راوی م. ن
میروم توی آشپزخانه یک دور میزنم و سعی میکنم سر خودم را با کاری گرم کنم؛ اما فایده ندارد! یک دل سیر گریه میکنم. انگار گریهدانیام قصد پر شدن ندارد. اصلاً انگار وصل شده به یک منبع بینهایتی که پر از اشک داغ تازه است. از داغش یکجوری سوختیم که دلمان شده شبیه انگشترش! عقیق دلمان کباب شده! تلفنم را برمیدارم و خبرهای آخرین سفر استانی خادم جمهور را بالا و پایین میکنم. یک حس مشترک سوختن توی دل غریب و آشنا شعلهور شده.
توی شلوغیِ خبرها، یکی برایم پیام گذاشته. صفحهاش را باز میکنم و شروع میکنم به خواندن. کلماتش را انگار با گریه نوشته، انگار پرده اشک جلوی چشمهایش را گرفته بوده. آن را نه فقط از اشتباهات تایپی که از لحن کلامش میفهمم. کلماتی که آدم با گریه مینویسد با کلماتی که در حالت عادی تایپ میکند روحشان فرق دارد. کلمههای غمزده گرماند، رد اشک روی حروفشان شوره بسته. وقتی میخوانیشان دلت میلرزد، بناگوشت داغ میشود و چشمهایت میجوشد: «اربعین هزار و چارصد و یک همه خانوادهام رفتن کربلا. منِ بیچاره پاسپورت نداشتم و جاموندم. دلم گرفته بود. شبش آقای رئیسی داشت توی تلویزیون درباره صدور پاسپورت موقت صحبت میکرد. فرداش سر از پا نشناخته پا شدم رفتم و باهزار امید ثبتنام کردم. چند روز گذشت و دیدم خبری نشد. خیلی به امام حسین (ع) التماس کردم کار منو ردیف کنه… بازم خبری نشد. منم که دلم پر بود و از وضع موجود شاکی بودم هی میرفتم اینستاگرام و برای صفحه آقای رئیسی پیامهای گلایهآمیز میذاشتم و شکایت میکردم. میگفتم گناه چشمانتظاری منِ کربلا ندیده گردن شما، اصلاً میرم از شما به امام حسین (ع) شکایت میکنم… حسابی بهش غر زدم و به ادمین گفتم مدیونی گلایه منو به رئیسجمهور نرسانی. چند روز بعد پاسپورت موقتم آمد و راهی شدم… کمکم یادم رفت. امروز داشتم پیامهای اینستایم را زیرورو میکردم که چشمم افتاد به نوشتههایی که برای صفحه آقای رئیسی ارسال کرده بودم. دلم شکست! پشیمان بودم. ازتهدل احساس میکردم دلم برایش تنگ شده و زیر بار غمش خُرد شدم. چقدر غر زده بودم. توی دلم به او گفتم انگار تو زودتر رسیدی پیش امام حسین (ع)! سلام من را به او برسان و بگو منِ ابراهیم رئیسی هر کس آرزوی زیارت رفتن داشت را با یکتکه کاغذ راهی کربلا کردم»
به اینجای متنش که رسیدم حس کردم دارد هایهای گریه میکند. کلمههای آخر قشنگ خیس اشک بود؛ و دلش داشت میترکید!