دست خودم نیست. سر هر حادثه مغزم روی آن قفلی میزند. اخبار لحظه به لحظه پخش زنده تلویزیون و اینستاگرام را دنبال میکنم. از حادثه منا تا فروریختن پلاسکو و متروپل همین بودم. حالا هم یک دستم به گوشیست و بین کانالها سرگردان، یک دستم به کنترل تلویزیون. از تلویزیون هنوز تصویری ندیدم. نه که نخواهم. تلویزیون تصویرش را دریغ میکند. از آخرین باری که تعمیرش کردیم این بلا سرش آمده است. ناامید رهایش میکنم. دوباره چشمانم را داخل کانالها میچرخانم. قدیمها میگفتند:” بیخبری، خوشخبری”. کاش اینطور بود. بیخبری برای من مثل برزخ است. دلهره مثل یک بادکنک در دلم بزرگ و بزرگتر میشود. دست آخر ناغافل در دلم میترکد. انگار کسی داخل سلولهای مغزم را چنگ میزند. افکار مختلف جولان میدهند.
_فرود سخت مگه داریم؟ اگه هشدار نارنجی دادن چرا پرواز؟
گاهی خودم را از زیر آوار نظریات ذهنی بیرون میکشم. فایده ندارد.
“اگه اتفاقی برا رئیس جمهور بیفته” را در گوگل جستجو میکنم. اصل یکصد و سی و یکم قانون اساسی بالا میآید. از سایت شورای نگهبان بیرون میزنم. ایتا را باز میکنم. نمیگذارم یک دانه خبر از دید چشمانم دور بماند. چشمم به سخنان رهبر میافتد. مثل یک آتشنشان خودش را به شعلههای مغزم میرساند. هم دعا کرد. هم اطمینان داد. فتیلهی افکار مختلف در مغزم پائین کشیده شد. یاد حدیث “الْمُؤْمِنُ كَالْجَبَلِ الرّاسِخِ لا تُحَرِّكُهُ الْعَواصِفُ” میافتم. سیمای مؤمن را در چهرهی رهبر میبینم. کوهی که طوفان روی او اثر ندارد. باید کوه بودن را تمرین کنم.