وبلاگ

خانه هنوز نفس می‌کشد

خانه هنوز نفس می‌کشد

هم‌زمان با کج شدن تابلو روی دیوار،  زمین زیر پایم می‌لرزد. مامان ابروهای مشکی باریکش را درهم می‌کند: «چهار روزه زندگی نداریم به ولله». آب داخل لیوان مقابلم، موج می‌گیرد.
جزر و مد

جزر و مد

نشسته‌ام روی تنها قالیچه‌ی بازمانده از وسایل خانه. با دست راست کمرم را می‌مالم تا کمی دردش کم شود. پسر جان آهم را می‌شنود. دست‌هایش را روی کتفم که می‌گذارد، کل سرشانه‌ام را می‌پوشاند.
خرده جنایت

مرور کتاب خرده‌جنایت‌های زناشوهری 

اریک امانوئل اشمیت، نویسنده‌ی نام‌آشنای فرانسوی، در خرده‌جنایت‌های زناشوهری بار دیگر مهارت خود را در کاوش روان‌شناختی شخصیت‌ها و رابطه‌های انسانی به نمایش می‌گذارد. این اثر یک نمایش‌نامه‌ی کوتاه اما عمیق و تأثیرگذار است که در آن نویسنده از طریق دیالوگ‌های پرکشش، به پیچیدگی‌های زندگی زناشویی می‌پردازد.
آلوپسی

آلوپسی

دعای ویژه  بعد از نماز  ماه رجب را می‌خواندم . به آخر دعا  که رسیدم طبق آداب دعا دستم را به چانه گرفتم. با انگشت دست دیگر به چپ و راست اشاره می‌کردم. ((یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتی عَلَی النّارِ)) . به محاسن اندک خودم و معنی دعا فکر می‌کردم. انگشتم روی بخشی از چانه متوقف شد. نرمی صورت را زیر انگشت شصت حس می‌کردم. آلوپسی آره‌آتا.
عکس‌هایی برای دیده نشدن

عکس‌هایی برای ندیدن

با انگشتم روی آیکون دوربین، گوشه سمت چپ اسکرین گوشی ضربه می‌زنم. دوربین باز می‌شود و منظره روبه‌روم جا می‌گیرد در یک مستطیل کوچک. بی حوصله دنبال کادر مناسب می‌گردم، ولی پیداش نمی‌کنم. نه که نباشد. من دل به کار نداده‌ام.
زنجیره انتقال

زنجیره انتقال

خودکارهای رنگی نوک باریک، برای پسرم حکم اسمارتیز را دارند. همین که ببیند سرشان را از جامدادی‌ام بیرون آوردم، از هرجایی که باشد، دست‌هایش را برای قاپیدن آن‌ها، کش می‌آورد.
عید

جشن عید

بعد از سی روز روزه‌داری، امروز بالاخره روز عید است. چه منظره‌ی شاد و دل‌نشینی! درختان سبزتر از همیشه به نظر می‌رسند، مزارع با نشاطی خاص می‌درخشند و آسمان در هاله‌ای از سرخی ملایم فرو رفته است. امروز خورشید درخشان‌تر و آرامش‌بخش‌تر است، انگار او هم دارد عید فطر را تبریک می‌گوید.
ذغلغع

قهوه فوری بعد از گذر از پیچ چندم

سرپیچ نمی‌دانم چندم آن اتفاق افتاد. در چند ثانیه. بدون این‌که فرصتی برای فکر کردن داشته باشم. آنی و بالفور.
مادری بدون مرز

مادری بدون مرز

آب کشیدن آخرین قابلمه که تمام شد، دیگر تقریبا چیزی نمی‌‌دیدم‌. نم اشکی چشمانم را تار کرده بود‌. صورت مثل ماه و بدن‌‌‌های کوچک غرق به خون بچه‌‌‌ها از ذهنم دور نمی‌‌شد‌.