۶ صبح بود. باید بچهها را برای رفتن به مدرسه بیدار میکردم. اول رفتم سراغ گوشی. بعد از گذشت ساعتها، باید خبری میشد. همه جا خالی از خبر بود. توی دلم راضی شدم به اینکه حاج احمد متوسلیان دیگری را باید انتظار کشید. دلم نمیخواست باور کنم. درست مثل روزی که خبر فوت امام را شنیده بودم. عکسش را توی آغوشم نگه داشتم و اشکهایم را از روی شیشهی قاب پاک کردم. راضی بودم که صدای قرآن از توی رادیو و تلویزیون پخش نمیشود. راضی بودم که ما را منتظر خبرهای خوب نگه داشتهاند. به خیلی چیزها راضی بودم. چون روز تولد آقایم امام رضا بود. اما توی ماشین که نشستیم تا بچهها را به مدرسهشان برسانیم، بغض شدم. تا آن موقع گریه نداشتم. نمیخواستم گریه کنم. دلم قرص بود. اصلاً مگر میشد یکهو چند نفر را با هم از دست داد. نوشتم هنوز در باغ شهادت باز است. بازِ باز. میدانم که لباس شهادت را خدا برای هر کسی اندازه نمیکند، میدانم خدا خودش گلچین میکند؛ اما مگر میشد به این راحتی؟ بعد یادم آمد که میشود. ما دکتر بهشتی را با هفتاد و چند نفر از یارانش، در یک آن از دست دادیم. جهانآرا و فلاحی و احمد کاظمی و… را با یک هواپیما آدم مهم از دست دادیم. بعد یک ملت را از دست دادیم. شهید سلیمانی را.
اما هنوز قطار انقلاب جلو میرود. مسافرانش هر روز با یک روشی از آن پیاده میشوند. بعضیها واقعاً پیاده میشوند و مسیر عوض میکنند. بعضی اما شهادت را انتخاب میکنند. آنها از واگنها پیاده میشوند و بعد با ریسمانهای محکمی که در دست دارند قطار را بهسوی قلهها هدایت میکنند. برای همین است که به قول رهبرم ما نزدیک قلهایم. رمان سووشون را که میخواندم، صحنههایی که یوسف شهید شده بود و خونش از توی حوض، توی جوهای منتهی به باغها و درختان میرفت، توی قلبم حک شد. اینکه هر چند وقت یکبار این مملکت قربانی میدهد دردناک است؛ اما خون است که میجوشد، غلیان میکند و دنیا را به آشوب وامیدارد.
برای بچههایم که قصه میگویم، عبارت مهم شهادت را پشت اسم رئیسجمهور و وزیر خارجهی کشورم میگذارم و به ایشان میگویم درست است که دیگر کنارمان نیستند، اما هوایمان را دارند. سید علی هیچوقت تنها نمیماند، چون ما مردم کوفه نیستیم.