان از ستاره دارد می‌ترکد. مامان با دستش پرنورترینش را نشانم می‌دهد.

ـ فردا شبیه این ستاره باش. بدرخش و همه جا را روشن کن.

 لب‌هایم را روی دست‌های مادر می‌نشانم و از زیر نازکی روسریش، ستاره‌ها با من حرف می‌زنند. ته دلم خدا خدا می‌کنم امشب تمام نشود و مامان تا آخر دنیا دستش را از روی صورتم بر ندارد. بخندد و گوشه لپم نان تازه جا بدهد. چشم‌هایم دارد سنگین می‌شود‌. از خواب بدم می‌آید اما چشم‌هایم داد می‌زنند که خسته‌ام. پلک‌هایم از من قوی‌ترند و با نسیم صبح باز می‌شوند. سرم روی زمین چسبیده.

خودم را از زمین جدا می‌کنم و از جا بلند می‌شوم. بدنم سنگین است. تند قدم برمی‌دارم تا به مدرسه برسم‌ و مادر از پشت شیشه برایم دست تکان می‌دهد. خواب‌هایم توی فکرم مثل فیلم رد می‌شوند. از پله‌های مدرسه پایین می‌روم. ما جایی در اعماق شهر درس می‌خوانیم چون باید زنده بمانیم. هزار و چهارصد و چهل روز از حمله اژدها می‌گذرد. دلم توی خانه‌مان جامانده. کنار شیشه‌های مربای سیب.‌ گوشم منتظر است. چشم‌های خانم معلم به چشم‌های نگرانم می‌افتد.

ـ امروز آخرین بال را سر جایش خواهیم گذاشت.

قلبم تیر می‌کشد.

معلم بلند آواز سر می‌دهد:

 ـ ای دانش آموزان غزه!

به ما بیاموزید از شجاعت و غیرتی

که ما فراموش کردیم.

به ما بیاموزید که چگونه

سنگ در دست کوچک‌تان

به الماسی گران‌بها تبدیل می‌شود.

و ما می‌خوانیم:

ای دانش آموزان غزه

به رسانه‌ها توجه نکنید

با تمام توان بکوبید!

با اژدها بجنگید و نابودش کنید!»

بچه‌ها با دست روی میز می‌کوبند و گوشه مچ‌شان سرخ می‌شود. صدای ترکیدن از آخرین خانه، همه را ساکت می‌کند. بچه‌ها نگاهم می‌کنند و قلبم پر در می‌آورد و توی کوچه‌ها جلوتر از من راه می‌افتد. زودتر از خانم معلم از مدرسه بیرون می‌زنم. سنگینی کیفم شانه‌ام را درد می‌آورد، اما می‌دوم. مادرم توی آشپزخانه کنار مربای سیب، بال درآورده. لبخند روی صورتش خشک شده. بال‌هایش را باز می‌کند. من را توی خودش جا می‌دهد. زیپ کیفم را باز می‌کنم. دفتر مشق‌ پارچه‌ای را هم باز می‌کنم. سفید سفید مثل برف‌ روی موهای مادر. پارچه را دور تنش می‌پیچم.  مادرم با رنگ قرمز، مثل گل‌های سرخ حیاط، مهم‌ترین حرف‌های زندگیش را روی پارچه می‌نویسد.

” با دست‌های خدا با اژدها بجنگ. ما پیروزیم قهرمان کوچک من.”

 خودم را توی دست‌هایش جا می‌دهم. عطر گل‌های بابونه دور گردنم ‌حلقه می‌زند. قطعه آخر آماده است. مادرم به آیمان می‌رود. بال‌های مادرم کنار بال‌های مادران شهر،  یک سیمرغ سفید شده و  توی باد می‌رقصد. خانم معلم دستش را بالا می‌آورد و جلوی صورتمان می‌گیرد. انگشت‌هایش را دانه دانه باز می‌کند و می‌شمارد؛

ـ یک دو سه.

 و ما هم می‌شماریم؛

ـ چهار،پنج، شش، هفت، هشت نه ده! و اژدها زیر بال‌های فرشته‌ای مادرها تکه تکه می‌شود‌. له می‌شود. شوری اشک با مزه خاک قاطی می‌شود. لبخند می‌زنیم و صدای شکستن استخوان‌های اژدها در آواز خواندنمان دود می‌شود؛

«ای دانش‌آموزان غزه..».

معلم بلندتر می‌گوید:

 «ای دانش آموزان غزه

به ما بیاموزید از شجاعت و غیرتی

که ما فراموش کردیم.

به ما بیاموزید که چگونه

سنگ در دست کوچک‌تان

به الماسی گران‌بها تبدیل می‌شود.»

و ما یک صدا فریاد می‌شویم:

«ای دانش آموزان غزه!

به فریادهای اژدها گوش ندهید!

با تمام توان بکوبید!

با اژدها بجنگید و نابودش کنید!»

و فردا مدرسه را دوباره پای درخت‌های زیتون می‌سازیم.

5

امتیاز بدهید:

(1)

نرگس اسدی

نویسنده و تصویرگر

متولد پاییز 1366 در اصفهان. نویسنده داستان‌های نهج‌البلاغه برای کودکان در ده جلد و برگزیده کنگره بین‌المللی نهج البلاغه.
نرگس اسدی

هنوز دیدگاهی ثبت نشده است. شما اولین نفری باشید که دیدگاه می‌گذارید!

دیدگاه خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌هایی از همین پرونده
مرور کتاب «قلعه متحرک هاول»
نویسنده کتاب «قلعه متحرک هاول» دايانا وين جونز (diana wynne jones) است که در ۱۶ اوت ۱۹۳۴ در لندن به دنیا آمد. در ۲۶ مارس ۲۰۱۱ پس از یک دوره مبارزه با سرطان درگذشت. دوران کودکی‌اش در جنگ جهانی دوم، پر از جابه‌جایی و سختی بود؛ اما همین تجربیات بعدها الهام بخش دنیای فانتزی غنی او شد.
قلعه متحرک هاول
بال‌های سفید مادرم
امروز خانم معلم، با گچ سفید روی تخته سیاه می‌نویسد: «خانه» و با گردهای ریز گچ، به سرفه می‌افتد. بومب!
بال‌های سفید مادرم
نقطه جامانده
“سلام عزبزم ممنون مهربونم، نه لازم ندارم ”  ساعت دوازده و سی پنج دقیقه روز پنج‌شنبه این پیام را در‌جوابم نوشت. با نقطه جا افتاده”يِ” عزیزم و چند ایموجی قلب. من کیفور از آنچه بین‌مان رد و بدل شده بود از روی تخت بلند شدم. بدون آن که بدانم فاصله‌ام از امن‌ترین لحظه زندگی‌ام تا معلق‌ترین آن به اندازه همین نقطه جا افتاده “عزیزم” است.
سوگ ۲
مزه‌ای شیرین
آخرین مهمان حدودا هفت و بیست دقیقۀ شب رفت. محمد و عباس هم توی راه بودند. فرصت نکرده بودم نماز بخوانم. داشتم مزه روضه حضرت مادر را مزه‌مزه می‌کردم که زنگ خانه را زدند.
ماشین بازی