نماز را که تمام کردهام، به عادت همیشه برقی پا نشدهام بیفتم دنباله کارهای روزانه. کز کردهام روی سجاده. عبدالباسط توی تلویزیون، آیات آخر سوره فجر را میخواند. انگشتر عقیق متبرکم را توی دست میچرخانم. هدیه تولد هدی است. اشک، انگشتر و دست را مات و درهم میکند. از صبح تو کلهام افتاده که چرا خلبان پرید؟ مگر آبوهوا را چک نمیکنند؟ مگر نگفته بودند وضعیت بارش منطقه نارنجی است؟ پس چرا پرید؟ مگر نمیدانست چه آدمهای مهمی را باید برساند به مقصد؟ انگشتر را عصبی توی دست میچرخانم. اشک دوباره چشمخانه را رها کرده و آویزان چانه است.
هدی بیدار شده و غر میزند. گرسنه است. دنبال کنترل تلویزیون میگردم تا صدایش بیش از این دختر را هوشیار نکند. نگاهم اما روی صفحه میماند. دارد آن باری را نشان میدهد که حاج قاسم و سید ابراهیم با هم رفتهاند غبارروبی قبر امام هشتم. هردو دستمال میکشند، قرآن میبوسند، ترمه روی قبر را جابجا میکنند، نماز میخوانند. کار سید ابراهیم که تمام میشود، حاج قاسم هنوز دارد نماز میخواند. سید ابراهیم قبر را میبوسد و رو به حاجی که دو زانو نشسته میگوید:« بریم؟» حاج قاسم صورت میچرخاند و آهسته میپرسد:« دو رکعت نماز دیگه هم میتونم بخونم؟» و سید با ابروهای بالا رفته دست پشت حاجی میگذارد که نه! مردم منتظرند. میخواهیم درها را باز کنیم. حاجی لبخندی میزند و میگوید:« باشه بریم. خدا شما رو حفظ کنه» و سید لبخند میزند که خدا توفیقات شما را زیاد کند.
چانهام میلرزد و اشک آویزان میافتد و میرود لای انگشتها. رکاب انگشتر خیس شده. سید ابراهیم رسمش همیشه همین بوده. مردم! مردم چه میگویند، چه میخواهند، چه میکنند. حالا هم همینطور شده. خلبان گفته که هوا مساعد نیست و سید بیا و کوتاه بیا! مسئولیت دارد برای من. بیا از خیر این پرواز بگذر.اما سید عبا را محکم دورش پیچیده که برویم! مردم منتظرند. معطل ما میشوند.
اشک دوباره توی چشمخانه است و آیه میخواند:« یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک…» انگشتر را رها میکنم و سجاده را میبندم و فکر میکنم عجب حکایتی دارد این انگشتر متبرک. یکیشان نشان پیکر حاج قاسم شد و یکی ابراهیم از آتش گذشته را نشانمان داد.