«همینجا بشینیم.» اینجا؟ از نظرم خیلی با سِن، فاصله داشت. این همه راه، و با این همه مصیبت، نکوبیده بودیم بیاییم حرم تا هیچ چیز نبینیم! چهل دقیقه قبل اما نزدیکی فلکه برق بودیم. قیامت بود. سوزنانداز نداشت.
از روز قبل، یکی دوبار گفتم با بچه نمیشود. گفتم نگرانش هستم. خطرناک است. اما بهم گفت: «لازم نیس خیلی وارد جمعیت بشیم، همون گوشه کنارا، تاجایی که بشه بچه را برد میایستیم. من میخوام حدیثه ببینه…دفعه اولشه»
کدام گوشهکنار؟ آنجا گوشهکناری نداشت که بشود دو دقیقه با بچه ایستاد و تماشا کرد. همانطور اینور و آنور سرک میکشیدیم، جایی پیدا کنیم که یکهو از وسط جمعیت صدای طبل و سنج و دمام بلند شد. دلهرهآور و گوشِ فلککرکن. فکر اینش را نکرده بودیم. حدیثه دفعه اولش بود از نزدیک میشنید و با هر ضربه طبل، تنش محکم میلرزید، میترسید. فایده نداشت. گفت: «برگردیم»
حدیثه را گذاشته بود روی دوشش و تند تند از بین جمعیت راه باز میکرد و من پهنای صورتم از اشک و عرق خیس شده بود و پیاَش میدویدم تا برسیم به ماشین.
جا گرفتیم تویاَش و حرکت کردیم. جفتمان دو به شک بودیم که برویم یک مسیر دیگر یا نه مستقیم برویم سمتِ خانه؟ نگاهم کرد. نگاهش نمیکردم. من اینطور آدمیاَم. اگر توی تشییع عزیزی شرکت نکنم و باهاش خداحافظی نکنم این سنگینی تویِ وجودم سبک نمیشود. سرِ شهادت حاجقاسم هم توفیق شرکت نداشتم. هرچه اشک میشدم، هرچه ختم قرآن میگرفتم، مگر آن وزنهی سنگین از روی دلم برداشته میشد؟ بقول مامان:«به خاک که بسپریش سبک میشی، داغش خنک میشه»
کلافه و خسته ترمز زد گوشهی خیابان و گفت: «تو بگو چی کار کنیم؟…توخیابونا نمیشه…بریم حرم؟» گفتم«تو این قیامت حرم چطور بریم؟» چشمهایم را چرخاندم سمتِ حرم، دیده که نمیشد. مجاور حرم چشمهایش قبلهنما دارد و حرم را لای ساختمانها پیدا میکند. گفتم :« تو حرمت، برا این بچه و مامان_باباش یه جای امن هس نه؟» دلم قرص شد. گفتم:«بریم» ماشین را توی کوچه پس کوچهها انداختیم و خودمان را رساندیم سمتِ کوچهی سراب. همان بغلها پارک کردیم و رفتیم سمتِ خیابان نظرگاه. تا برسیم به گیتهای حرم، ده دقیقهای پیاده راه رفتیم. باورم نمیشد اینقدر راحت برویم توی حرم.
جای قبلیای که نشسته بودیم دور بود. دستش را گرفتم و گفتم بیا نزدیکتر برویم تا سِن را بهتر ببینیم. دور و بر پارکینگِ شماره یکِ صحن جامع یک فضای خالی پیدا کردیم. از مانیتورِ صحن، جمعیت از بالا دورِ تریلیای که باهاش سید را میآوردند، پیچ و تاب میخورد! دلم پیششان بود. اما آرام بودم. اینگوشه از حرم دلم قرار گرفته بود. هنوز تابوت را ندیده، وزنه را انگار برداشته بودند. خیره بودم به حدیثه. بینِ جمعیت چهاردست و پا میرفت. از دور هوایش را داشتیم. میرفت پیشِ بچهها، پیشِ آدم بزرگهایی که گریه میکردند. چادر و چفیههای رویِ سرشان را کنار میزد و خلوتشان را نگاه میکرد. از هر مسیری که میرفت و برمیگشت ، شکلاتی، کیکی، بیسکوییتی هم غنیمتی توی دستهایش میآورد. با هر روضهای که توی صحن پخش میشد، ریتم میگرفت و سینه میزد.
سید را که آوردند رفت روی شانههای باباش که بهتر همه چیز را ببیند. سروصداها بیشتر شد، گرفتمش توی بغلم. محکم بهم چسبید. گوشهی چادرم را کشیده بود روی صورتش، انگار قایم شده باشد. توی گوشش میگفتم: «داریم برای سید لالایی میخونیم که راحت بخوابه. تو هم میخونی مامان؟… لالایی بخون». تازه با ملودیِ آهنگِ گنجشک لالا، مهتاب لالا، لالایی یاد گرفته بود و تا حالا فقط برای ما و عروسکهاش خوانده بود. مشتش که روسریم را باهاش محکم گرفته بود، ذره ذره باز کرد.
سرش را از لای چادر بیرون کشید: «لالا..لالایی..»
فقط که باباش نبود. منم دلم میخواست که حدیثه ببیند. شاید بدرستی یادش نماند، ولی مگرمن یادم است؟ آن موقعهایی که مامان و آقاجون دستمان را میگرفتند و میآوردند تظاهرات و تشییع جنازه. یادمان نمانده، اما اثرش که مانده! اینکه این روزها سور و ساتِ شادی نداریم. اینکه خودمان بین آدم ها گم نمیکنیم. اینکه طلای عیاردار بیشتر از ناسرهاَش به چشممان میدرخشد. اینکه غمِ هر شهیدی وزنه میشود روی دلمان، بخشیش اثریست از زحمت آن روزهای پدر ومادرهامان، وقتی دستمان را میگرفتند و می آوردند اینجاها. همینکه باید به خاک سپردن عزیز را ببینیم تا کمی آرام شویم، مالِ این است که از وقتی خیلی کودک بودیم، از نزدیک این لحظهها را دیده و حرمتش فهمیده بودیم!