من نمیخواستم بنویسم!
واقعا نمیخواستم. همه ی زور خودم را زدم؛ که انگشتانم به کیبورد ننشینند.
داشتم خرده ریزههای نان روی مبل را جارو میکشیدم؛ نتیجه یک غذای فوری و عجلهای بی موقع را. بوی اسپند و کندر زد زیر دماغم. فکر اینجایش را دیگر واقعا نمیکردم!
تلویزیون را اگر دیده باشید مراسم تشیع در آن چند شهر راهم از زیرنویس ها خوانده باشید، حتما متوجه شدید؛ که مراسم تشیع در قم از ابتدای بلوار پیامبراعظم است.
اول این بلوار میشود خانه ما. اولش می شود حرم و انتهایش جمکران .
اصوات همیشه زورشان بیشتر است. هر سهشنبه که قرار نانوشته این مردم است برای پیاده روی در این مسیر، اصوات خودشان را می رسانند به لب پنجره هامان. از آنجا همدیگر را هول می دهند که کدام زودتر بیایند تو .
حالا اما بوی اسپند و کندر تمام خانه را گرفته. همه پنجره ها باز است. قم این روزهایش گرمای آن چنانی ندارد .
جاروبرقی را خاموش میکنم. همانجا کنار مبل رهایش میکنم. نشستهام روی مبل و به صداها گوش میکنم. مراسم دوساعت دیگر شروع میشود. نمیدانم چرا از سر ظهر روضه خوانها دم گرفتهاند .
بوی کافور و سفیداب تا به حال زده زیر دماغ تان ؟ من این را تجربه کرده ام. عزیزم را که بردیم به غسالخانه خودم را از لای در نیمه باز سُردادم به داخل. مادرم داشت کمک می کرد. عزیز لبخند داشت. کمک میکرد به غسالش دستهایش را تکان میداد. مامان زیر لب قربان صدقهاش میرفت. همه آرام بودیم. من، مامان و عزیز و غسال. با این حال اما بوی کافور دلم را پیچ و تاب میداد .
در کتاب هایم خوانده بودم شهید معرکه نبرد غسل ندارد. پاک و طاهر است .
صبح امروز عکس جسم سوخته کفن پیچتان را دیدم. بوی گلهای عکس در بینیام بود انگار. شمارا پاک میدانستم .
حالا اما نمی دانم چرا این بوی اسپند و کندر دارد همان کار کافور و سفیداب غسالخانه را میکند. دلم پیچ می خورد .
خودم پیچ می خورم. قلبم پیچ می خورد .
سر ظهری که آمد بیت، در را باز کرده نکرده زدم زیر گریه. اینطورش را کم می بیند. اینطورش مخصوص روضه هاست. اینطورش را خانواده بلد هستند که دیگر بعد از این همه سال آب قند و تربت زیر زبانم نمی گذارند وسط مجلس . رهایم میکنند و من آنقدر شیون و ناله میکنم و آنقدر با دست به فرق سرم میکوبم تا بتوانم نفس بکشم و زنده بمانم بعد از واقعه.
از سر ظهر تابه حال اینطوری گریه میکنم. دلم روضه می خواهد. پوستر تمام مراسمهارا دوتایی زیر و رو کردیم. هیچ کدام سریع الاجابه نبود برای همان موقع .
حالا نشستهام کنار پنجره. بوی اسپند و کندر دل و روده ام را بالا میاورد. دختری در من چادر عربی به سر وسط گودی قتلگاه شیون و ناله میکند. صدای جیغ هایش دلم را ریش کرده. مثل آن روز غسالخانه شماهم حتما در آغوش امام رضا آرام گرفته اید. رهبرمان آرام است. آسمان آرام گرفته است، امان اما از دل های ما که تازه نا آرامی هایش شدت گرفته …