در مواجهه با سوگی عمیق:
کلنجار نویسنده با نوشتن به مثابه یک راه درمان
نویسنده: ایان استانسل
از وقتی یادم میآید «ابراز خود» به نظرم امری خودمحورانه و حتی خجالتآور میآمده. اینکه من باید هر شگفتی و علامت سوالی را که در درونم دارم، بیان کنم و مردم هم بخواهند به آن گوش دهند، بوی غرور میدهد. شاید دلیلش این است که بیشتر عمرم را در غرب میانه گذراندهام، که معروف به سرزمین تواضع و فروتنی است. و شاید تا حدود زیادی به خاطر بزرگ شدن زیر دست مادری دستتنها است، که در طول سالهای نوجوانی من، سرپرستی سه فرزند و پدر سالخوردهاش را هم به عهده داشت. وقتی خیالت از خوراک و سرپناه آسوده نباشد، حرف خلاقیت فردی که بیاید وسط، طبیعتاً به جز اینکه پشت چشم نازک کنی و رویت را برگردانی، نمیتوانی واکنش دیگری داشته باشی.
توضیح زیرعکس:
کِلی، خواهر نویسنده، با دخترش بروک در مزارع فاکس در چیس پارکِ ایلی نویز، 2012
با این وجود رؤیای نوشتن و داستانسرایی از بچگی به سرم زده بود. تا اینکه ورود به کالج مقدمهای شد برای کشف اینکه چطور این تضادِ مهم زندگیام را رفع کنم؛ و آن وقتی بود که معلم نویسندگی، جو بونوموی جُستارنویس، نقلقولی از نِیپاول روی تخته نوشت: «کسی برای تراژدی تو تره هم خرد نمیکند، تا وقتی نتوانی دربارهاش آوازی سر بدهی.» این لحظه برای من، لحظۀ کشف بود. کشفی که ارزشش با همۀ تجربههایی که پس از آن، در زندگی نوپای نویسندگیام داشتم، برابری میکرد. کلماتی که روی تخته بود نوشتن را از قالب خودابرازگری درآورد و تبدیلش کرد به چیزی که من حس راحتی بیشتری با آن داشتم: یک شغل.
چند سال بعد در دوران دبیرستان، افتخار، و البته گاهی هم حس بدبختی، شاگردیِ نویسندۀ نامدار و استاد معروف نویسندگی، فرانک کُنروی نصیبم شد. ادا و اطوار آموزشی فرانک افسانهای بود: تکهپاره کردن دستنوشتههای دانشآموزان در کارگاه و به گریه انداختنشان. زمانی که من با او کلاس داشتم، اواخر عمرش را سپری میکرد و احتمالاً به همین خاطر هم بخشی از تبوتاب دوران اوج خود را از دست داده بود. با این حال او همچنان به معنای واقعیِ اسمش، فرانک بود. هنوز هم سراغ تکهنوشتهای میرفت، گاهی مستقیم و بعضاً هم رندانه، و با القاء حس کاذبی از موفقیت ادبی، نویسندۀ مضطرب را قبل از اقدام به خودکشی، نجات میداد.
اما حالا وقتی به گذشته نگاه میکنم، همان واکنشی که در آن بحبوحه، به نظر ما حملههای بی منطقی از طرف مربی میآمد، کاملاً معقولانه بود. الآن میفهمم چیزی که جدای از سبک و موضوع نوشته، مدام خشم فرانک را برمیانگیخت، نوشتهای بود که نویسندهاش را تنبل و خودبین به نظر میرساند. به عقیدۀ من، فرانک در درجۀ اول یک خواننده بود. او حتی بیشتر از آنکه یک نویسنده باشد، یک خواننده بود. و معتقدم که به لحاظ شخصیتی از یک متن پر از رخوت و خودپسندی احساس توهین میکرد.
به همین دلیل حتی اگر همین پنج سال پیش، از من میپرسیدید که آیا میتوانیم از نوشتن با هدف درمان بهره ببریم، قطعاً جوابم یک نه سریع بود. یا دقیقتر که میخواستم بگویم، میگفتم نویسنده میتواند از نوشتن به نیت درمان استفاده کند، ولی این، متنِ درست و حسابیای از آب درنمیآید. درواقع میتوانیم اسمش را بگذاریم گزارشدهی بدون ویرایش یا برونریزی بیواسطۀ احساسها و خاطرهها. چنین نوشتهای لزوماً آن چیزی نیست که آدمهای دیگر طالب خواندنش باشند.
