سلام آبی. بین کابینتها و کمدهای آشپزخانه دنبال شکلات تلخهایی گشتم که هفته پیش خریده بودیم. نبود. میخواستم بریزم توی همان کاسه چینی که گلهای صورتی دارد، بیاورم دم خانهتان. میدانم تلخ دوست نداری. ما همه شکلاتهایمان تلخ است ببخش. نبود و کشوهای یخچال را زیرورو کردم پی چند تا سیب. پوستهایشان چروک خورده بود. زشت میشد بیاورم برای شما. کشو را گشتم، کشمش پلویی بود فقط. گذاشتم روی پیشخوان. باید میدیدمت آبی، باید میدیدمت! شده به بهانه یک کاسه کشمش پلویی مرغوب خراسان. باید میپرسیدم حالا نماز آیات بخوانم یا نخوانم؟ دستخالی نمیشد آمد.
دیشب که بین گروهها و خبرها میگشتم عکسهای غزه را دیدم. رفتم توی یکی از گروههای دوستانه و از بچهها پرسیدم: “یعنی حالا نمازمان قضا شد؟ چقدر زود آفتاب زده امروز؟” گفتند اینکه غزه را روشن کرده خورشید نیست. آفتاب هنوز طلوع نکرده ولی میکند. آمدم بپرسم اگر پدیده طبیعی نبود چه بود؟ چی غیر خورشید میتواند یک شهر را روشن کند؟ این همه نور از اتاق بچهها و هالوژن پارکها و پرژکتور ورزشگاهها و تلوزیونهای توی خانهها نمیتوانست باشد. شبِ غزه روز شده بود. شنیده بودم ده بیست روزی هست برق ندارند، اینهمه روشنی از کجا آمده بود پس؟ اینجا تاریک تاریک بود و صفحه گوشیام نور میانداخت روی صورتم و روی بالش نرمِ زیر سرم. بالشم به اندازهای فرو رفته بود که گردنم درد نگیرد. روکشش آبی آسمانی بود و بوی سافتلن طلایی میداد. فیلمی را باز کردم که روشنایی رفته رفته بیشتر میشد و صداهاش بد بود. بلند بود. خیلی بلند. طلوع که صدای بلند ندارد، سرخ نباید باشد. همان وقت بود که پی شکلات و کاسهی چینی و سیب رفتم تا بیایم دم خانهات. باید میآمدم و میپرسیدم ازت که حالا نماز آیات بخوانم یا نه؟
اینکه شبی یکهو روز شود. شهری یکهو برهوت شود. آرامستانی یک عالم آدم و بچه بخورد و یکهو شکمش چند سایز بزرگ شود نماز آیات ندارد؟ روسری نبستم. چادر را سفت گرفتم زیر چانه که تکان نخورد. من همیشه دستخالی و دستپاچه میآیم پیات. ببخش آبی. “خورشید غزه چند ساعتی زودتر از همیشه طلوع کرده بود انگار، شما هم دیدید؟” وقتی پرسیدم ایستاده بودی توی چهارچوب در. دستهات را گرفته بودی روی صورتت که نبینمت باز. ریشت خیس بود. انگار تازه وضو گرفته بودی. گفتی کار از سر درد شما گذشته، غصه پشت غصه است. گفتم خب بیایید قربانتان شوم، بیایید. روم نشد بیشتر زار بزنم جلوی در خانه. ترسیدم همسایهها بیخواب شوند. ایستاده بودی توی چهارچوب در و روبهروم. فقط بغلت را داشتم. سینهای فراخ که قدر همهی آدمهای جهان جا داشت. چادرم را صافوصوف کردم که نپرم توی بغلت. تعارفم کردی بنشینم پای سفره شیر و خرما بخورم. گفتی: “اینکه غزه را روشن کرده خورشید نیست. صبح کاذبه، خورشید بعدش طلوع میکنه”. خواستم کفشم را در بیاورم و بیایم پای سفره، خوردم به دیواری صاف و سفید که نه دری داشت نه چهارچوبی. حالا سوالی به سوالهایم اضافه شده آبی! اینکه یکهو غیبت زده، اینکه تو را ندارم، اینکه تو را نداریم نماز آیات ندارد؟ این همه سال که نداشتیمت نماز آیات داشت خب! حالا باید قضای چندتا را به جا بیاورم؟ صبح کاذب کفاره نماز آیاتهایی است که نخواندیم لابد. غیب شدن تو چه کم از سیل و زلزله دارد؟