پاهایم ذق ذق میکرد. نگاه کردم به کفش چرمم. مثل لاک یک لاک پشت پیر سنگینی اش را انداخته بود روی پاهای ورم کرده ام. فکر کردم شاید اگر اسکیچرز بود آنقدر داغ نمیکرد. سریع یکی بیخ گوشم گفت: بی خیال کفش خارجی شو حاج خانم. بی خیال شدم. در را که باز کردم علی مثل همیشه دوید سمتم. احساساتش را بلد است کجا و چطور خرج کند. بوسیدمش. چادرم را انداختم روی دسته ی مبل کنار لباس های رها شده ی بچه ها و یک راست رفتم توی آشپزخانه روبروی کوه ظرف های کثیفی که به سبک پست مدرن چیده بودمشام روی هم. برای شستنشان ترجیح دادم سهم ماشین را به خودش تحویل دهم که فقط بزرگ هایش برای خودم بماند. همسر به دادم رسید. خستگی همین چند قلم دولا و راست شدن اضافه شد به قبلی ها. مثل خمیری که از صبح هزار بار روی تخته کوبیده شده وا رفتم روی مبل. آنقدر خسته بودم که به خودم حق دادم یک سر دعوای مسخره با علی باشم که با وساطت پدرش ختم به خیر شد. یک هفته میشود بابا رفته و من که زمانی فکر میکردم دلتنگی تا چهل روز اجازه نمیدهد به دنیا برگردم حالا بالاجبار برگشته ام و باید نبودن هایم را هم توی خانه هم اداره جبران کنم. تازه داشتم غمم را ذره ذره میفرستادم توی پستوخانه ی قلبم که باز اتفاقی افتاد. یکی هلم داد وسط اضطراب و ناراحتی گم شدن کسی. ایتا را هزار بار باز کردم و بستم انگار رد بودنش توی گروه ها و کانال هایم قرار است پیدا شود نه زیر باران و سرما کنار کوه. دوشنبه ای بود که پیدا شد. روز تولد امام خودمان. خدا خواست روزش خاص باشد که بودنش یادمان نرود. دور و برم غیر اهل خانه همدرد نداشته ام که ابروهای گره خورده شان را ببینم و غمم برگردد توی صورتم، بنشیند روی چشم هام. خودش را گم کرده توی خیالات درهمم. نشسته ام روبروی تلویزیون. لقمه ی پنیر را نگذاشته ام توی دهانم که یکی از دویدن هایش برای مردم میگوید. کارهایی که خواب و خوراک برایش نگذاشته بودند. یاد پاهایم می افتم. به خودم حق داده ام این مدت همه ی بین الطلوعین هایم را بخوابم. خستگی توجیه خوبی بوده این روزها که زورش بد جور به عذاب وجدان رسیده. یکی که خیلی هم خودی نیست توی قاب تلویزیون میگوید:”میشناختمش. یک وطن دوست کامل بود”. پاهایم ذق ذق میکنند. محکم فشارشان میدهم میچسبند روی فرش سورمه ای پذیرایی. جمله ها توی سرم میچرخند. برای وطنش دویده، زیاد دویده و چقدر حق نداده به پاهایش که یک روز استراحت کنند!. اینها را یک غریبه میگوید. یاد مسخره کردن های خودی ها می افتم.
اشک توی چشم هایم میجوشد میگردد راهی پیدا میکند و جاری میشود به پهنای صورتم. غم مثل اسیرهای آزاد شده از سلول های تاریک انفرادی، از پستوخانه ی قلبم سرریز میشود روی پوست صورتم، روی لب ها و یک راست میرود سراغ حنجره و تارهای صوتی اش را میلرزاند. هق هقم بلند میشود. خدایا آخرالزمانمان چقدر طولانی شده. غم یتیمی تازه بساطش را پهن کرده بود روی سرم که غم به غمم اضافه شد. خدایا صاحبمان را برسان. یکی آرام زمزمه میکند:”فاما الیتیم فلا تقهر”