آنچه که از اساتیدم آموختم و با درک ذاتی خودم دریافتم، این است که روایتگریِ یک نویسنده، بیشتر باید خوانندهمحور باشد تا نویسندهمحور. نتیجۀ تمرکز بیشازحد نویسنده، روی لذت شخصی و رشد و خودیابیاش، چیزی جز جاگذاشتن خواننده نیست. حتم داشتم که هدف از نوشتن، بیشتر از اینکه به اصطلاح ترمیم روح خود من باشد، از هم گسستن یا اعتلای روح خوانندهام است.
و بعد من کسی را از دست دادم.
∞
اهمیت نوشتن در زندگی من معادل جایگاه اسبها برای خواهرم، کِلی، بود. او از خردسالی سوارکاری میکرد و طبیعتاً بزرگ که شد، تبدیل به یک مربی شد؛ به کودک و بزرگسال آموزش میداد و حتی فرصت دریافت گواهینامۀ سوارکاری درمانی، برای کودکان مبتلا به اوتیسم را هم از دست نداد. اسبها همۀ فکر و ذکرش بودند. ماشین او همیشۀ خدا مزین به درازههای سرکش یونجه و علوفه بود و همواره آثاری از گِل خشک مرتع روی شلوار جین و چکمههایش به چشم میخورد. میتوانم بگویم تمام عمرش حامل بوی چرم و صابون زین و رد دلانگیزی از بوی کود بود. دقیقاً همانطوری که من با خیالپردازی برای بردن جایزۀ ادبی پولیتزر، ذوقمرگ میشدم، کِلی هم خودش را در حال دریافت مدال طلا در رقابتهای سوارکاری المپیک تصور میکرد.
در بعدازظهری از ماه می 2014، همسرم که بچۀ دوممان را در دلش داشت، به دکتر زنان و زایمان رفته بود. من خانه بودم. پیش بچۀ اولمان که داشت چرت بعدازظهرش را میزد. گوشیام زنگ خورد و شمارۀ ناپدریام روی صفحه ظاهر شد. او خیلی به من زنگ نمیزد، ولی چیز بیسابقهای هم نبود و من هم خیلی بهش فکر نکردم. سلام کردم و حالش را پرسیدم. او در جواب مکث کرد.
بعد گفت کِلی مبتلا به نوعی آنوریسم مغزی شده و اینکه دارند او را با هلیکوپتر به بیمارستانی در شیکاگو منتقل میکنند. تلفن را قطع کردیم و من به همسرم که هنوز روی تخت معاینه بود، زنگ زدم. دکتر از اتاق بیرون رفته بود، برای همین او توانست تلفنم را جواب دهد. وقتی بهش گفتم چه اتفاقی افتاده، بلافاصله لباس پوشید و راه افتاد.
آن موقعها ما در سینسیناتی زندگی میکردیم، پس همان موقع که همسرم در راه خانه بود، ساکم را پر کردم و آمادۀ یک رانندگی هفت ساعته و مدت اقامتی نامعلوم در ایلینویز شدم. بعدش آنوریسم مغزی را گوگل کردم. یک چیزهای کلی در موردش میدانستم اما دنبال مطلب دیگری بودم. چیزی غیر از ساختار این بیماری. در اصل چشمم دنبال این بود: «اون حالش خوب میشه.» اما دریغ از یک جملۀ دلگرم کننده.
به ایندیانا که رسیدم برای زدن بنزین توقف کردم و با مادرم تماس گرفتم تا از آخرین وضعیت خبر بگیرم. مکث طولانی و هراسآوری برقرار شد. در نهایت بعد از کلی انتظار بهم گفت که اوضاع خوب نیست. «فقط خودت رو برسون اینجا.» گوشی را قطع کردم و درحال تماشای تکتک آدمهایی که در فاصلۀ پانزده فوتی از شیشۀ جلوی ماشینم، وارد پمپبنزین و خارج میشدند، گریه کردم.
