درباره ما بیشتر بدانید!
راستش ایده مدرسه مهارتآموزی مبنا یک ایده قدیمی بود. از وقتی که در کلاسهای حضوری و در مجموعههای مختلف درس میدادم فکر میکردم جای یک چیز خالی است. جای یک مجموعه خودمانی و دوستانه که دغدغهاش مهارتافزایی آدمها باشد. جایی غیر از مراکز رسمی و دولتی و خصوصی که انگیزهشان تولید مدرک و کسب پول است.
ایده این مدرسه در همه این سالها کمکم پختهتر شد و چکش خورد و در نهایت رسید به اینجایی که امروز میبینید. اینجا و در همین حد هم البته نمیماند. من همیشه سعی میکنم از فرصتهای مختلف برای رشد این مجموعه استفاده کنم.
مدرسه مهارتآموزی مبنا را با این انگیزه راه انداختم که بتوانم در بستر فضای مجازی و با استفاده از فرصتهای آموزش مجازی، دوستان دور و نزدیک و دیده و نادیده خودم را کمک کنم.
پلی میان آموزش و بازار کار
من کتابخواندنهایم را، نوشتههایم را، کلاسهایی که میرفتم و جلساتی که شرکت میکردم را تقریبا از همه پنهان میکردم. حالا تقریبا دوران این جور کارها گذشته، حالا زمانه زمانهای است که خیلیها با جلد چند کتاب در یک کتابفروشی عکس میاندازند و زیرش کلی «آفرین» و «تو چه خوبی» میگیرند.
سالهایی که من تلاش میکردم زیر و بالای نویسندگی را یاد بگیرم خبلی طولانی شد، خیلی بیشتر از چیزی که این روزها مرسوم است. من راه رفته و مسیر هموار شدهای نداشتم. راه را باید میساختم.
چهار سال، هر هفته دو روز سر کلاس بودم. بعضی از کلاسها در قم و بعضی کلاسها در تهران. حالا که ماشین حساب برداشتهام و حساب کردهام میبینم اگر زمان هر کلاس را دو ساعت در نظر بگیرم میبینم چیزی حدود هشتصد و سی ساعت سر کلاس بودهام و این یعنی تقریبا سی و پنج روز کامل، بدون حتی لحظهای تلف شدن.
این چهار سال که تمام شد تازه فهمیدم چه چیزهایی را هنوز یاد نگرفتهام. دیگر حسابش از دستم خارج شده که چقدر کلاس و کارگاه دیگر رفتم و اطلاعاتی بیشتر از آنچه آموخته بودم را جمع کردم.
من در وسطهای همین ماجرای زندگی با داستان، ازدواج کردم، سر خانه و زندگی خودم رفتم و بچهدار شدم. حسنا تقریبا زمانی به دنیا آمد که من بار کلاسهایم را بسته بودم و دیگر چیزی اگر قرار بود یاد بگیرم، از دل مطالعه و کتابها به دستش میآوردم.
آن سالها دیگر اهل داستان بودن خیلی بد نبود. من استاد شده بودم، درس میدادم، خیلی از آنهایی که مدتها به خاطر رفاقتم با ادبیات سرزنشم میکردند تماس میگرفتند و پیام میدادند که برای فلان کار و بهمان پروژهشان نیاز به کمک دارند چون کار به گره نوشتن خورده و میبینند که هر چه خودشان مینویسند، آنی که باید نمیشود.
برای من خیلی گذشت که یک راز مهم را در وسطهای ماجراهای هر روز زندگی کشف کنم. من یک گوهر کمیاب را پیدا کرده بودم اما نمیتوانستم دربارهاش به خیلیها بگویم چون ناگفته معلوم بود متوجه حرفم نمیشوند.
من فهمیده بودم، رفاقت با ادبیات و گره خوردن با داستان و نوشتن و مطالعه کردن، نه فقط آدمها را توانمند در نویسندگی میکند بلکه خیلی ناپیدا و آرام آدمها را تبدیل به کس دیگری میکند. کسی که فهمش از اتفاقات و پدیدهها چیزی متفاوت از دیگران است، کسی که چند مرحله عمیقتر میفهمد، کسی که معنای پشت حرکتها و حرفها و رفتارها را خیلی خوب درک میکند، کسی که تحلیل جدیتر میدهد.
حالا من که یک روز دلم را به دریا زدم و آستین بالا زدم و رنج طی کردن یک مسیر سخت را به جان خریدم، دوست دارم برای آنهایی که هنوز نمیدانند باید وارد تجریه جهان نویسندگی و ادبیات بشوند یا نه و آنهایی که حتی در اوایل مسیر هستند، دست تکان بدهم و بگویم زودتر بیایید، جهان بدون شمای نویسنده هنوز چیزی کم دارد.
دنبال چه مهارتهایی باشیم؟
اگر قرار باشد یک لیست از مهارتهایی که هر کس میتوانند یاد بگیرد بنویسیم، احتمالا هیچ وقت به انتهای لیست نمیرسیم.
هر آدمی میتواند بینهایت مهارت بیاموزد اما سوال اساسی اینجاست که آیا باید هر چه میتواند را بیاموزد یا خیر؟
اگر نشود همه مهارتها را با هم یاد گرفت، کدام مهارت اولویتی بالاتر نسبت به دیگری دارد و اول باید سراغ چه مهارتی رفت؟
ما عمر بیحد و توان تمام نشدنی نداریم که همهاش را صرف یادگیری انواع مهارتها کنیم پس باید برویم سراغ اولویت بندی.
ملاکها و معیارها برای اولویت بندی متفاوت و متعدد هستند. گاهی این ملاکها بر اساس استعداد افراد است، گاهی بر اساس نیاز جامعه، گاهی بر مبنای منفعتی که برای ما درست میکند و گاهی بر محور آیندهای که برای خودمان ترسیم کردهایم.
این ملاکها و معیارها هر چه باشند یک مساله را تغییر نخواهند داد:
«بعضی از مهارتها، مهارتهای بنیادی هستند. مهارتهایی که هر که باشیم و هر جا باشیم باید به دستشان بیاوریم.»
مدرسه مهارتآموزی مبنا برای توجه دادن و ترویج همین مهارتهای بنیادی راه اندازی شده است.