ما آدمهای توی جمع گریه کنی هستیم. برای همین است که جشن را با دو نفر هم میشود برگزار کرد؛ اما عزا را نه. مثلاً نمیشود برویم یکگوشه بنشینیم و تنها توی سر خودمان بزنیم. یعنی میشود ها، اما چیزی از بار غممان کم نمیکند. غم را باید توی صورت همدیگر ببینیم و بغض را باید توی صدای همدیگر بشنویم تا بتوانیم باورش کنیم. تنها که باشیم هی به خودمان میگوییم توهم است و خیال است و اصلاً از کجا معلوم.
برای همین است وقتی داغ بزرگ میآید سراغمان، توی خانه بند نمیشویم. میریزیم توی خیابان بلکه یکی را پیدا کنیم تا بهمان بگوید دروغ است. مثل وقتی رجایی را زدند و بهشتی را کشتند و امام رفت و حاجقاسم پر کشید. امروز هم همین بود. بعد از یک شب تا صبح نخوابیدن و راهرفتن و تسبیح چرخاندن، صبح گفتند که خاک بر سرمان شده و حالا دیگر مگر میشد توی خانه نشست؟! تا ریحان بیدار شود و صبحانه بخورد و ناهار را بار بگذارم تلویزیون روشن بود. زندگینامه میگفت و ذکر مصیبت میکرد و رواق امام خمینی (ره) را با – پسزمینه صدای ضجههای زنانه – نشان میداد و من هی میگفتم حالا میآیند تکذیب میکنند.
ما آدمهای توی جمع گریه کنی هستیم. مثلاً باید با چشم خودمان ببینیم روز ولادت امام رضا (ع) توی حرم شاهچراغ (ع) دارند ریسههای جشن را جمع میکنند و پرچم گنبد را مشکی کردهاند و دور ضریح کتیبه عزا میبندند. آن وقت راحتتر به سینه میکوبیم و میگوییم: «جناب حضرت شیراز (ع)! آقای پسر موسیبنجعفر (ع)! قرار بود برای عرض تبریک داداش کوچکتان بیاییم که؛ پس چه شد؟!»
ما علاوه بر اینکه آدمهای توی جمع گریه کنی هستیم، ویژگی دیگری هم داریم؛ ما تنها ملتی هستیم که اینقدر داغ دیده و اینقدر سرجایش محکم ایستاده.
ما آدمهای توی جمع گریه کنِ داغِ عزیزْ زیاد دیدهی مقاومی هستیم. جوری که انگار خدا «فَاستَقِم کَما أُمِرتَ» را فقط برای ما نازل کرده است.