سال هزاروسیصدونودوشش، دبیرستانی بودم و شوخوشنگ! نزدیک ماه مبارک بود. تیزی گرما، خانه نشینم کرد. تا اینکه، پوستر آبی مایل به سرمهای، با گلهای سفید به چشمم آمد:
«اعتکاف نوجوانان دختر در مسجد گوهرشاد حرم مطهر رضوی»
دوبار، سهبار متن را خواندم. چیزی توی مغزم وزوز میکرد :« میری چند روزی صفا!»
با همین خیال خوش، تیک ثبت نام را زدم…
شب آخر بود. بوی دمخور شدن مسجد گوهرشاد، دلم را لرزاند.
ولوله ای انداخت به جانم. سرم درلاک خودم بود، که یکی از همگروهیهایم هِن و هِن کنان آمد تو.
- ببببچچچه..هاهاهاها ا آقایِ رییسی!
چادرش را کشیدم و گفتم :« جِدَّنی؟.»
- آره بابا ! الان کنار آبخوریا دیدمش!
دست او را گرفتم و بلند شدم. از شبستان بیرون آمدم. حیاط مسجد، سوسوی باد میزد. چشم ریز کردم و عینک را جا به جا. دور آبخوری مسجد، پسرهای قدونیم قد، با عبایی قهوه ای و لباسی سفید، ایستاده بودند. روی پنجه انگشتان پا ایستادم. آقایی عمامه مشکی. لبخند بر لب. آرام و با طمانینه نگاه میکرد.عینک بی قاب، انعکاس نور گنبد را نشان میداد. سری چرخاند. دستی به نشانه ادب بالا آورد. به لبم کِش و قوسی دادم و لبخند زدم. دهانم را پشت گوش همگروهی، آوردم و گفتم :« واییییی اینه آقای رییسی !» پوزخندی زد و گفت :« آره بابا!»
سرم را که بالا آوردم نبود. میان تک و توک پسرهای نوجوان گم شد.
حالا از آن واقعه هفت سالی میگذرد !
- ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم…
با امام رضا و مسجد گوهرشاد عجین شدهام. دلم که خسته و تنگ میشود، بار و بندیل میبندم. عزم بستنشینی در گوهرشاد میکنم. گهگداری هم دوروبر موسسه جوانان آستان قدس رضوی میپلکم. میآیم و میروم. زیر لب میگویم :« خداخیر بده آقای رییسی رو!
نوجوونا رو آورد پای کار! وقتی که خیلیا حواسشون به اونها نبود !»
حالا دیگر آن نوجوانها نوجوان نیستند، یکی شان شده مادر و دیگری دانشجو و ته تغاری هم مربیِ نوجوانان!