بزرگ علوی جایی در رمان چشمهایش مینویسد: «با پول، با شوهر با این چیزها آدم خوشبخت نمیشود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند.»
عکس چشم ورمکردهاش را برایم فرستاد. زیرش نوشته بود: «هر لحظه حالم اینه، حالم خرابه اصلاً.» بعد هم استیکر سیل اشک.
بغض قورت دادم و برایش نوشتم: «خوشحالم حالمون خوب نیست. این یعنی ما هنوز زندهایم ما هنوز تسلیم سیاهی نشدیم.»
ننوشتم که خوشحالم هر دو داریم درد میکشیم و از درون شرحه شرحه میشویم. حس متناقضی است. آدمِ راحتطلب عادت ندارد خوشبختی را با درد جمع بزند. شاید؛ چون همیشه در حال فرار از واقعیت است. واقعیت اینکه زندگی غمهایش از شادیهایش بزرگتر و ماندگارتر است. ما آخرین شادیمان را دیرتر از آخرین غممان به یاد میآوریم.
صفایی حائری، جایی لابهلای بیان نگرشش، میگوید: «انسان نمیتواند غمهایش را کم کند، پس باید خودش را زیاد کند. و همین است که رنجها میشوند زمینهساز.»
من گمان میکنم این رنجکشیدن جمعی، این درد مشترک، ما را دوباره به هم پیوند میزند. تابآوریمان را بیشتر میکند و اینجاست که وجودمان از زیادتر هم زیادتر میشود.