روز
ساعت
دقیقه

 بسوزم برای دل غمگینت

نسرین رادمان | حوالی عصر بود. مثل همیشه با آن‌همه سروصدای توی خانه، جوری خوابم برده بود که اصلاً نفهمیده بودم، تا اینکه با صدای همسرم از خواب بیدار شدم. _خانوم، بیدار شو. از جایم بلند شدم و نشستم، هنوز درست‌وحسابی، هوش و حواسم نیامده بود سر جایش که همسرم باعجله گفت: _بیدار شو، خانوم. بالگرد آقای رئیسی گم شده! تکان خوردم. یکهو انگار چیزی در درونم فروریخت.

حوالی عصر بود. مثل همیشه با آن‌همه سروصدای توی خانه، جوری خوابم برده بود که اصلاً نفهمیده بودم، تا اینکه با صدای همسرم از خواب بیدار شدم.

_خانوم، بیدار شو.

از جایم بلند شدم و نشستم، هنوز درست‌وحسابی، هوش و حواسم نیامده بود سر جایش که همسرم باعجله گفت:

_بیدار شو، خانوم. بالگرد آقای رئیسی گم شده!

تکان خوردم. یکهو انگار چیزی در درونم فروریخت. تلویزیون وسط سالن، روشن بود و مجری شبکه خبر داشت چیزهایی درباره رئیس‌جمهور می‌گفت. با وحشت از جا پریدم، رو کردم به همسرم و گفتم:

_چی؟ چی گفتی؟ چی شده؟

همسرم که انگار از نحوه بیدار کردنم پشیمان شده بود، سعی کرد آرامم کند گفت:

_چیزی نشده!  ان‌شاءالله صحیح و سالمن.

بعد درحالی‌که باعجله از خانه بیرون می‌رفت، گفت:

_من رفتم سرکار، هول نکن. پیدا میشن. فقط دعا کن.

باعجله و بی‌توجه به دخترها که وحشت‌زده به هم زل‌زده بودند، با ناراحتی نشستم جلوی تلویزیون. کنترل را گرفتم توی دستم. مجری شبکه خبر همچنان داشت از سانحه‌ای که برای بالگرد رئیس‌جمهور پیش‌آمده بود، خبر می‌داد. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. باعجله انگشتم را روی دکمه کنترل گذاشتم و تمام شبکه‌ها را زیرورو کردم.  چهره تمام مجری‌ها نگران و مضطرب به نظر می‌رسید. با خودم گفتم: ((یا امام‌زمان! نکنه اونا از چیزی خبر دارن و نمی‌گن؟ نکنه چون شب تولد امام رضاست، میخوان تا صبح صبر کنن بعدش بهمون خبر بدن! ))

کلماتی که از دهان مجری‌های تلویزیون بیرون می‌آمد، مثل صدای ناقوس کلیسا دنگ، دنگ توی گوشم صدا می‌کرد و قلبم را به لرزه می‌انداخت. ((سد خداآفرین، قزل‌قلعه سی، رئیس‌جمهور آذربایجان، افتتاح، بالگرد، فرود سخت، هوای مه‌آلود، گروه امداد، کوهستان…))

مثل آدم‌های گیج و منگ، محکم کنترل تلویزیون را گرفتم توی دستم. دخترها مدام از من درباره آقای رئیس‌جمهور می‌پرسیدند و من هی دست به سرشان می‌کردم. لحظات برایم سخت و طولانی می‌گذشت. همه چیز در اطراف من انگار توی مه فرورفته بود و نگرانی و اضطراب مثل خوره به جانم افتاده بود. اصلاً نمی‌دانم چقدر نشستم پای تلویزیون.  وقتی خبرنگارها می‌گفتند: فعلاً اطلاعات دقیقی نداریم انگار یک موج‌بلند می‌آمد و مرا با خود به پائین می‌کشید.  وقتی می‌گفتند: شرایط آب‌وهوایی بد است، دل‌شوره، مثل بختک به جانم می‌افتاد . وقتی می‌گفت: مردم، دعا کنید، بغض می‌کردم، بغضی که مثل تیغ ماهی راه گلویم را می‌بست و راهی برای نفس‌کشیدن نمی‌گذاشت.