دور و بر ساعت نه شب رسیدم. فضای سالن انتظار بیمارستان، ترکیبی از فولاد و شیشه بود با سقفی بلند، که به جز فرد مستقر در باجۀ اطلاعات، مگس در آن پر نمیزد. دربارۀ آن شخص هیچ چیز یادم نمیآید، حتی اینکه مرد بود یا زن. تنها چیزی که یادم مانده این است که شیوۀ خونسردانهاش را در نشان دادن مسیر آیسییو تحسین کردم. بدون هیچ چرتوپرت یا لبخند دلسوزانهای، فقط راهنماییای را که نیاز داشتم در اختیارم گذاشت و من از یک سطح شیبدار دراز به طرف ردیف آسانسورها دویدم.
با اینکه سه سال از آن موقع گذشته، به ندرت یک روز بدون تصور کِلی، روی آن تخت آیسییو، بر من میگذرد. هرچند خود این تصویر مثل یک پازل میماند که تکههایی از آن گم شده. آن لولهها را هنوز میبینمشان و روکشی که روی سرش بود؛ هرچند یادم نمیآید دقیقا چه شکلی بود، و یک جور چیز پلاستیکی بادی که بیشترِ بدن او را پوشانده بود اما شکل دقیق آن را هم اصلاً به خاطر نمیآورم. جزئیاتی که از دست دادهام، هم میترسانَدم و هم به شدت مشتاقشان هستم.
این را یادم است که شوهرخواهرم آنجا بود. ما همدیگر را در آغوش گرفتیم و توی شانههای هم اشک ریختیم. به نظرم از آخرین حرفی که دکترها زده بودند پرسیدم، اما، لعنت به این دنیا، دریغ از اینکه یادم بیاید او در جواب چه گفت. نصف شب به اتاق انتظار آیسییو رفتم و دراز کشیدم. آدمهای دیگری هم آنجا بودند. بیشترشان رفیق مردی بودند که بعد از تصادف با موتورسیکلت، به آنجا منتقل شده بود. بعد تعداد بیشتری از دوستانش هم آمدند. زنی مدام داشت ماجرا را مرور میکرد. همۀ چیزهایی را که میدانست و هرچه شنیده بود. اما همهشان با خیال راحت میگفتند خدا را شکر حالش خوب میشود.
ازشان متنفر بودم. از صداهای مزخرفشان و از دوستشان که آنقدر احمق بوده که بدون کلاه ایمنی موتورسواری میکرده. حال دَندی خوب میشود. اما من میخواستم به آنها بگویم که حال خواهر من خوب نمیشود. پس میشود لطفا دهنتان را ببندید و بگذارید تا در سکوت با بدبختی خودم کنار بیایم؟
به نظرم دلیل اینکه عصبانیتم از آن آدمها را یادم مانده این است: خشم تنها چیزی بود که توانست خودش را از پشت مه غلیظ اندوه من، بروز بدهد. غم و اندوه، بدون اینکه منتظر اجازۀ ما در مورد زمان و چگونگیاش باشد، بیبرو برگرد، رخ میدهد. اما در مورد خشم: خشم یک انتخاب است. برجسته و متمرکز است. زمانی که این دنیا تماماً پوچ و بیمعنی به نظر میرسد، خشم در نقش یک قالب کنترل احساسی بروز میکند.
روز بعد خواهرم فوت کرد. بعد از چند ساعت تمام اشک ریختن و کاغذبازی اداری و بغلکردنهای مستأصل، من و مادرم ماشین را برداشتیم و از بیمارستان به طرف خانۀ کِلی راه افتادیم. در راه تقریبا هیچ حرفی نزدیم. مگر چیزی برای گفتن وجود داشت؟ به زنی که تازه داغدار فرزندش شده چه میتوانستم بگویم؟ هیچچیز. به جایش یادم است که در یک آن از واقعبینی بریدهبریده و غریبی، متوجه شدم که دقیقاً وسط بدترین روز از تمام عمرم ایستادهام. مطمئنم که همان موقع فکر مشابهی دل مادرم را هم ریش میکرد.
در طول چند هفته و چند ماه بعدش، اطرافیانم اغلب نامحسوس و غیرمستقیم ترغیبم میکردند در مورد کِلی بنویسم. اما این کار از نظر من فوقالعاده احمقانه بود. یا بهتر بگویم، غیر قابلتصور بود. آن موقعها یک مجموعه داستان در بازار داشتم، اما شغل دائم و قابل تکیهای، نه، و همچنان در مرحلۀ جنونآور رزومهسازی مانده بودم. مرحلهای که تقریبا هرچه را که مینوشتم، یک سرنخ جدید برای شغلی با چشم انداز روشن، فرض میکردم. پس انتشار جُستاری دربارۀ او، حس ماهی گرفتن از آب گلآلود را بهم میداد. من از اینکه از مرگ کِلی، استفادۀ ابزاری کنم اجتناب کردم.
