زن ساعت سه و نیم بعد از ظهر خبر را شنیده بود و خانه را گذاشته بود روی سرش. بچه ها هاج و واج نگاهش می کردند. شوهرش بنده خدا با وحشت از خواب پریده بود. سعی کرد آرامش کند اما فایده نداشت. گفته بود هنوز که اتفاقی نیفتاده. صبر کن. اما هر چه گفته بود زن به خرجش نرفت.
مرد بدجوری به شرایط موجود اعتراض داشت. توی محلِکارش هر کم و زیادی که می شد بد و بیراه می گفت به دولت و لعن و نفرین می کرد به جانِ آقای رئیسی.
هرکاری کرده بود نتوانست ساکتش کند، حتی وقتی گفته بود «تو یه آدم گنده ای خجالت بکش، چرا اینجوری گریه می کنی.» زن تا شب همینجور یک بند زار زد.
آخرهای شب یکی زنگ زد و به مرد گفت «خیالت راحت کارش تمام شده.» مرد تلفن را گذاشته بود و دو دستی زده بود توی سر و صورتش. آدم به آن گنده ای خجالت نکشیده بود! عین باران آخرهای اردیبهشت مشهد ضجه زد و بارید…. یادش آمده بود به لحظه هایی که تا از چیزی عصبانی می شد بامی کوتاه تر از بام رئیسی پیدا نمیکرد و گناه بقیه را هم می گذاشت به پای او. زن و بچه هایش هاج و واج داشتند نگاهش می کردند.
آدم به آن گنده ای داشت خجالت می کشید.