آن روز عصر، روز 30 اردیبهشت 1403، من انگار به یک جریان قوی برق وصل شده بودم. اخبار بدی که از هر طرف می‌شنیدم، هر لحظه مثل رعد و برق تکانم میداد و بعد در خاموشی و ناامیدی فرو می‌برد. من، مثل خیلی از مردم  درست مثل دانه اسفند روی آتش بودم. می‌سوختم و جلز و ولز می‌کردم.

تمام مدت سؤال‌هایی تلخ توی سرم می‌چرخید: ((آقای رئیسی کجایی؟ بالگردت چه شده؟ این فرود سخت که این‌همه ازش حرف می‌زنند، یعنی چه؟ نکند سقوط کرده اید؟ آقای رئیسی! اصلاً برای چه به آذربایجان رفتی؟ نقطه صفر مرزی؟!! این سد قیز قلعه سی دیگر کجاست؟ ))

بعد که کلمه افتتاح سد قیز قلعه سی را در گوگل سرچ کردم، حالم بدتر شد. تیتر خبر که ((افتتاح رسمی سد قیز قلعه سی با حضور رؤسای جمهور ایران و آذربایجان)) بود، موجی بلند از نگرانی را به جانم انداخت. چشمهایم خیره ماند روی خطوط تیزی که مثل خنجر توی قلبم فرومی‌رفت.

((سد قیز قلعه سی، در 220 کیلومتری شمال شرقی شهر تبریز و در 12 کیلومتری پایین‌دست مخزنی خداآفرین، بر روی رودخانه ارس و در مرز ایران و جمهوری آذربایجان احداث شده است…… این سد، بزرگ‌ترین و مهم‌ترین پروژه مرزی استان آذربایجان شرقی و اردبیل است که علاوه بر تأمین آب بزرگ‌ترین شبکه آبیاری زهکشی شمال غرب کشور، باعث تقویت دیپلماسی آب و حسن هم‌جواری و افزایش تعاملات مناسب با جمهوری آذربایجان می‌شود…))

باورکردنی نبود. با خودم گفتم: ((چرا؟ چرا رئیس‌جمهور خودش شخصاً برای افتتاح رفته؟ دیدار با الهام علی‌اف؟ آخر مگر…))

از عصر یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 همینجور  مثل مرغ پر کنده هی بال بال زدم، نه قدرتی برای دعا کردن داشتم نه حسی برای اشک ریختن. تنها کلمات رو‌شنی که تسلایم می‌دادند، کلمات رهبر معظم انقلاب بود که فرموده بودند:((ایران، ایران امام رضاست، نگران نباشید.))

آخر شب ساعت 23:20 دقیقه مریم سادات توی گروه بچه های دانشگاه، پیام داده بود که :

_ ((و انه علی رجعه لقادر. ))

 شقایق پشت سرش نوشته بود:

_ ((دوستان، من فردا مأموریت هستم، میرم بخوابم. لطفاً به‌محض اینکه بالگرد پیدا شد، خبر رو پین کنین، ببینم. شبتون به خیر.))

 و لیلا  بعدش نوشته بود که:

_ ((بعیده تا صبح چیزی اعلام کنن.))

آن شب چه حالی داشتم. خیلی از بچه‌های گروه نتوانسته بودند از شدت نگرانی بخوابند. ساعت 5:37 فاطمه سادات، غزلی را توی گروه فرستاد که بند دلم پاره شد. تک تک بیت‌های آن غزل با دلم بازی می‌کرد.

_ ای مرد، در میانه میدان، چه می‌کنی؟

در لابه‌لای جنگل و باران چه می‌کنی؟

میز ریاست تو چه کم داشت از رفاه

در ورزقان و در مه و بوران چه می‌کنی

دل‌کنده از اوامر و دستور و پایتخت

در نقطه‌های مرزی ایران، چه می‌کنی؟…

غزل را با چشمانی خیس نوشیدم و انگار جام بلا نوشیدم. فاطمه سادات زیر غزل هشتگ زده بود:

_ خادم ملت! رئیسی!