آن وقتها داشتم روی رمانی دربارۀ جنگ جهانی دوم کار میکردم. داستان بسیار بلندی بود که در چهار بخش نوشته میشد. پیشنویس دو بخش اولش را که تمام کردم، تعداد صفحات کتاب بیشتر از سیصد صفحه شد. این اولین رمان من میشد و مثل خیلی از رماناولیها میخواستم حسابی بترکانم. میخواستم آن نویسندهای باشم که خوانندگانش را انگشت به دهان میگذارد. همانی که یکهو از ناکجا، کتاب به دست پیدایش میشود. کتابی که از قضا درخشان هم از آب در میآید.
اما بعد از چند ماه از مرگ خواهرم که لپتاپم را باز کردم و روی آخرین نسخۀ پیشنویسم کلیک کردم، هیچ حس علاقهای به ادامهاش نداشتم. جملهها یا توضیح بیش از اندازه میدادند یا یکنواخت و خشک و بیروح بودند. شخصیتها هم به نظرم جمعآوری اللهبختکی از افکار و اتفاقات میآمدند. داستان کلاف سردرگمی شده بود و بدتر از همۀ اینها، من به کل فراموش کرده بودم که اصلا در وهلۀ اول، چه باعث شده بود بخواهم بنویسمش.
بنابراین برای مدتی سراغ نوشتن نرفتم. نمیدانم چقدر طول کشید. به تدریسم ادامه دادم و به طور پراکنده مطالعهام را داشتم. یادم است که در فواصلی اتفاقی، در گوشه و کناری از دید فرزند و همسر باردارم پنهان میشدم و کلی گریه میکردم.
یکی دو ماه بعد از مرگ کِلی، فرصتی دست داد تا برای شرکت در یک رویداد ادبی، برای چند روز به نیویورک بروم و از برادرم هم خواستم تا با من بیاید. ما دو روز را صرف چرخیدن در شهری کردیم که او بهتر از من میشناختش و چون گردشگری بودم که او راهنمایم بود، ذوق داشتم. با دوستانمان در بروکلین ساکن شدیم. هر روز با قطار به منهتن میرفتیم و طبق روال، پیشنهاد مقصد گردش میدادیم که در واقع بهانهای برای پیادهرویهای پیدرپیمان میشد. مدت زمانی که من و برادرم کنار هم بودیم، در فاصلۀ کمی بعدِ از دست دادن خواهرمان بود، که سومین فرزند خانواده بود. تجربهای غریب و سخت و در عینحال زیبا.
به نویسندههایی که در حال حاضر متحمل عمیقترین غم زندگیشان هستند، توصیه میکنم به جایی بروید که مملو از میلیونها آدم باشد. آدمهایی که میآیند و میروند، بدون ذرهای نگرانی برای آتشفشان غصهای که از درون شما میجوشد و در واقع هرچیزی که به نظرتان مهم بوده را با خاک یکسان میکنند.
خوانندگان شما همانها هستند.
کسی برای تراژدی شما تره هم خرد نمیکند، تا وقتی که نتوانید دربارهاش آوازی سر بدهید.
طی این سالها خواهرم همیشه به من ایدههای داستانی پیشنهاد میداد، همان کاری که آدمها اغلب میکنند. درحالیکه من بیشترِ آن ایدهها را از یاد بردهام. البته خودم را به این خاطر سرزنش نمیکنم. معتقدم ایدهها خودشان را با مغناطیس مرموزی به نویسنده چفت میکنند. طوری که نمیدانید چرا دارید داستان زیردستتان را مینویسید.
بااینحال، یکی از ایدههایی که کِلی بهم پیشنهاد کرد با من ماند. با دو برادر سروکار داشتم که هردو مربی سوارکاری بودند و در خصومتی گرفتار. تا جایی که به خاطر دارم، همین بود. ایدۀ بدی نبود ولی آن موقعها برایم آسان بود که به پسِ ذهنم برانَمش. آن روزها علاقۀ زیادی به نوشتن از اسبها، یا به عبارتی از جهان اسبها، نداشتم. چرا که بالاخره من رمان ارزشمند جنگ جهانی دوم را روی میزم داشتم.
