از وقتی تیتر خبری فرود سخت را شنیدم، دلم لرزید. بعد تیترها تبدیل شد، به خبری از هلیکوپتر نداریم… چطور میشود خبر نداشت و گفت فرود سخت؟!… لحظهبهلحظه خبرها را پیگیری میکردم. از ایتا به تلگرام، از تلگرام به اینستاگرام و خبری نبود جز بیخبری! هوا داشت تاریک میشد. به خورشید التماس میکردم امروز را غروب نکند. به آسمان التماس میکردم امشب را نبارد…
اما شب شد…
هوا سرد شد…
آسمان بارید…
تا کنون سوالها در ذهنم میچرخید… مگر میشود با زخم و آسیب و خونریزی در این سرما و تاریکی و باران طاقت آورد؟ و باز صلوات میفرستادم برای سلامتیشان…
تا صبح با افکار پریشان دستوپنجه نرم کردم. اذان را گفتند و نماز خواندم. پیگیر اخبار شدم؛ ولی باز “داریم میگردیم و پیدایشان نکردیم” به چشم میخورد. در دلم آشوب بود… آشوب اتفاق ۱:۲۰…
صبح دلم نمیخواست گوشی را نگاه کنم… دلم میخواست در یک بیابان برهوت بودم بدون فنّاوری… دلم دیروز را میخواست که هلیکوپتری نبود… سفری نبود… سقوطی نبود… اما؛ پیامی که نباید میآمد، آمد… و حالا، همهجا از خوبیاش میگویند. از خدماتش، کارهایش، اخلاصش و چقدر دیر یادمان میافتد خوبیها را ببینیم …
چقدر مفهوم خادم بودن را خوب بلد بود. خدمت کرد و در راه خدمت جانش را فدا کرد…