- یاد روزهایی میافتم که مامان میگفت:” توی خانه نشسته بودیم. یکهو صدای عجیبی اومد. انگار شیشهها لرزید.” صدای انفجار که آمد، مهدی و محمد دویدند سمت در حیاط. مامان گفت:” کجا میرین؟” بچه ها گفتند:” حزب رو زدن مامان” حزب را زدند و ۷۲ دو نفر رفتند جای ۷۲ خاکستر.
- توی مجلسی بودیم، یادت میآید مامان. یکهو شروع کردید به گریه و دعا. من بچه بودم و نگاهت میکردم که چه شده که صورت تو اینطور اشکی شده. بعد با بغل دستیهایت شروع کردی حرف زدن. از ستاری میگفتی. از هلکوپتری که سقوط کرد.
- توی جلسه بودم. برنامه ریختم که امشب همه کارهایم را بکنم. هوش و حواس داده بودم به صفحه گوشی که بفهمم چه شده. از خرید آمدی و لباست را عوض کردی و یکراست رفتی سراغ تلوزیون. بعد یکهو گفتی:” چرا مشهد دارن برا سلامتی رییس جمهور دعا میکنن؟” توجه نکردم. چشمم به اسلاید توی گوشی بود. بعد با صدای مضطرب صدایم کردی:” چی شده رییسجمهور؟!” و من از جلسه آمدم بیرون. حالا کنارت چشم دوختهام به شبکه شش. به مه متراکم. به زیرنویس تکراری. به صدای دعا خواندت و منتظرم پایان این اتفاق مثل دو اتفاق قبلی، مشتی خاکستر نباشد.
کانون ارزیابی
رضایینیا | «ادامه میدهد «من ساکن منطقهی ـــــــ هستم، ماهی یکبار توی مسجد گوسفند سر میبریدن، همه اهالی محله دعوت میشدن برای شام، بعضی وقتها هم نهار برنج میدادن. حتی اگر مسجد نمیرفتیم غذا رو توی محله توزیع میکردن هیچکس نمیدونست بانی این کار کیه. اون منطقه محرومه، همون ماهی یکبار براما غنیمت بود»