تاکسی جلوی پایم ترمز میزند. راننده پیراهن مشکی پوشیده. توی دلم آیتالکرسی میخوانم تا زودتر به کانون ارزیابی برسم. پیرمرد از مسیریاب استفاده نمیکند. مقصد زائرشهر رضوی است. شهر رنگوبوی عزاداری گرفته. انگار محرم خیلی زودتر رسیده باشد. اضطرابم بیشتر میشود که نکند مسیر را اشتباهی برود. میگویم: « آدرس مقصدو بلدین؟» آهی میکشد و میگوید: « اونجا با پیگیریهای سید درست شد تا به زائرای امام رضا اسکان رایگان بدن، بلدم دخترم» دلم آرام میشود. ادامه میدهد «من ساکن منطقهی ـــــــ هستم، ماهی یکبار توی مسجد گوسفند سر میبریدن، همه اهالی محله دعوت میشدن برای شام، بعضی وقتها هم نهار برنج میدادن. حتی اگر مسجد نمیرفتیم غذا رو توی محله توزیع میکردن، هیچکس نمیدونست بانی این کار کیه. اون منطقه محرومه، همون ماهی یکبار براما غنیمت بود»
نمیدانم چرا اینها را به من میگوید. ماشین میایستد، میخواهم پیاده شوم که میگوید «دیشب فهمیدیم بانی این کار خیر سید بوده»
فکرم از مصاحبه و کانون ارزیابی پر میکشد به سمت رئیسجمهور شهید، نگاهم را میدوزم به پیراهن مشکی راننده و فکر میکنم تدریسم را با صلوات برای شهدای خدمت آغاز کنم…