دانشجو بودم و کلهام حسابی بوی قرمهسبزی میداد. بحث سیاسی خون توی رگم بود. دور اولی بود که رئیسی کاندید شده بود. با هیجان ساعتها سعی میکردم یکی از بستگانم را راضی کنم که به رئیسی رای بدهد.
_ در قوارهی ریاستجمهوری نیست.
+ از روحانی که بهتره
_ کی گفته؟
هیچ مدرک و سندی نداشتم. سابقهی اجراییاش را نمیدانستم و بلد نبودم دفاع کنم.
رای باطله انداخت. یعنی اول اسمی که میخواست را نوشت ولی بعدش حرفهای من توی گوشش پیچیده بود و همان را هم خطخطی کرده بود.
چهار سال بعدی اما قضیه فرق میکرد. با چشمهایی که هزار سوال تویش میچرخید به هم نگاه میکردیم. هیچ گزینهی دیگری نبود که بخواهیم سرش بحث کنیم. کمی من کوتاه آمده بودم و واقعبینتر شده بودم و کمی هم او عقب نشسته بود و دلش نرمتر. هر دو به او رای دادیم. یکی از روی ناچاری و دیگری با امید اصلاح.
چند وقت پیش دوباره بیهوا بحث سیاسی بینمان شکل گرفت. برعکس دفعههای قبلی که آخرش هم به تفاهم نمیرسیدیم، این بار روی یک جمله توقف کردیم.
_ باشه ولی قبول کن خالصانه داره تلاش میکنه.
_ آره مهمترین ویژگیش همینه. آدم سالمیه.
حالا دارم فکر میکنم چقدر آدم باید خوشبخت باشد که طرفدار و منتقدش روی چنین جملهای به تفاهم برسند.