من هنوز منتظرم وقتی اینستاگرام را باز میکنم، لابلای عکسها و نوشتهها، تصویر تو را ببینم. ببینم که پشت تریبون فلان مراسم ایستادهای مرتب و منظم. داری حرف میزنی. و من حوصلهام نگیرد حرفهایت را گوش کنم و توی دلم بگویم ناسلامتی رئيس جمهور مملکتی. یک کم شسته رُفتهتر حرف بزن مرد. یک کم جذابتر. چرا همیشه انگار هول کردهای. انگار حرفهایت یادت رفته. انگار ناغافل پشت میکروفون کشاندهاندت.
یا ببینم که یک عالمه آدم کت و شلوارپوش دورهات کردهاند. و برای افتتاح فلان پروژه رفتهای فلان جا. داری به خبرنگار که نه، تو بگو به مردم گزارش کار میدهی و من حوصلهام نگیرد ببینم باز کجا، چی افتتاح شده.
من هنوز باورم نشده که تو دیگر نیستی. به همین سادگی؟ مگر میشود؟ همان که هر روز از حرفهایش حوصلهمان سر میرفت. همان که هر وقت چیزی گران میشد، یک «تو که این کاره نیستی، اصلا چرا اومدی. میموندی همون قوه قضاییه که بهتر بود» حوالهاش میکردیم، دیگر نیست؟
میخواستم امروز بیایم. خودم را ول کنم بین آدمهای غمزده و سیاهپوش شهرم. چشمهای خیسشان را ببینم. شانهبهشانهشان بایستم. “اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا”ی بُغضی آقا را بشنوم. تابوت پرچمپوشت را روی دستها ببینم تا باور کنم.
میخواستم بیایم بین آدمهایی که هنوز انسانیت، هنوز قدرشناسی سرشان میشود. آدمهایی که سختیها و گرانیها و کمبودها درد انداخته به کمرشان، اما زور دردی که به دلشان افتاده هنوز میچربد به آن دردها. میخواستم بیایم نفس بگیرم از نفسشان، تا نامردمیها خفهام نکرده.
اما نشد. نیامدم. ترس از گیر افتادن با پسرم، میان ازدحام و فشار دست و پایم را بست. نیامدم که هنوز باورم نشده نبودنت را، رفتنت را.
فقط یک راه مانده. یک راه مانده که باور کنم. یک راه مانده که آن یک راه را هم خودت باید هموار کنی، حالا که دستت باز است، بازتر از این دنیا.
باید بلند شوم بیایم مشهد. بیایم حرم. بنشینم بالای سنگ سرد مزارت. دست بکشم به فرورفتگی اسمت. یکی از آن کتابهای سُرمهای را باز کنم. ورق بزنم. هدیه به روحت بخوانم تا باورم شود:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
الرَّحْمَنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ خَلَقَ الْإِنْسَانَ…