روز
ساعت
دقیقه

سوگواری تنها

مهتا سلیمانی | " با عشق آش خیراتی پختم. خیرات دادن بدجور دل آدم را آرام می‌کند . انگار تازه مرده را پاگشا کرده باشی و به افتخارش همه را دعوت . کاسه کاسه اش کردم. هول داشتم از بردنش دم در خانه کسانی که از دلشان خبر نداشتم . چادر چاقچول سیاه کردم و سینی بلند کردم با قدرت."

از وقتی پدرم در اوج کرونا با شرایط وخیمی مرد و نتوانستیم هیچ مراسمی برایش بگیریم ث داغ روی دلمان مانده.

از آن روز هر پدرآشنایی که می‌میرد داغ دلمان تازه می‌شود. یکشنبه شب که هول و ولای شنیدن خبری از بالگرد را داشتم  کم کم حالم داغدار می‌شد و من انکارش می‌کردم .

افتاده بودم به جان تسبیح صورتی.

مثل وقتی که آقاجان در احتضار بود و من پشت در اتاق به خود می لولیدم و سعی می کردم از درون قلبم دعا کنم برای نمردنش.

آقاجان لحظاتی بعد مرد و با اینکه امیدم ناامید شده بودث سعی می کردم به حکمتش پی ببرم.

شب حادثه هم همانقدر مغز و دلم را به هم تاباندم .

دلم آشوب بود .

تا کسی می‌گفت “دیگه تمومه”،مثل تخمه بو داده می پریدم به سمتش که “از کجا میدونی، خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیفته.”

حالا که نگاه می کنم، کم نداشتم از این لحظات .

ساعت‌های شبانه ام تسبیح و گوشی بدست با هزار بیم و امید گذشت .

بدون اندکی تغییر، خورشید مثل همیشه طلوع کرد.

تلخ یا شور نمی دانم کدام طعم دلم  زیادتر بود . دختر و همسرم از خانه بیرون زدند . خواستم بگویم “کجا؟…هنوز که تکلیف بالگرد معلوم نشده”

شبکه خبر را جلویم گذاشتم. تصاویر مه آلود تمام شده بود؛ ولی رنگ خاکستری پاشیده بودند روی صحنه‌ها . خبرهای کانال‌ها سریع تر بود اما.

صدایی میخکوبم کرد. صفحه بزرگ تلوزیون پرشد از تصویری آشنا که خبر غریبی می‌داد.

“در حال خدمت به مردم شهید شد “چه جمله ی زیبایی!!

قطره ای راهش را پیدا کرد. روی گونه هایم سر خورد و افتاد روی سینه ام. سمت چپ.

دیگر  دلم شلوغ پلوغ نبود .

حالا مه خاکستری غم آلودی  صفحه بالایی تنم را گرفته بود. نفس کشیدنم سخت شد. دوباره داغدار شده بودم.

آخرین بار توی سالن اجلاس دیدمش. آمده بود از عمار انقلاب بگوید. لحظه ورودش همه بلند شدند به نشانه احترام. دست روی سینه بود مثل همیشه.

راهش را کج کرد سمت روحانی سیاه پوست نشسته روی صندلی، لابلای بزرگان جلسه.

دنیای رئیس جمهورها جور دیگری‌ست. برنامه ریزی دارد .این چه کار بدون برنامه ایست که میکنی مرد؟!

اصلا همین شد که مُردی. از بس بدعت گذاری کردی در خدمتت…

پناه بردم از شر شیطان به خدایی که کارش معطل آدمها نمی‌ماند .

کتیبه سیاه مادر را آوردم روی پرده زدم. دستی کشیدم به نامش و تسلیت گفتم شهادت فرزندانش را .

شمع های سیاه نصفه سوخته که برای چهلم پدرم بود را روی میز گذاشتم و روشنشان کردم .

ظرف کوچک خرمای خشک جنوب هم کنارش گذاشتم.

فاتحه ای خواندم برای تک تکشان.

اشک ریختم برای دل فرزندانشان.

باز هم تنها سوگواری کردم و دوستش نداشتم .

بی اختیار سمت کشوی آشپزخانه رفتم. قوطی نخود و لوبیا را بیرون کشیدم .

قابلمه بزرگی انتخاب کردم و نخودهای مشت شده را درونش ریختم .

با عشق آش خیراتی پختم. خیرات دادن بدجور  دل آدم  را آرام می‌کند . انگار تازه مرده را پاگشا کرده باشی و به افتخارش همه را دعوت .

کاسه کاسه اش کردم. هول داشتم از بردنش دم در خانه کسانی که از دلشان خبر نداشتم .

چادر چاقچول سیاه کردم و سینی بلند کردم با قدرت .

خانه به خانه کاسه ای آش هدیه دادم و گفتم  به نیت شهیدان امروز

“قبول باشه” گفتند همگی .

ارسال روایت

 

شما می‌توانید روایت‌های تصویری و مکتوب خود را از دولت آیت‌الله رئیسی، از نحوه مواجهه با خبر شهادت وی، و از مراسم‌های تشییع و عزاداری برای ما ارسال کنید.

1200

روايت ارسال شده تا امروز

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *