ساعت حدود ۳ بعد از ظهر روز سهشنبه است.
هوا به شدت به هم ریخته،
رعد و برقهای خیلی شدیدی شنیده میشود، دل آسمان هم عجیب پر است.
همین که از کوچه و محله خودمان خارج میشویم به ترافیک سنگینی برمیخوریم
تا چشم کار میکند ماشین است و جمعیت فراوان.
همه به سمتی خاص کشیده میشوند
خیلی سر و صدا نیست،کسی صحبت نمیکند، ظاهراً غم بیشتر از آنی که فکرش را بکنیم برایمان سنگین بوده است.
به نزدیکیهای بلوار پیامبر اعظم که میرسیم جمعیت همینطور بیشتر و بیشتر میشود، صوتهای مداحی که از ایستگاههای صلواتی پخش میشود فضا را غم انگیزتر میکند.
بعضی با چتر، بعضی با لباس گرم و بعضی فقط آمدهاند.
هنوز ساعت ۴ نشده ولی جمعیت بسیار است.
چند نفر بین جمعیت آرام و ریز ریز اشک میریزند و ناگهان آرام میشوند و دوباره انگار که یاد چیزی بیفتند، دوباره اشکشان جاری میشود.
خانوادهای کنارم ایستادهاند، خانم هقهقکنان گریه میکند و میگوید فکر نمیکردم هیچ وقت برای معذرتخواهی، به مراسم تشییع جنازه شهیدی بیایم و از او بخواهم تا حلالم کند.من خودم به ایشان رأی دادهام،کاش نمیرفت،عجیب دلم میخواهد بیاید و به من بگوید که حلالم کرده است.😭
با هر صدا توجه مردم به سمت حرم بیشتر جلب میشود،این مردم انگار در این چند ساعت،نه خسته شدهاند،نه سردشان شده،و نه تشنه. طوری با شوق و اشتیاق به سمت حرم خیره شدهاند،گویا فقط یک لحظه را انتظار کشیدهاند،نه سه ساعت را با خستگی.
پسری با چهره نمکین،عکسی بزرگ از شهید رئیسی در دستانش گرفته و منتظراست، میگوید منتظرم آقای رئیسی بیاید…
شاید نمیداند که آقای رئیسی دیگر نمیآید…💔😭😭💔