حالا اما آن رمان به نظرم ضعیف و بیمعنا میآمد. رمانی که آلوده به رؤیای خودشیفته مآبانۀ من بود. رؤیای تبدیل شدن به نویسندۀ بزرگ کتاب برتر. به بیان دیگر، رمان حول محور من میچرخید و در واقع من یک جایی بین سطرها، خوانندهام را جاگذاشته بودم.
در حالیکه تنها فکر و ذکرم شده بود کِلی و ریز تا درشت هرچه که در این جهان هست به نظرم کاملاً بیفایده میآمد، به خودم آمدم و دیدم دستم کاملا خالی از پروژه است. یک نویسنده چهکار میتواند بکند وقتی چیزی که ذهنش روی آن متمرکز است، همان چیزی است که نمیتواند در موردش بنویسد؟
بعدش یک روز دوباره به ایدۀ برادرهای کینهجو برگشتم، چون به ذهنم رسید اگر نمیتوانم دربارۀ کلی بنویسم، احتمالا بتوانم برای خاطر او بنویسم.
من سالها از آدمهایی که میشناختم به عنوان بدلی از خوانندۀ ایدهآلم بهره بردهام. در یک پروژه، آن آدم احتمالا مادرم بوده و در پروژۀ دیگر یکی از عمههایم. (اینطور که به نظر میرسد، خوانندۀ ایدهآل من همیشه یک زن بوده و نه هیچوقت یک نویسندۀ دیگر.)
و حالا قرار بود آن شخص خواهرم باشد. مبنای ذهنم را بر آن دو برادر، قرار دادم و از همانجا شروع کردم. هدفم ساده بود: کتابی بنویسم که کِلی آن را بپسندد. موقعیت داستان در منطقهای از شمال کالیفرنیا بود. یعنی جایی که ما بخشی از دوران کودکیمان را سپری کرده بودیم. چیزی در حال و هوای داستانهای وسترن، اما در دنیای سوارکاری انگلیسی. داستانی عاری از تلمیحات ادبی و ادا و اطوار خودشیفتهطور. رمان به همان دو برادر که کلی گفته بود میپرداخت، و همینطور به زنان، اعم از مادر و دخترها و دوست دخترهایشان؛ چرا که این افراد پیوندهای ناگسستنی باهم دارند؛ و البته بیشتر از همۀ اینها، دربارۀ اسبها بود. موجوداتی که کِلی بیشتر زندگیاش را وقفشان کرد.
اگر بخواهم ساده بیان کنم، آدمهای این دنیا دو دستهاند: کسانی که وقتی سنشان بالاتر میرود از اصول سفت و محکمی که از جوانی با آن بارآمدند، دست میکشند و دستۀ دوم آنهایی هستند که برای حمایت از آن اصول، پشتوانه و تقویتکننده فراهم میکنند. من خودم را در دستۀ اول میبینم. وقتی جوانتر هستید، شخصیتتان را تا حدی با تکیه بر تمام باورهای مستحکمتان تعریف میکنید. اما من دیگر نمیتوانم همان انرژی را برای دفاع از نوعی زندگی و عملکرد و یا علیه آن، متمرکز کنم. و حتی مهمتر از آن، شهامت فراخواندن یقینهای گذشتهام را ندارم.
برای همین است که این اواخر پیچ قوانین زندگیام را شل کردهام.
من اساساً به فرایند نوشتن رمانم، ذرهای به عنوان یک درمان نگاه نکردم. حال آنکه آوردۀ این کار برای من، تاب آوردن سوگم بود. کمکم کرد از غم و اندوه خودم بیرون بیایم و دوباره حس و حال هدفمندی روزانهام را پیدا کنم.
همچنان بر این باورم که نوشتن باید بیشتر به درد خواننده بخورد تا خود نویسنده. اما اگر راهی وجود دارد تا آدمها از نوشتن، نقاشی کردن، آشپزی، کار با چوب و مثل اینها برای التیام زخمهای خودشان بهره ببرند، خب ببرند. بروید توی کارش. خدا یار و نگهدارتان. همان کاری را بکنید که بهش نیاز دارید. من همینجا میمانم و امیدوارم این کار، حسابی برایتان گرهگشا باشد.
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است. شما اولین نفری باشید که دیدگاه میگذارید!