کانون ارزیابی
رضایینیا | «ادامه میدهد «من ساکن منطقهی ـــــــ هستم، ماهی یکبار توی مسجد گوسفند سر میبریدن، همه اهالی محله دعوت میشدن برای شام، بعضی وقتها هم نهار برنج میدادن. حتی اگر مسجد نمیرفتیم غذا رو توی محله توزیع میکردن هیچکس نمیدونست بانی این کار کیه. اون منطقه محرومه، همون ماهی یکبار براما غنیمت بود»
استقبال
حسنا | ساعت حدود ۳ بعد از ظهر روز سهشنبه است.هوا به شدت به هم ریخته،رعد و برقهای خیلی شدیدی شنیده میشود، دل آسمان هم عجیب پر است.
همین که از کوچه و محله خودمان خارج میشویم به ترافیک سنگینی برمیخوریم .تا چشم کار میکند ماشین است و جمعیت فراوان.
همه به سمتی خاص کشیده میشوند
روضه
بنت الصابر | «آنجا حسین گریه کرد، خیلی هم گریه کرد، اما از آن سخت ترش زمانی بود که به پیکر علی رسید آنجا حسین گفت «اگرچه بردن جسمت به عهده پدر است، اما علی حساب کردم و دیدم که کار صد نفر است…»
بعد عبا را پهن کرد و گفت «حتی اگر کنار هم بگذارم تنش، نه آن جوان خوش قد و بالا نمی شود …» اینجا حسین خیلی گریه کرد»
منمیخوام حدیثه ببینه!
فاطمه_شاهابراهیمی | «نگاهش نمیکردم. من اینطور آدمیاَم. اگر توی تشییع عزیزی شرکت نکنم و باهاش خداحافظی نکنم این سنگینی تویِ وجودم سبک نمیشود. سرِ شهادت حاجقاسم هم توفیق شرکت نداشتم. هرچه اشک میشدم، هرچه ختم قرآن میگرفتم، مگر آن وزنهی سنگین از روی دلم برداشته میشد؟ بقول مامان:«به خاک که بسپریش سبک میشی، داغش خنک میشه.»
ماندگار و تا ابد…
مرادی | من را میکشاند به لایههای درونیتر از کتاب توی دستش و به همان فطرت خدا آشنا و پاکی که در روحش تنیده. رفته است سازمان ملل! جایی که بیشترین دوربینها چریک کنان تمام سَکنات و نفسها و رفتار و حتی نوع ایستادن و صحبتکردن تا چروکهای ریز قبا و عبا و کرواتهای آدمها را میبرند زیر لنز دوربین و مخابره میکنند به همه!
💔 راز
نسرین رامادان | هر شهید، کربلایی دارد و خاک آن کربلا تشنه خون اوست و زمان، انتظار میکشد تا پای آن شهید بدان کربلا برسد. آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی بجز شهادت وجود ندارد.
آری! در عالم رازی است که جز به بهای خون فاش نمیشود.
ققنوس
مریم مهماندوست | « دیگر جان به لب شده بودیم. هیچ طرحی برای جلد سالنامه به ذهنمان نمیرسید. در مقابلش نشستیم و با قاطعیت گفتیم: «طرح اول و آخر ما ققنوسه!»
خوب که حرف هایمان را زدیم نگاهمان کرد و گفت: «چرا ققنوس؟»
با آرنج به پهلویش زدم تا توضیح دهد:…»
سه خاطره از آیت الله آل هاشم
امیرحسین ثابتی | « آیت آلله آل هاشم پشت خط گفت از انتخابت خیلی خوشحال شدم و تبریک میگویم و من که بازهم شرمنده لطف این پیرمرد بامعرفت و باصفا بودم داشتم به این فکر میکردم که چه بار سنگینی بر دوشم قرار گرفته، اما هیچ وقت فکر نمیکردم که دارم برای آخرین بار صدایش را میشنوم…»
مردها پاشون بلنده!
فاطمه سعادت | « هر چقدر هم که بگویند دلت آنجا باشد انگار نشستهای ور دل امام رضا و دست کشیدهای روی تابوتها، باز هم کسی نشسته توی مغزم و ذکر گرفته: “ای بیلیاقت…” و باز هم چیزی توی سرم جیز جیز میکند و توی چشمهایم میکوبد، مویرگهای مغز و چشمم تق میکنند و پاره میشوند…»