روز
ساعت
دقیقه

لحظات آخر

جواد زارع | «حرصم می‌گیرد وقتی می گوید حالا برویم به مردم محلی سر بزنیم و احوالی ازشان بپرسیم.‌ دوباره توقف وسط راه و ما یک لنگ پا اینجا باید منتظر بمانیم تا آقا دو ساعت برود با مردم گپ و گفت کند و دردلشان را بشنود. با این همه قول داده ام سالم برسانمش به مقصد. باید تحمل کنم. جلوی پایم را درست نمی بینم.»

سرم کمی گیج می رود. چشم هایم بخار گرفته است. سرمایی نیستم اما الان دارد سوزن سوزنم می شود. کاش زودتر برسیم و کمی روی زمین بنشینم. صبح که بلند شدم، حالم خوب بود. هوای خنک بهاری حسابی سر حالم کرده بود. شک دارم به همسفرانم چیزی بگویم. باید تحمل کنم. چیزی نمانده است، می‌رسیم دیگر. باد تندی می پیچد لای اسکلتم. تعادلم کمی به هم می‌خورد. به خودم مسلط می شوم. چشم هایم را می مالم. مه غلیظ‌تر شده است. باد هم دارد شدیدتر می شود. سرم سنگین شده است. هی به خودم وعده می دهم این مأموریت را تمام کنم، بعد کمی می نشینم. غلیظی مه، دیدم را کمتر می‌کند. کنترلم را از دست داده ام. تنم تکان شدیدی می‌خورد. نمی فهمم باد است یا کسی دارد به استخوان هایم ضربه می‌زند. اینجا نمی توانم بنشینم. به سید قول داده ام هوایش را داشته باشم. خودش که خسته نمی شود اما امان ما را بریده است. از اینجا به آنجا هی ما را می‌کشاند دنبال خودش. انگار که قالیچه سلیمان باشم و بدون این که زور خاصی بزنم، بلند می شوم و می‌نشینم. صبح رساندمش خداآفرین که سدی را افتتاح کند. به استاندار می گوید: «من برای احترام به کار مهندسای خودمون اومدم. باید همه ببینند که ما روی پای خودمون ایستادیم.» حیف که به حرف من گوش نمی‌دهد مگر نه می‌گفتم. می‌گفتم این همه راه بلند می شوی می‌روی که به مهندسان کشورت احترام بگذاری؟ می‌توانستی یک پیام بهشان بدهی و ازشان تقدیر کنی. این همه آدم هم زابراه نمی‌شد. برنامه هم که تمام می‌شود ول کن نیست. حرصم می‌گیرد وقتی می گوید حالا برویم به مردم محلی سر بزنیم و احوالی ازشان بپرسیم.‌ دوباره توقف وسط راه و ما یک لنگ پا اینجا باید منتظر بمانیم تا آقا دو ساعت برود با مردم گپ و گفت کند و دردلشان را بشنود. با این همه قول داده ام سالم برسانمش به مقصد. باید تحمل کنم. جلوی پایم را درست نمی بینم. احساس می‌کنم اشباح انسان نمایی از جلوی رویم رد می شوند. سوختم هنوز تمام نشده است ولی ضعف دارم. دارم تلو تلو می‌خورم. قلبم هنوز دارد کار می‌کند و این امیدوارم می‌کند. از همسفرانم خبر ندارم. سرم بیشتر گیج می رود. نمی دانم در چه ارتفاعی هستم. شبنم روی تمام بدنم نشسته است. انگار حفره ای دهن باز کرده و می خواهد مرا ببلعد. مقاومت می‌کنم. سید طاهر سفت و سخت اهرم را گرفته است و بالا می کشد. چیزی که از من می‌خواهد در توانم نیست. کاش جایی نشسته بودم و وارد این مه نشده بودم. کاش به همسفرانم گفته بودم بیایید برگردیم. سید دست من امانت است. باید به جای مطمئنی برسانمش. توی این جنگل ابری ولی جای مطمئن پیدا نمی شود. اگر هم پیدا شود، نمی توانم آنجا را ببینم. محسن صدا می‌زند: «کوه جلوی رومونه، تو رو خدا ارتفاع بگیر». به سیدطاهر می گوید اما روی سخنش به من است. دارم دور خودم چرخ می‌زنم. کاش می‌شد مسیر آمده را برگردم. کابین شلوغ شلوغ است. سید اما آرام نشسته است و روی لبش ذکر گرفته است. به گمانم دارد الهی رضا برضاک تسلیما لامرک می‌خواند. از دیدنش آرامش می‌گیرم. بوی عود rain forest می پیچد زیر دماغه ام. به لحظات آخر زیاد فکر کرده بودم ولی گمان نمی کردم چنین بویی بدهد. درخت های باران خورده اطرافم ترسیده اند و می لرزند. سیاهی جلوی چشمانم را می‌گیرد. اهرم هنوز در دست سیدطاهر کشیده می شود. مستأصل پدال را فشار می دهد. لرزه بر اندامم افتاده است. ملخم می‌خورد به درخت ها و دیگر چیزی نمی فهمم.

ارسال روایت

 

شما می‌توانید روایت‌های تصویری و مکتوب خود را از دولت آیت‌الله رئیسی، از نحوه مواجهه با خبر شهادت وی، و از مراسم‌های تشییع و عزاداری برای ما ارسال کنید.

1200

روايت ارسال شده تا امروز

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *