چشمهایم میسوزد «نه خیلی تکراریه»
دلم دارد از غصه میترکد «اینم خوب نیست»
دست و دلم به نوشتن نمیرود «قشنگه ولی کلیشه است»
جان در تنم نیست «هست که، دروغ چرا میگی دختر»
با هجوم نبودنت هایت چه کنم «ادبیه، واسه شعر خوبه»
هشتگ سید شهیدان خدمت «شعاریه»
چه باید بگویم سید؟!
خودت حرف در دهانم بگذار.
بگو چطور حالم را روایت کنم که هیچکس تا حالا نگفته!
بگو
از آن مدلهای داستانی که صدایی توی گوش شخصیت اصلی میپیچد و کلمات به صف میشوند…
سرم را زیر پتو میبرم تا آن خط سیاه گوشهٔ تلویزیون را نبینم.
اما صدا را چه کنم؟!
[از میان مؤمنان مردانی هم هستند که به عهدشان باخدا وفا کردند و شهید شدند.]
خودت بگو سید!
تو وسط ورزقان چهکار میکردی؟!
توی آن شرایط جوی افتتاحکردنت چه بود مرد مؤمن؟!
سید! به دهانم نمیآید بگویم شهید. شما همان سید را قبول کن. من به بابای خودم هم گاهی میگویم سید و بعدش دوتایی میخندیم. من بلندتر و بابا ریزریز. اما چرا هر بار شما را سید صدا میزنم گریهام میگیرد؟!
ببین سید…
چند تار موی خیس روی بالشم چسبیده…
این روایت من است از شما!
اشک…
اشکی که دیروز از مامانم پنهان کردم و هرچه گفت گریه کردی جوابم نه بود.
اما مامان گریه کرده بودم.
«سید آدم خوبی بود»