حامد همایون روی سن بالا و پایین میپرید و ما آن ردیفهای آخر جیغ میکشیدیم. کل باشگاه را صندلی چیده بودند. زود راه افتادیم؛ اما باز هم آن جلو جا گیرمان نیامد. نور از پنجرههای سقف اریب میتابید و ربان های بنفش را برق میانداخت. دور مچ خیلیها دیده بودم. توی خیابان، اینجا توی باشگاه. همهجا عکس او بود؛ همان دکتر خوشپوش و خارج درسخوانده که بنفش زیاد دوست داشت. نمیشناختمش. تو را هم نمیشناختم. اما گفته بودند قرار است بیایی تا کنسرت و تفریحها را جمع کنی. میگفتند جوانها را بیچاره میکنی؛ سختگیر و متحجری. اصلاً حامد همایون برای همین روی سن بود؛ برای همین جلوی آن بیلبوردهای بنفش “دلبرا جان جان جان” میخواند. من نه سیاست نه آدمهایش را نمیشناختم. 14/15 سالم بود و تنها کارم وقت گذراندن با رفقا. نه کلید میدانستم چیست نه مشکلات مملکت دغدغهام بود. تنها درد آن لحظهام شال ابی خوشرنگی بود که درست روی سر نمیماند و لیز میخورد. دوستی داشتم که از رأی آوردنت میترسید. میگفت: آخر همه از این مملکت میرن؛ من و تو میمونیم با رئیسی.
میخندیدم. هر بار به این طعنهها میخندیدم.
وقتی شال سیاه عزا را از توی کمد برمیداشتم روسری ابی خوشرنگ کنارش بود. من مانده بودم با لباس سیاه و آن دوست که ازش بیخبرم؛ ولی تو نماندی. تازه شناخته بودمت. تازه میدانستم آدم درستی هستی. تازه داشتم فکر میکردم خوب است همة اضافیها بروند؛ من بمانم و آدمهای پایکار و تو.
اما نترس. پایکارهای بیشتری به جمعمان اضافه شده. حتماً جمعیت را توی خیابان دیدی. از رادیو صدایت را شنیدم که میگفتی”آینده را شما جوانها میسازید، قدرتان را میدانیم”
ناامیدت نمیکنیم سید… قدر حسابی که روی ما باز کردی را میدانیم. بیشتر تلاش میکنیم و بلندتر فریاد میزنیم.
اما به قول عزیزی:
آنقدر جای تو خالی است که صدا میپیچد…