بعد از فتنه ززآ حس میکردم که او را ازدستدادهام. یک دختر جوان دهه هفتادی را که چادری بود و مذهبی، صادق بود و دغدغهاش مردم محروم و مستضعف بودند. او را توی ایام اغتشاشات میدیدم که زیر آواری از اخبار نادرست و بیاساس، خرد شده. برای توضیح آنهمه اتفاق بد و پشتسرهم که توی کشور رخ میداد، برای مقابله با آنهمه اخبار ناامیدکننده و مغرضانه که در فضای یله مجازی میخواند و تحتتأثیرش قرار میگرفت، هیچ راهی نداشتم. او از گرانیها شکایت داشت، از وضعیت بد اقتصادی، از آقازادههای رانتخوار، از اختلاسها و بیتوجهی برخی از مسئولین به وضع مردم، از گشت ارشاد و و…. و فکر میکرد که دیگر هیچ امیدی به بهبودی اوضاع کشور نیست.
و ما کمکم از هم دور شدیم. دیگر شوق آمدن به راهپیماییهایی که همیشه میآمد را نداشت. دوستهای دیگری پیدا کرده بود که جذبش کرده بودند. به من کمتر تلفن میزد انگار دلودماغ حرفزدن با من را نداشت. نقطههای اشتراک فکریام با او، هر بار که میدیدمش، کمتر و کمتر میشد و من هر بار که به او فکر میکردم، غصهدار میشدم. با خودم میگفتم خدایا چه کنم؟ این جوانها، سرمایههای نظام و انقلاباند، چه کنم که راه را پیدا کنند. چه کنم که در بزنگاه حوادث کم نیاورند. چه کنم که برگردند. آن موقعها دلم همیشه به یک نخ خوش بود. به یک سیم نازک اما محکم. به اینکه علیرغم همه دلچرکینیاش از نظام، هیچوقت دست امام حسین علیهالسلام را رها نکرده بود. او، آن جوان دهه هفتادی، همیشه پای ثابت هیئتهای تهران بود. آخر هفتههایش، معمولاً با شرکت توی مجالس نریمان پناهی میگذشت. آن نخ، آن ریسمان، آن حبل الهی که بهش متصل بود، عشق و ارادت به اباعبدالله الحسین علیهالسلام بود. میدانستم که آن گریهها، آن گریههای بلندش برای سیدالشهدا، یک روز دستش را میگیرد و به آغوش نظام برش میگرداند، به حرم ایران.
امروز وقتی صدایش را از پشت تلفن شنیدم، صدای گرفتهاش را، اولش جا خوردم. فکر کردم شاید سرماخورده، برای همین بااحتیاط و دستبهعصا مشغول صحبت و احوالپرسی با او شدم. بعد از حال و احوالپرسی نمیدانم چه شد که حرف از آقای رئیسی شد. ناگهان بیمقدمه گفت:
_حیف، هنوز باورم نمیشه! چقدر آقای رئیسی مظلومانه رفت. چقدر براش گریه کردم.
با تعجب گرهای به پیشانیام انداختم. فکر کردم نکند دارد دستم میاندازد! نکند میخواهد حرف ناجور و طعنه داری بزند. در طی این چند روز چیزی که بیشتر از همه مرا سوزانده بود، اظهار خوشحالی یک عده بود که در کمال ناجوانمردی بر غم ملت خندیده بودند و داغ دلشان را بیشتر کرده بودند. سکوت کردم و او ادامه داد:
_میدونین؟ باور کنین من برای آقای رئیسی بیشتر ازحاجقاسمم گریه کردم. اصلا حالم دست خودم نبود.
گوشی همراهم را روی بلندگو گذاشتم و آن را آهسته گذاشتم روی زمین. دوست داشتم صدایش توی اتاق بپیچد. صدای غمگینش پیچید توی اتاق که
_چرا هیچکس به ما نگفت که آقای رئیسی چه مرد خوبیه؟ چرا ما نفهمیدیم؟ چرا الان دارن از کارای خوبی که کرده حرف می زن؟ آخه چرا اینجوری شهید شد؟ اینطور مظلومانه؟
او میگفت و من در سکوت گوش میدادم. منی که در بهت و حیرتی دلچسب و عجیب فرورفته بودم.
_میدونین چیه؟ من یه دوستی دارم که بعد شهادت رئیسی یه کاری باهاش داشتم، رفتم دیدنش دیدم شال قرمز انداخته، خیلی ناراحت شدم. از شهادت آقای رئیسی خوشحال بود.
بعد مکثی کرد و نفس بلندی کشید.
گفت:
_من چیزی بهش نگفتم اما وقتی رفتم خونه بخاطر مظلومیت آقای رئیسی بلند بلند گریه کردم.
بعد ادامه داد:
_حالا بزارین یه چیزی بهتون بگم. من از دست دوستم و از دست همه اونایی که خوشحال شده بودن، دلم خیلی گرفته بود، حالم خیلی بد بود و همه اش گریه میکردم . اما خدا شاهده وقتی برای تشییع پیکر شهدا رفتم و اونهمه جمعیت رو دیدم که برای تشییع اومده بودن و دیدم چطور از ته دل براشون گریه میکردن، آروم شدم. فهمیدم نباید به چند تا عکس و استوری تو اینستا و واتساپ فکر کنم.چون مردم همینایی هستن که کف خیابونن.
او همینطور برایم حرف زد، از غصهها و نگرانیهایش گفت، از اینکه ایکاش بعد از آقای رئیسی یکی مثل خودش بیاید، یکی که دنبال میز ریاست و قدرت نباشد، یکی که دلش برای مردم بتپد و من به آن نخ جادویی که ابه آن وصل بود، فکر کردم و به این جملات شهید آوینی که
هر شهید، کربلایی دارد و خاک آن کربلا تشنه خون اوست و زمان، انتظار میکشد تا پای آن شهید بدان کربلا برسد. آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی به جز شهادت وجود ندارد.
آری! در عالم رازی است که جز به بهای خون فاش نمیشود.