زیر لب چندین بار زمزمه کردم: ((یا حسین! یا امام‌زمان!)) رفتم توی ایوان خانه و به باغچه که از دیروزعصر تشنه مانده بود، خیره شدم. هوای خنک دم صبح، مثل همیشه حالم را جا نیاورد. برگشتم و با بی‌قراری به گوشی همراهم زل زدم. همه اهل خانه را برای نماز صبح بیدار کرده بودم. دخترها دوباره خوابیده بودند؛ اما همسرم مثل من افسرده و مضطرب نشسته بود جلوی تلویزیون.

ساعت 5:34، مریم سادات  توی گروه نوشت:

_ ((نقطه سقوط بالگرد پیدا شد.))

 من یخ کردم. انگار یک پارچ آب سرد روی سرم ریخته بودند. ساعت 6 صبح، زهرا سادات، توئیت مهدی رسولی را فرستاد توی گروه که

_ ((در این انقلاب، یلدا را در آخرین شب اردیبهشت دیدیم. مگر یک مرد در جستجوی درد مردم تا کجا می‌تواند پیش برود که نشود پیدایش کرد؟)) 

ساعت 6:45 دقیقه راحله نوشت :

 _ ((شبکه خبر اعلام کرد، پیدا شد.)) شقایق هم عکسی از محل حادثه توی گروه گذاشت.

و من، همه تن چشم شدم و خیره ماندم به‌عکس کوه‌ها و درخت‌های درهم‌تنیده و مه آلودی که هیچ‌چیزی در آنها پیدا نبود. راحله بلافاصله بعدش نوشت:

_ ((یعنی زنده موندن؟))

و یک گیف گریان فرستاد.  در ساعت 7:11 هم نوشت:

_ ((انا لله و انا الیه راجعون. مبارکشون باشه این شهادت. خوش به سعادتشون. راحت شدن از این دنیا. ))

 و ده دوازده تا گیف غمگین فرستاد.

چشم‌هایم خیس اشک شده بود و دلم در تب و تابی عجیب فرورفته بود. ساعت 7:15 زهرا سادات نوشت:

_ ((انا لله و انا الیه راجعون، آجرک الله یا مولانا، یا صاحب الزمان))

 و یک گیف گریه فرستاد.

گوشی را با ناراحتی گذاشتم روی زمین، مثل ماتم‌زده‌ها نشستم جلوی تلویزیون، کنار همسرم.  هر دو مات و مبهوت و غمگین خیره شدیم به صفحه تلویزیون. هیچ‌کدام قادر نبودیم به همدیگر دلداری بدهیم.

ساعت 8 صبح، مجری شبکه خبر که پیراهن مشکی به تن داشت با  صدایی غمزده گفت:

_ (انا لله و انا الیه راجعون، خادم‌الرضا، خادم جمهور ایران، آیت‌الله دکتر سید ابراهیم رئیسی، رئیس‌جمهوری ایران، در راه به  خدمت به مردم، به درجه رفیع شهادت رسید. بالگرد حامل رئیسی، رئیس‌جمهور جهادی مردمی و محبوب که دیروز برای بازدید از سد خداآفرین و افتتاح چندین طرح ملی و استانی…)

دیگر درست نمی‌شنیدم که مجری چه می‌گوید. بغض خفه‌کننده توی گلویم، مثل سیل آمد و از چشم‌هایم سرازیر شد. صدای بلند گریه توی خانه پیچید. چشم‌هایم دیگر درست صفحه گوشی را نمی‌دید. راحله نوشته بود:

_ ((فرمانده سپاه عاشورا در گفتگو باخبر فوری گفته است: بعضی از پیکرهای شهدا متأسفانه سوخته‌اند و قابل‌شناسایی نیستند. پیکر سه تن از شهدا در دره افتاده‌اند.))

 سرم را گذاشتم روی زانوهایم، شانه‌هایم بی‌اختیار تکان می‌خورد. سوختم و سوختم. شقایق ساعت 9:15 عکسی از رهبری فرستاد که ایستاده بود کنار تابوت چند شهید، عکس، قدیمی بود و زیرش نوشته بود:((بسوزم برای دل غمگینت.))

ارسال روایت

 

شما می‌توانید روایت‌های تصویری و مکتوب خود را از دولت آیت‌الله رئیسی، از نحوه مواجهه با خبر شهادت وی، و از مراسم‌های تشییع و عزاداری برای ما ارسال کنید.

1200

روايت ارسال شده تا امروز

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *