شاید من نمیشناختم. شاید من نمیدانستم کیست؟ خدماتش چه بود؟ کجا چه کار کرده بود و تاب گره کدام نقطه از ایران را باز کرده بودی…
نمیدانم، چون پیاش نبودم لابد. یکبار به جلیلی رای داده بودم و دفعه دوم هم وقتی از کنارهگیری جلیلی لب میگزیدم ناچار روی کاغذ نوشتم رئیسی.
بعدها هم گاهی دعایش میکردم و گاهی پابهپای بعضی شوخیها میخندیدم.
میگفتیم سید محرومان، دید نتوانست محرومان را پولدار کند، اقلا از وقتی آمد همه را یک دست محروم کرد.
گاهی هم وقتی وزیر و وکیلش را میدیدم رنگ به رنگ میشدم و باز لب میگزیدم. هروقت یادم میآمد مخبر آمد تلویزیون و زل زد به دوربین و گفت فقط چهار قلم گران میشود، معلوم شد درکی از عدد چهار ندارد، مغزم درد میگرفت. یاد اسمی میافتادم که روی برگه رای نوشته بودم.
امروز که خبر را خواندم،وسط جاده هراز بودم.داشتم مافیا میدیدم. ریحانه در آغوشم خواب بود و زینب روی صندلی عقب ماشین سیب زمینی گاز میزد.
علی رفته بود قند بگیرد.
خبر را خواندم.
حالم عوض نشد. گفتم یک خبر معمولی است. لابد هلیکوپتر واقعا فرود سخت انجام داده. حال همه خوب است…
علیسوار ماشین شد، خبر را خواندم. زدیم ادامه پخش مافیا. پیچیدم در جاده چلاو. خطهای آنتن یکی یکی میپرید. خبرها را بالا پایین میکردم… فرود سخت شد سقوط، مفقودی، زنده اما آسیب دیده شدید و خبرهایی که مثل ترن هوایی با سرعت کم به نوک ارتفاع میرسید.
حالا همان سر، همان نوک ارتفاع نشستهام.
آرام نیستم. ولوله افتاده به جانم. همین دیشب به علی میگفتم. گزارش بازدید رئیس جمهور از کارخانه نساجی مازندران بود. گفتیم اگر این گزارش واقعی است خدا خیرش بدهد. گفتم آدم خوبی است.
از این کانال به آن کانال میروم و زیر لب، صلوات میفرستم…