همکاری دارم که تازه به اداره ما منتقل شده است. سر ماجرای رییس جمهور، مکالماتمان از سلام و علیک فراتر رفته و کمی با هم درددل میکنیم. قطرهای اشک از گوشه چشمهایمان میجوشد و بعد برای هم دعا میکنیم و میرویم سر کارهایمان. امروز صبح که همدیگر را دیدیم گفت:
– این دو سه روز خیلی دارم به آقای رییسی فکر میکنم.
– به موضوع خاصی فکر میکنی؟
اشکهایش پر شد. گفت:
– برنامه کاری همین یک روزی که دچار حادثه شد رو دیدی؟
– میدونم خیلی فشرده کارمیکرده.
چشمهایش را چرخاند و اشکی از روی گونهاش افتاد:
– حتی وقت برای نهار نمیذاشته.
سر تکان دادم:
– آره، محافظش از آقا خواسته بوده دستوری از رییس جمهور بخواد یه کم استراحت کنه.
همکارم دستمالی را روی اشکهایش کشید و گفت:
– یاد فیلم غریب افتادم. شهید باکری رفت و سفره صبحانه اون چند نفر رو به هم زد و خواست که برن به کار مردم برسن.
– میبینی؟ همهشون مثل هم بودن. پرکار و با مسئولیت.
– راستش! تصمیم گرفتم خیلی بیشتر کار کنم. محکم تر از قبل. باید کشور رو ببریم جلو.
بعد آهی کشید و گفت:
– مهمترین درس از رییس جمهور، همینه!