روز
ساعت
دقیقه

مرگ آدم‌ها، شبیه زندگی‌شان است

شیرین هزار جریبی | آقای رییسی یک سد مرزی را افتتاح می‌کند. نمازش را می‌خواند و نهار؟ نه نمی‌خورد. می‌رود تا پتروشیمی‌تبریز را بازدید کند. جوان‌ها کار کنند. نان ببرند سر سفره خانواده‌شان. قبل رفتن به تبریز، با مردم محلی حرف می‌زند. آدمهایی که یک عمر شنیده نشده‌اند، آنقدر که نیازی ندیده‌اند فارسی یاد بگیرند. شصت سال، هفتاد سال کسی نگاهشان نکرده. ماها فکر می‌کنیم اصلا غریبه‌اند در این مملکت. حرف‌شان شنیده شد، با یک لبخند پررنگ و دو چشم که تا عمق برق می‌زدند.

پدربزرگم، همه عمر آرام بود. با یک خنده دائمی‌کمرنگ در عمق چشمهایش. بزرگ فامیل بود اما یاد ندارم صدای بلندی شنیده باشم ازش. تا وقتی تمام موهایش سفید شد و قلبش نتوانست ادامه بدهد. پدربزرگم آرام رفت. بی‌صدا. توی رختخواب خودش. همه می‌دانستند قلبش مریض است، او بی‌توقع بود از همه. گفتن این چیزها سخت است. اما، شکل رفتن پدربزرگ، مامان را دلخوش می‌کند. بدن سرد پدر توی اتاق زیبا بوده و بلند بالا و تر و تمیز. دل مامان قرص می‌شود که جایگاه آن مرد حالا خوب است.

آقای رییسی یک سد مرزی را افتتاح می‌کند. نمازش را می‌خواند و نهار؟ نه نمی‌خورد. می‌رود تا پتروشیمی‌تبریز را بازدید کند. جوان‌ها کار کنند. نان ببرند سر سفره خانواده‌شان.

قبل رفتن به تبریز، با مردم محلی حرف می‌زند. آدمهایی که یک عمر شنیده نشده‌اند، آنقدر که نیازی ندیده‌اند فارسی یاد بگیرند. شصت سال، هفتاد سال کسی نگاهشان نکرده. ماها فکر می‌کنیم اصلا غریبه‌اند در این مملکت. حرف‌شان شنیده شد، با یک لبخند پررنگ و دو چشم که تا عمق برق می‌زدند. نمی‌شود شاعرانه ننوشت. تصاویر این گفتگوها مانده. مثل تصاویر شلپ شلپ راه رفتنش در گل و لای سیل سیستان.

یک عکس هم هست. انگار فاصله‌اش تا پریدن خیلی کم بوده. آخرین عکس رسمی‌حتی. آقای رییسی و سه نفر دیگر ایستاده‌اند. پشتشان، یک صخره سنگی قاب را پوشانده. زیرپایشان شن و خاک. باد پرچم سه رنگ را کشیده روی تن آقای رییسی و عکس ثبت شده. بعد هم رفته و سوار بالگرد شده. باز دارم شاعر می‌شوم.

مامان گاهی گریه می‌کند. می‌گوید؛ باید مریضی پدربزرگ را جدی‌تر می‌گرفتیم. آرامش می‌کنم. آدم‌ها در همان لحظه‌ای که باید بروند، می‌روند. همه چیز از قبل تعیین شده. مگر تا اینجای تاریخ، آدم ماندگار داشته‌ایم؟

عکس‌ها را نگاه می‌کنم. عکس‌های این سه سال که او رییس جمهور بود. توی کارخانه‌های از نو راه افتاده. میان آدم‌هایی که انگشتهای روغنی سیاهشان را نشانش می‌دهند و حق طلب می‌کنند. عکسش با لباس‌های خاکی، وسط مردم رنج‌دیده. چطور آنجا لباسش خاکی شد؟ سرشانه‌های لباس چطور خاکی می‌شود؟ قصه فقط قدم زدن نبوده و خودی نشان دادن. نه؟ چند شب قبل آن پرواز، او به ما نزدیک بود. مازندران. قائمشهر. در نساجی تعطیل‌شده را باز کرد به روی کارگرها. با ظرفیت بیشتر از قبل. من از تلویزیون دیدم. خودش آمده بود، خود رییس مملکتش. داشتیم شام می‌خوردیم و اخبار تماشا می‌کردیم. چقدر آن شام به‌مان چسبید.

آدم هر طور زندگی کند، همان‌جور از دنیا می‌رود. می‌افتد توی جنگلی دور. زیر باران و برف. خونش جاری می‌شود روی خاکی که دوستش دارد و همه عمر برای ساکنانش دویده و یک لبخند پررنگ گوشه لبش بوده وقتی مردمش را می‌دیده. آدم درست همان لحظه که باید، نفس آخر را می‌کشد.

ارسال روایت

 

شما می‌توانید روایت‌های تصویری و مکتوب خود را از دولت آیت‌الله رئیسی، از نحوه مواجهه با خبر شهادت وی، و از مراسم‌های تشییع و عزاداری برای ما ارسال کنید.

1200

روايت ارسال شده تا امروز

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *