چند ساعت پیش یک قطره در دریای این آدمها بودم و روی نوک پا ایستادم تا ماشین حامل پیکر شهدا را ببینم.
امروز روز بغضهای فروخورده بود که آزاد میشد. روزی که چشمها یک تلنگر کوچک میخواست تا ببارد.
جا برای سوزنانداختن نبود تا بتوانم حضور مردم را رصد کنم. اما زیباییها و قدرشناسیهایی دیدم که جز شرمندگی واکنشی نداشتم؛ پیرزنی که از صبح زود باوجوداینکه کتفش بهتازگی آسیبدیده بود و با هر تکان، درد جانش را پر میکرد به بدرقه رئیسجمهور آمده بود تا او را راهی سرای ابدی کند.
دو کودک را دیدم که به هر دری میزدند تا به ماشین حامل شهدا برسند. خواستم بهشان بگویم همان جا بایستند و به دیدار بافاصله رضایت دهند، دیدم مردی نابینا پشت لباس یکی از آنها را گرفته است و آنها تلاش میکنند تا مرد را به شهدا نزدیک کنند.
و زنی که از راه دور آمده بود. دست دخترهایش را گرفته و به تهران سفر کرده تا دلش آرام بگیرد و آخرین وداع را با رئیسجمهور شهیدش داشته باشد.
خدا این مردم را حفظ کند که بیشک بعد از عنایات حضرت حجت(عج)، صدق و صفای دلهای آنهاست که ملت و دولت ایران را نگه داشته است. بعد از همه اینها دعای خالصانه مردم آرامش به جانم انداخت. وقتی مداح برای سلامتی رهبری دعا کردند، جمعیت یکصدا همراهیاش کردند. امیدوارم سایه این ذخیره الهی، این کشتیبان قدر قدرت، بر سر ایران عزیز مستدام باشد.