انگار همین دیروز بود
عکست را دست میگرفتم و باانرژی وجببهوجب شهر را میگشتم…
سرم درد میکرد مخالفی ببینم و برایش از تو بگویم
نظرش را عوض کنم و قند در دلم آب شود، یدونه رای بیشترم غنیمته…
سرم بوی قورمه سبزی میداد
نه شب معنا داشت نه روز
بابا ماشین و وقتش را وقف تبلیغ کرده بود
شهر و روستا رفتنش ساعت نمیشناخت
هر بار یک طرف شهر
میدانستم چندنفری رفتهاند که از تو بیشتر بگویند…
خانه کمی از ستاد نداشت.
خودت اما
آرام بودی…
بدون تشویش…
پول تبلیغات ستاد راهم از بین بچهها جمع میکردیم.
ذرهای از پول بیتالمال را خرج عکس و بنر نکردی
تلخی سال ۹۶ مگر پاک میشد از دل و جانمان…
باز پوستر عکست را دست گرفتهام…
این بار اما دلشکسته
ساکت
غمگین
داغدار…
دیگر نه سرم هوای بحث سیاسی دارد
نه رمق حرف ناحساب بعضیها را
دلم فقط آغوش گریة همدردی میخواهد…
حسابی بیخوابیها و شهر و روستا رفتنهایمان را جبران کردی…
از همان جبرانها که یکدانه بکاری و هفتاد خوشه برداشت کنی…
بچههای ستاد خوب میدانند حرفهای ناحساب چطور خستگی را به روح و جانت عمق میدهد…
تصور دوسال و چند ماه خستگی جسمی و روحی دلم را آتش میزند.
ناراحت رفتنت نیستم سید
بیانصافی است برایت استراحت نخواهم
ولی کاش رفتنت شبیه ۹۶ بود
سخت است فکر نبودنت برای همیشه…
اینطور پروازکردنت کاممان را زهرمار کرد مرد…